مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

افسانه های آذربایجان / کچل حقه باز / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق


افسانه های آذربایجان:


کچل حقه باز

 

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود .یک کچل بود و می مرد برای دختر عمویش. عمو اما دختر بِده نبود. روز ی کچله می رفت به آبادی بالا که وسط راه ، باران گرفت . کچله فوری رختش را کند و خاک کرد . باران که بند آمد کچله هم راه افتاد. از پیچ گردنه رد می شد که خورد به یک پیره مرد. پیره مرد که خیس آب بود تا کچله رادید خیلی تعجب کرد .


   علیرضا ذیحق


افسانه های آذربایجان :


کچل حقه باز


یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود .یک کچل بود و می مرد برای دختر عمویش. عمو اما دختر بِده نبود. روز ی کچله می رفت به آبادی بالا که وسط راه ، باران گرفت . کچله فوری رختش را کند و خاک کرد . باران که بند آمد کچله هم راه افتاد. از پیچ گردنه رد می شد که خورد به یک پیره مرد. پیره مرد که خیس آب بود تا کچله رادید خیلی تعجب کرد . چکه ای آب هم به لباسهایش نخورده بود . گفت : " غلط نکنم تواین کار یه سِرّی یه و باید برام بگی ." کچله گفت :- "راز رو که به هر کی نمی گن !" پیره مرد گفت: -" اما من فرق می کنم .شیطون ، شیطون که می گند من خودمم. عوضش جادو جنبلی یادت می دم که تا عمر داری به دردت می خوره . ." کچله دید بختش بیداره و از آنجا که خیلی دوز وکلک بود گفت : -" به یه شر ط که تو اول بگی و بعدش من ." پیره مرد راضی شد و وردی به او آموخت .وردی که تامی خواندی و فوتش می کردی هر چه و هرکه تنگ هم بودند به هم می چسبیدند . کچله هم با چیدن سنگ و کلو خ ها کنار هم ، فوری امتحان کرد و دید که راست می گوید . هر چه هم زور زد دید سَوا نمی شوند .کچله گفت : -" توچاه رو نشونمم دادی و اما راه رو نه . حالا بگو که چطور میشه اینا رو ازَم سَوا کرد ."پیره مرد نا چار یادش می دهد و نوبت می رسد به کچله . کچله هم قضیه را از سیر تاپیاز تعریف می کند .پیره مر د می بیند رو دست خورده و می گوید : -" آتش به جونت بگیره که حسابی گولم زدی . راستی که تویکی ، دست شیطون رو هم از پشت بستی!"

از آن جا بشنو که تا کچله از سفر بر می گردد می بیند شب ،شب عروسی یه و امشب را تا بجنبد دختر عمو از دستش رفته . دلتنگ و غصه دار ، چمبک می زند رو خاک وخل و می رود تو فکر.بعدش هم انگار که گل از گلش بشکفد می دود پشت بام .روزنه ای بود رو به حجله و چشم می دوزد آن جا . دل تو دلش نبود و می خواست که هر چه زود ترک ، عروس وداماد را دست به دست هم داده و بیاورند . خلاصه سرتون رو درد نیاورم که میان هلهله وشادی ، تا عروس وداماد پا به حجله می گذارند با وردی وفوتی آنها را می چسباند به هم . زنهایی که تو درگاه بودند و شاهد حادثه ، می افتند به هم و تو تمام ده می پیچد که عروس و داماد را طلسم کرده اند . شده اند مثل یک تکه گوشت که نه می شود آنها راسَواشان کرد و نه آنها می توانند قدمی از قدم بردارند .

دختره زار زار گریه می کرد و پسره از بخت سیاهش به زمین وزمان فحش می داد . تو این داد وبیداد بزرگترها نشستند به شو ر و مشورت و کچله را فرستادند دنبال پیره زن رمال . کچله هم پاشنه ها را ور کشید و راه افتاد . دست بر قضا ، چند روز پیش سیل آمده و پل چوبی محله ی پایین را باخود برده بود. کچله و پیره زن باید رخت ولباسشان را کنده و مثل بقچه ای می زدند بالا سرشان که از آب رد شوند . کچله که فکر همه چی را کرده بود با وردی ، دست و رخت و کله ی پیره زنه را بهم چسباند . پیره زنه دید پاک گرفتار شده و کا ر ، کار کچله هست . تو این هیر و ویر، ساربانی که افسار یک قطار شتر دستش بود با چوبدستیش خواست که رختهای پیره زن را از سرش بیندازد که او هم با همه ی کاروانش چسبیدند به پیره زن . مردم که آنها را دیدند همین جوری هاج و واج ایستادند تماشا و اما پیره زن ندا داد : - " تا حاجت کچله روانشه کاری نمی شه کرد! " دست به دامن کچله شدند و کچله گفت: -" شرط داره ." گفتند : -" چه شرطی ؟" گفت : " باید که ملا صیغه را پس بخونه و بعدش ، من و دختر عموم رو با خطبه ای به هم حلال کنه . تاشما فکراتونو بکنین منم میرم که دو رکعت نماز حاجت بخونم . "

 همه افتادند به دست وپای عمویه و آخر سر رضایش را گرفتند . کچله هم با لباس نو نوار سر وکله اش پیدا شد و و قتی دید که کارها بر وفق مراده ، با فوتی آنها را ازهم سَوا کرد .

 سرتان را درد نیاورم که کچله رسید به آرزویش و اما از آن روز به بعد ، اسمش ماند  "حوققا کچل " . (1)تا سه سیب از آسمان بیفتد و بین خود قسمت کنیم کچله و دختر عموش ، یک عمر "می خورند و می آشامند و کنار هم به خوبی وخوشی زندگی می کنند . "(2)

 

روایت کننده : علویه خانم

تاریخ روایت : 30/9/53- خوی

 

1 "حوققا کِچَل" مترادف ترکی " کچل حقه باز " است .

2- داخل گیومه اشاره به عبارات پایانی قصه های آذر بایجانی است که که آخر بعضی قصه ها می گویند : " یئییللر ، ایچیللر ، مطلب لرینه یئتیشیللر ."

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.