مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

زنی در گرداب / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

زنی درگرداب

 داستان کوتاه

شیفته‌ی خودبود و این حس که زیباست از نوجوانی بااو. غرور سراغ‌اش می‌آمد و در رؤیاهایش، مجذوب مردی که درتیغ آفتاب، سایه‌ای بلندداشت. خواستگاران، سرشوق‌اش می‌آوردند و نجابت‌ها وتمایل خانواده، تنگناهایی که ناسازگارش می‌کردند. تاکه روزی برق طلا بیقرارش کرد و خود را سرمست عشق دید و آرزوهایش را پرنده‌ای دست آموز که هر جوری دل‌اش می‌خواست پِر می‌داد.

  علیرضا ذیحق

زنی درگرداب

 داستان کوتاه

شیفته‌ی خودبود و این حس که زیباست از نوجوانی بااو. غرور سراغ‌اش می‌آمد و در رؤیاهایش، مجذوب مردی که درتیغ آفتاب، سایه‌ای بلندداشت. خواستگاران، سرشوق‌اش می‌آوردند و نجابت‌ها وتمایل خانواده، تنگناهایی که ناسازگارش می‌کردند. تاکه روزی برق طلا بیقرارش کرد و خود را سرمست عشق دید و آرزوهایش را پرنده‌ای دست آموز که هر جوری دل‌اش می‌خواست پِر می‌داد.

طعم غربت را تلخ نمی‌دید و لبخند، زیبایی‌اش را هزار رنگ می‌زد. خوشبخت بود وسرحال از عیش و سفر که ناخواسته، دو سالی بعد، به قول شوهرش، خوره‌ای به جانش افتاد. دیوانه‌ای دید از قفس پریده که با مشت و لگد، کبود و خونی‌اش کرد و گفت: «هنوز زود است و تباه می‌شویم. مسؤولیت یک بچه هیچ هم آسان نیست؟!»‌

او که دیگر، از هر چه می‌خواست و آرزویش راداشت خسته و رنجور بود، دست از عناد برنداشت و درغرب غربت، قانون حق داد که جنین‌اش را داشته باشد. اما رابطه‌ای تیره و تار یافت و روزی با بار و بندیلی بسته راهی وطن شد. راه پیش هم اگر نداشت، راه پس را گزید و  غم‌هایش را ترانه کرد.

او که گردابی از خشونت را پشت سر نهاده بود و به ندامت‌ها باوری نداشت، دل‌اش به آشتی راضی نشد. تب زده و بی‌صبرانه، چشم‌اش به تولدی بود که شاید مهر چشمانش، قلب او را، دوباره روشنی دهد. مرد گفت: «زیبایی‌ات را می‌فهمیدم و غرورت را نه! مرا بی‌فروغ نگذار.» و در جوابش شنید: «یکماه هم دندان رو جگر بگذاری فروغ آمده و آن وقت است که باید رو به دروازه‌های فردا، غروبی تا طلوع با هم باشیم و ببنیم آیا راهی را بی‌بیراهه تا  انتها می‌شود رفت یا نه؟‌»‌

 مرد که صدایش لرز داشت گفت: «تنها که هستم خسته و بی‌رنگم. منتظرم باشید، خواهم آمد.»

 

 

                  1382


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.