مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

ناجورها / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق

 

ناجورها

 داستان کوتاه


پدر بزرگ را تا این حد پریشان ندیده بودم . کم حرفی و توداری اش هم مانع بود که به آشفتگی اش پی ببرم . نشسته بود رو سکوی بانک ِسرِ کوچه و حتی جواب سلام مرا زورکی داد و جلو که رفتم گفت : " برو خونه که می خوام تنها باشم . "


 

   علیرضا ذیحق

 

ناجورها

 داستان کوتاه


پدر بزرگ را تا این حد پریشان ندیده بودم . کم حرفی و توداری اش هم مانع بود که به آشفتگی اش پی ببرم . نشسته بود رو سکوی بانک ِسرِ کوچه و حتی جواب سلام مرا زورکی داد و جلو که رفتم گفت : " برو خونه که می خوام تنها باشم . " کنجکاو شده و رفتم منزلشان که دوسه در پایین تر بود و خواستم ببینم مادر بزرگ چیزی می داند یانه ؟ وارد خانه که شدم مادر بزرگ هم دمغ بود و وسط هال ، ورقهای پاره پاره ی چند کتاب به چشم می خورْد . کتابهای پدر بزرگ بود و نگفته حالی ام شد کار ، کارِ مادر بزرگ بود. جویا شدم چه خبر است و این ورق پاره ها برای چیست ؟ مادر بزرگ که عصبانی بود گفت : " صد دفعه گفتم کتابهای این فاحشه را نخون و باز هم می بینم دزدکی میره سراغ این کتابها و همه شون را جلوی چشمش پاره کردم ." روی جلد یکی از کتابها را که کمی سالم مانده بود برداشتم و دیدم مال یک زن نویسنده است و مربوط به نقد شعر و داستان . بعداز چهل سال زندگی مشترک هنوز مادر بزرگ ، حال و روح پدر بزرگ را نفهمیده بود و به هر چه که او عشق می ورزید حسودی اش می شد . حتی اگر این عشق اش ، به کتابهای یک نویسنده یا شاعر بود . پدر بزرگ را چه آنها که می شناختند و چه انها که می دانستند دستی در نوشتن دارد و شهرتی میان اهل قلم ، استاد صدایش می زدند و اما تو منزل ، ارج و قربی نداشت و در چشم مادر بزرگ یک وصله ی ناجور بود که به بخت اش در آمده و به آدم های دور و برش هیچ شباهتی ندارد . معلم بود و در آمدش فقط حقوق سر برج و با برادر هایش که کلی پول و پله داشتند خیلی فاصله داشت و مادر بزرگ هم همیشه سرکوفت می زد زندگی انها را نگاه کن و زندگی مارا . این کتابهای تو بود که بدبختمان کرد ند و فکرت به پول کار نکرد و حالا باید میان دوست و دشمن شرمنده باشیم .

خواستم مادر بزرگ را نصیحت کنم که اینجوری با غرورش بازی نکند و به او هم حق بدهد که یک جوری خودش را مشغول کند . آدم بازنشسته آن هم ادیبی مثل او کتاب هم نخواند چه کند ؟ داشتم حرفهایم را مزمزه می کردم که یکهو آیفون صداش در آمد و یکی از زنهای همسایه گفت : " استاد سرش گیج رفته و خورده زمین . البته چیزیش نیست و اما زود بیاین ؟ "

هولکی از در زدم بیرون و دیدم چند نفر دور و بر پدر بزرگ  جمع اند و او با عینکی شکسته و صورتی خونین نشسته بغل دیوار . کمک اش کرده و آوردم خانه و مادر بزرگ تشر زد و گفت : " همیشه گفتم داروهایت را سرموقع بخور و آغا بخاطر این چند ورق پاره داروهایش هم یادش رفته . "

تو این هیرو ویر مادر بزرگ باز  دست بردار نبود و به هرچه کتاب است بد و بیراه می گفت . 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.