داستان کوتاه / علیرضا ذیحق
مرد بی فریاد
برای بار چندم بود که رفت سراغ صفحه ی وب . وب سایتی که تواین فاصله هیچ تازگی نداشت و اما مراجعه به آن عادت اش شده بود . خبرها تغییر نکرده بودند و گرانی ها سرجایش بود و برادر کشی ها بیداد می کرد . تا شب شود و کانالهای تلویزیونی با اخبار جدید از راه برسند ، مشغولیت اش می شد وبگردی و از این که روزی را نیزاینطوری به شب می رساند خوشحال می شد . وقتی بازنشسته شد هیچ پیر نبود و اما سالهای بازنشستگی پیرش کرده بود . خسته از تکرار به فکر تنوع بود و بیشتر از همه عشق سفر داشت .
ترجمه به ترکی : علیرضا ذیحق
"شهلا بهاردوست" ون حیات و یارادیجیلیغی
شهلا بهاردوست فارسجا یازان گؤرکملی شاعیرلر دن دیر. او 1959-نجی ایلده تهران دا دوغولوب تحصیلاتینی یوکسک درجه ده دوام ائتدیره رک ، نئچه ایل لر معلم چی لیک له مشغول اولوری. سونرا،هم یاشاماق و هم عالی تحصیلینی دوام ائتدیرمک اوچون آلمانا گئدیری .
علیرضا ذیحق
مقصر پدرم بود
داستان کوتاه
لحظهی تلخی بود و باید میگریخت. اول نشناختاش و اما تا در خاطراتش پرت شد دید که سیماست. دوست و همکلاسیاش. ده سال آزگار گذشته بود و اگر پابه پای او یک مریض سمج سرنمیرسید، فرارش امکان نداشت.
منصوره اشرافی / ترجمه : علیرضا ذیحق
تاپشیریق
دنیزی سو آپاریر
و قوشی
اوچماق ، اوچوشماق.