مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یا ابوالفضل / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


داستان کوتاه


یا ابوالفضل !

 

مادرم رخت سبزی تنم کرد و گفت :

" تا چهل روز باید این پیراهن تنت باشه که نذرابوالفضل کرده ام ."

 اماخودش سیاه پوشیده بود. مثل خیلی از آدم گُنده ها . به این خاطر هم زدم زیر گریه و با جیغ و دادگفتم :

" منم سیاه می خوام .مگه نمی بینی بزرگ شده ام و دارم به مدرسه میرم ؟ "

  علیرضا ذیحق


داستان کوتاه


یا ابوالفضل !

 

مادرم رخت سبزی تنم کرد و گفت :

" تا چهل روز باید این پیراهن تنت باشه که نذرابوالفضل کرده ام ."

 اماخودش سیاه پوشیده بود. مثل خیلی از آدم گُنده ها . به این خاطر هم زدم زیر گریه و با جیغ و دادگفتم :

" منم سیاه می خوام .مگه نمی بینی بزرگ شده ام و دارم به مدرسه میرم ؟ "

مادر بغلم کرد و چشمهایش اشک افتاد. اما وقتی دیدم که چشمهای او هم سبز است ، ماچش کردم و گریه ام بُرید . راستش تا آن لحظه نمی دانستم که رنگ چشمها هم فرق می کنند . بعدِ آن روز بود که به این چیز ها دقت کردم . اول از همه هم به رنگ چشمان فاطمه .  بلند صداش کردم و آمد بیرون  . اما تادیدم رنگ چشم هایش سیاهند فوری در رفتم . او هم که اصلا نفهمید حرف حسابم چی بود ، لج کرد و درِ کوچه را محکم به هم زد . خانه که برگشتم ، تشنه ام بود . لیوانی آب خوردم وگفتم :

 " مرگ بر یزید !"

مادرم خندید و گفت :

"نگو مرگ بر یزید بگو لعنت بر یزید . تظاهرات نیست که بگی مرگ برفلانی ."

نشستم پای تلویزیون و همانطور که حواسم به " مرد عنکبوتی " بود پرسیدم :

" این یزید کی بود مادر ؟ همه می گند آدم بدی بود . اگه بد بود چرا مردم به مرد عنکبوتی و رابین هود خبر ندادند که اورا بکشند ؟"

مادرم گفت :

" لابد آن وقتها هنوز " مرد عنکبوتی " و " رابین هود " به دنیا نیامده بودند . اما پسرم آنها همه قصه هستند . قصه ها یی که آدمها می سازند . قصه ها را فیلم می کنند و ماهم فکر می کنیم که همه راست راستکی اند ."

همینطور که غصه ام گرفته بود آرام گفتم :

پس فیلم بابام چی ،یعنی اونم قصه است ؟"

مادرم بغض کردوسفید ی چشمانش همه سرخ  شد . دست برد به موهایم و همینطور که نازم می کرد سرم را گرفت روی زانو و گفت :

" همه ی فیلم ها که نه ؟ بعضی فیلم ها . حتی خیلی قصه ها هم دروغ نیستند و مثل زندگی اند . زندگی من ،تو ، او و همه ی آدمهایی که هیچ وقت  آنها را ندیده ایم . دنیا خیلی بزرگه پسرم !"

من که از آقا معلم یاد گرفته بودم کنجکاوی کنم و کمرو نباشم  گفتم :

" امشب برام قصه بگو مادر. همین قصه ی یزید خوبه !"

مادرم گفت :

" پس تلویزیون را ببند که برات تعریف کنم !"

صدای تلویزیون را پایین آوردم و گفتم :

" تو بگو ! من چشمم به فیلم است و گوشم به تو ! "

مادر لبخندی زد و من نیز خندیدم . بعد هم  تلویزیون را خاموش کردم . همیشه دوست داشتم وقتی مادر قصه می گفت ، همه جا تاریک باشد . حتی دیده بودم که تو سینما هم ، وقتی فیلم شروع می شد ، همه ی چراغها را خاموش  می کردند . کسی هم اعتراضی نمی کرد و می  فهمیدم که همه مثل من ، دوست دارند که وقتی قصه می بینند همه جا تاریک باشد .

مادر بر خلاف همه ی قصه هایی که می گفت اوّلش را با یکی بود یکی نبود شروع نکرد وگفت  :

"این قصه ی یک سرنوشته و یزید از همه ی آدمْ بدهایی که تو فیلم ها دیده ای بدتر است . پادشاهی بود که خیلی ظالم بود و مثل خیلی از آدمهای بد ، به کسی رحم نمی کرد . دوست داشت که حرف ، حرف او باشد و همه فقط گوش کنند . آنقدر پول دوست بود که حتی حاضر بود از آسمان زهر ببارد و همه کشته بشوندو ولی او پولهایش را از دست ندهد . تاجش راهم خیلی می خواست . اگر آن تاج نبود کسی از او اطاعت نمی کرد . آنهایی هم که نمی خواستند تاج بر سر او باشد ، آنها را اذیت می کرد . حتی  پول می داد که آدم کش ها  ، آنها را بکشند . بعضی آدمها  رانیز زندانی می کردند و عده ای را هم اسیر. "

من که از یزید خیلی بدم آمده بود گفتم :

" پس چرا مردم خواسته بودند که یزید ،شاهِ آنها باشد؟ "

مادر آهی کشید و گفت :

"بعضی چیز ها زورکی یه پسرم . همه چیز که دست مردم نیست . مثلا امام حسین که در کربلا شهید شد ، هیچ وقت نمی خواست که یزید پادشاهی کند . او هم یکی از مردم بود . اما شجاع بود . ترسو نیود و حرف حق می زد . یزید هم که از حرف حق بدش می آمد دستور داد که او را بکشند . جان آدم شیرینه و کسی دوست نداره که بخاطر حرف زدن بمیره . ولی بعضی ها فرق می کنند . از حرف زور بدشان میآد .حتی اگر آنها را بکشند . "

من که یک لحظه یاد فاطمه افتادم و آرزو کردم که کاش او هم اینجا بود و این حرفها را می شنید گفتم :

" آن آدمهایی که کی میگی مَردند یازن ؟ همانها که آدم بدها را دوست ندارند . "

مادر که سرفه اش گرفته بود گفت :

" آدم آدمه پسرم . زن و مرد که فرقی نمی کنند . مثلا حضرت زینب که خواهر امام حسین بود ، آن قدر شجاع بود که یزید از همه بیشتر ، از او می ترسید . او برای مردم از بدی های یزید می گفت و آنها را آگاه می کرد .  او می دانست که تامردم دست به دست هم ندهند و به کمک هم تاج یزید را نگیرند ، کاری نمی شود کرد . "

خوشحال بودم که فاطمه نیز مثل من می تواند از یزید بدش بیاید و آن وقت دست به دست هم داده و برویم جنگ . به همین خاطر هم پرسیدم :

" حالا هم تو دنیا کسی هست که مثل یزید ، پادشاه باشد و مردم او را نخواهند ؟ "

مادرم باز آهی از ته دل کشید و گفت :

" یزید ها همیشه هستند پسرم ، حتی اگر تاج هم نداشته باشند . تو دنیا آنقدر کشورهای کوچک و بزرگ هست که تا دلت بخواهد تو آن کشورها یزید وجود دارد . حتی خود ما می توانیم بدتر از یزید باشیم . فقط کافی یه که مهربان نباشیم و دیگران را اذیت کنیم ."

مادر گفت و گفت و رسید به حضرت ابوالفضل و من که همینجوری گوش می کردم دیدم تو دل آسمان حتی یک ستاره هم نیست . همه ی ستاره ها آمده بودند پایین و من و فاطمه داشتیم میان آنها بازی می کردیم . فاطمه گفت :

" برو جلو ببین  توآن چادرها چه خبره و بیا برام بگو . "

گفتم :

" تو هم با من بیا ، نترس. اگر باهم باشیم هیچ کدام نمی ترسیم . "

رقیه  هم با من آمد و از لابلای ستاره ها گذشتیم و رسیدیم به یک مرد .  اوقمقمه های آب را از دور کمرش باز می کرد و می گذاشت زمین . در روشنی مهتاب ، دیدم که خیلی خسته است واز بس نَفَس نَفَس می زد فهمیدم که تازه از راه رسیده است . به خودم دل و جرأت داده و پرسیدم :

" تو خیلی شبیه یک نفری . اما هرچه فکر می کنم ، یادم نمی آد ... اما نه، یادم آمد ! تو همان سقّای کربلایی و اینها هم آبهایی هستند که برای لب تشنگان آورده ای . من عکس تو را در شمایل های عاشورا دیده ام ."

سپس با مهربانی گفت :

" حالا که راهتان افتاده به دشت کربلا و مرا هم شناختید و فهمیدید سقای کربلایم پس بگویید نامم چیه ؟"

فاطمه که حاضر جواب تر از من بود گفت :

" ابوالفضل !"

او که صدای مهربانی داشت گفت :

" حالا که مرا می شناسید، یک کمی بجنبید و کمکم کنید . تو دخترم این ها را یکی یکی  ببر داخل چادرها که زنان و کودکان ، بدجوری تشنه اند.  تو هم آن پارچه  سبزرا از زمین بردار و بیا ر که بیرق درست کنیم . "

خیلی با تعجب گفتم :

" بیرق چیه ؟ من کلاس اوِلم  وهنوز بیرق را نخوانده ایم ."

او که قدّش بلند بود و عینهو یک پهلوان ، مرا سوار اسبش کرد و گفت :

" بیرق یعنی پرچم . یا همان عَلَم .  فردا عاشوراست . پرچمدار، منم . "

بعدش در حالیکه پرچمی درست  می کردو به من هم طرز درست کردن آن را یاد  می داد، پرچم را برسرنیزه ای کرد و  گفت :

" این هم بیرق سبز قیام . قیام را هم اگر تو مدرسه یادت ندادند ، تقصیرتو نیست . بعضی چیزها را آدم باید خودش یاد بگیره . اما همین قدر بگویم که قیام یعنی اعتراض. اما با عتراضی که بچه ها به مادرهاشان می کنند و نق می زنند خیلی فرق می کند . "

از بالای اسب دیدم که آن دورترها ، ماه تو رودخانه شنا می کند و گفتم :

"بااسب اگر برویم، تا رودخانه زیاد راهی نیست . پس بیا برویم  وباز آب بیاوریم . "

او که وقتی نگاهم می کرد صورتش عین ماه بود گفت :

" یزید دستور داده که هرکه نزدیک آب شود او را بکشند . من هم که رفتم و آمدم صدها تیر به سویم انداختند . اما خدا کمکم کرد و توانستم که صحیح و سالم برگردم . فردا روز سختی را خواهیم داشت . ما غیر از برادرم امام حسین ، هفتاد و دونفریم و لشکر یزید  صدها نفرند . زن وبچه ها و خواهر هامان نیز تو چادرها هستند . حتما که دوستت همه را برایت تعریف خواهد کرد . ما می رفتیم شهر کوفه که یزید نگذاشت .  لشکریان اوراه را برما بستند و تو این دشت گرم و بی آب ، افتادیم تو محاصره. گفتند که یک کاغذ بنویسید و امضا کنید که یزید ، آدم خوبی یه و اما ما ها که می دانستیم بَده ، این کار را نکردیم . آخه امام حسین که رهبر ماست و برادرمن نیز هست ، آدم آزاده ای است . یعنی از حرف زور و ظلم به مردم بدش می آید. وقتی یک آدمی بد است چرا باید بگوییم که او خوب است ؟ می دانی که خدا وند ، شاهد کارهای ماست و ما نباید کاری بکنیم که خدا از ما دلگیر شود ... حتی  بین آدمهای یزید ،یک نفری است که از او هم بدتر است . اسمش " شِمر " است و رئیس دسته ای از قشون. مرد بی رحمی است و بخاطر طلا و جواهر و این که به او رئیس بگویند، پدرش را هم می کشد . "

فاطمه دا شت برمی گشت که حضرت ابوالفضل گفت :

" فردا روز عاشوراست و تا صبح نشده باید همه یکجا جمع شویم و بیبینیم که چه باید بکنیم .  اول می روم نماز بخوانم و کمی هم دعا کنم. شماهم بروید که الآن صبح می شود و وقتی ببینند که خانه نیستید ، پدر و مادرهاتان نگران می شوند . تا خواستم بگویم که پدرمن در سَفَره فاطمه گفت :

" زود باش که تا آن ستاره ی بالدارنرفته سوارش شویم و برویم آسمانها ."

نشستیم روبال آن ستاره و می رفتیم بالا بالاها که ستاره گفت :

" نگاهی به زمین بکنید و ببینید چه می بینید ؟"

نگاه که کردیم دیدیم همه جا پر از سربازه و اصلا راه عبور نیست . سربازها هم همه نیزه و سپر و شمشیر داشتند و خیلی ها  هم تیر کمان به دست ، دور ِ رودخانه صف کشیده بودند.

به ستاره گفتم :

"  این سربازهاکدام کشور را می خواهند بگیرند ؟ "

ستاره که تو دلش بغض بود گفت :

" شما بچه ها خیلی دلتان پاک است . اگر هم قراره که روزی در دنیا همه خوشبخت باشند و کسی از گشنگی و تشنگی نمیرد و همه بتوانند حرف دلشان را بزنند، شما بچه ها هستید که باید یک کاری بکنید . آدمها هرچقدرکه بزرگ تر می شوند ،  همان اندازه هم ترسوتر  می شوند . البته نه همه ی آدمها ، چون  استثنا همیشه وجود دارد . آن همه اسب و اسلحه و سرباز که می بینید ، بخاطر فرداست . فردا عاشوراست و می خواهند به خیمه های امام حسین حمله کنند و همه را بکشند . "

رقیه که سرش رو شانه ی من بود و کم کم داشت اشکش در می آمد گفت :

" من آنها را دیدم . خیلی کم بودند . بیشترشان هم زن و بچه بودند . حتی یکی که اسمش "سجاد" بود ، سختْْ مریض بود و خیلی درد داشت . "

ستاره که داشت پایین می آمد گفت :

" بقیه راه را خودتان بلدید ! اما اگر از راه های مخفی نیامده بودیم ،  ماراهم می کشتند . مخصوصا " شمر" اگر می فهمید ، سر ِما را می بُرید . "

ستاره داشت پر می کشید که گفت :

" نگفتید اسمتان چیست ؟ "

بلند بلند گفتم :

" من علی ام و این فاطمه . خدا نگهدارت !"

ستاره که خیلی مهربان بود  و همه ی وجودش می درخشید ،دوباره آمد پیش ما و هر دوی ما را ماچ کرد و گفت :

" چه اسمهای خوبی ! اما بزرگ که شدید سعی کنید علی و فاطمه را بیشتر بشناسید . "

من که خنده ام گرفته بود گفتم :

" ماهمین حالا هم خودمان را می شناسیم . "

ستاره که نورش داشت کم می شد و نزدیکی های صبح بود گفت :

" منظورم از علی و فاطمه پدر و مادر امام حسین بود نه شما! و الاّ می دانم که اگر خود را نمی شناختید خدا راهم نمی شناختید که بگویید خدا حافظ. " 

تا خواستم بگویم که من هنوز کلاس اوّلم، دیدم که ستاره رفت و فاطمه ، سقلمه ای به پهلوم زد و گفت :

" چرا یکهو زدی زیر خنده ؟ مگه نمی دانی که روز عاشوراست ؟"

من که دردم گرفته بود و داشتم به فاطمه تشر می زدم  ناگهان دیدم که مادرم  فریاد زد وگفت :

" یا ابوالفضل  خودت کمک کن! باز این بچه تب و لرزش گرفته !"

تکانی به خودم دادم و دیدم خیس از عرق هستم و مادرم دستپاچه شده است .  قرصی را که هروقت تشنج داشتم می خوردم ، مادر برایم آورد و گفت :

" شفای تو را از حضرت ابوالفضل خواسته ام و می دانم که خوب خواهی شد ."

من که زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرف بزنم ، یاد فیلم پدر افتادم که میان مردم تو" حسینیه "یِ محل نشسته بود و داشت چنین می گفت :

" امام حسین می فرمود که اگر آدم دین هم نداشت ، حتما باید یک چیزی داشته باشد و آن هم آزاده بودن است . آدم اگر جرأت جنگیدن هم نداشت حتما باید از حرف زور ، نفرت داشته باشد . فدای ابوالفضل بشوم که و قتی مَشک های آب را در دست داشت ومی بُرد طرف خیمه ها ، هر دو دستش را قطع کردند و او باز ، مَشک آبی را به دندان گرفت که شاید به چادرها برساند و کودکان از تشنگی نمیرند ... "

حالم داشت کم - کم جا می آمد و دیگه نمی لرزیدم که به مادر گفتم :

" پس پدر کِی از سفر خواهد آمد ؟ خوابی دیده ام که باید برای او  هم تعریف کنم ." 

مادر به آغوشم کشید و گفت :

" همین روزها آزاد می شود . سه تا سه روز که بشماری ، کار تمامه . سفر او که دلبخواه نیست .زور زورکی رفته و همین امروزو فردا خواهد آمد . مگه همین پریروز تلفنی  به خودت نگفت که به زودی می آید و برایت یک تفنگ چوبی درست می کند ؟ "

فاطمه آمده بود دنبالم که برویم تماشا .  مردم دسته دسته یا حسین می گفتند و سینه می زدند و بابای فاطمه ، عََلَمِ سبزی را بر دوش می کشید .

به فاطمه گفتم : " به آن عَلَم بیرق سبز هم می گویند ! من می گم برویم پیش مادرم و بپرسیم که  یزیدچه بلایی بر سر امام حسین آورد .  دیشب وسط حرفهاش خوابم برد ودیگه نفهمیدم چی شد . "

فاطمه  که او نیز قدّ ِ من را داشت گفت :

" می خواستی چی بشه که ؟ سرِ امام حسین را بریدند و زدند سر نیزه و بردند به شهر شام . آخه قصر یزید آنجا بود . زن و بچه ها را هم اسیرکردند . یعنی تا آزاد بشوند همه را زندانی  کردند . "

فاطمه گفت : " راستی خوابی دیده ام که باید برات تعریف کنم !"

گفتم : " من هم همینطور ! "

 

1388

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.