مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یادداشتی بر رمان " غریبه در شهر " اثری از غلامحسین ساعدی / علیرضا ذیحق

غلامحسین ساعدی و رزمنامه ی " غریبه درشهر"


  علیرضا ذیحق


غلامحسین ساعدی در کنار آثار متعددش در زمینه  های داستان کوتاه ،نمایشنامه ، فیلمنامه ، تک نگاری ومقالات ادبی و اجتماعی، نویسنده ی هفت رمان است . از این میان رمان " توپ " ( چاپ اول 1348) مربوط است به وقایع ورخداد های انقلاب مشروطیت در آذربایجان و رمان " تاتار خندان " ( چاپ اول 1373- تاریخ نگارش 1353) ،که بازتاب زندگی پزشکی است سرخورده از عشق و سرگشته از اضطرابات درونی که با بریدن از مظاهر مدرنیته ای نارس در بطن یک جامعه ی شهری ، با انتقال به روستایی پرت به نام " تاتار خندان " ، بی آنکه  خودبخواهد با مردم اعماق می جوشد


  

غلامحسین ساعدی و رزمنامه ی " غریبه درشهر"


  علیرضا ذیحق


غلامحسین ساعدی در کنار آثار متعددش در زمینه  های داستان کوتاه ،نمایشنامه ، فیلمنامه ، تک نگاری ومقالات ادبی و اجتماعی، نویسنده ی هفت رمان است . از این میان رمان " توپ " ( چاپ اول 1348) مربوط است به وقایع ورخداد های انقلاب مشروطیت در آذربایجان و رمان " تاتار خندان " ( چاپ اول 1373- تاریخ نگارش 1353) ،که بازتاب زندگی پزشکی است سرخورده از عشق و سرگشته از اضطرابات درونی که با بریدن از مظاهر مدرنیته ای نارس در بطن یک جامعه ی شهری ، با انتقال به روستایی پرت به نام " تاتار خندان " ، بی آنکه  خودبخواهد با مردم اعماق می جوشد وروزی می بیند که همه ی هستی اش وقف خدمت به مردم محروم شده و بدین ترتیب همه ی نگرانی های درون اش  با یافتن یک معنی تازه در زندگی ، خاتمه یافته است . اما ز چهار رمان باقیمانده یکی رمان " مقتل " (1344) است که فقط پاره ای از آن منتشر شده و بیانی از واقعه ی عاشورای   حسینی است  و دیگری " کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتار ها " ست که فصلی از آن فقط در فصلنامه" الفبا " در آمده و هنوز متن کامل آن منتشر نشده است . دو رمان هم ناتمام مانده که یکی بی اسم است و دیگری با عنوان "جای پنجه درهوا " . این وسط می مانَد رمان " غریبه در شهر " که هر چند در سال 1355 نوشته شده ولی انتشار آن در سال 1369 بوده است .

رمان " غریبه در شهر " مضمونی تاریخی دارد و ماجراهای آن برمی گردد به حوادث 1288 شمسی و اشغال تبریز تو سط قشون روس و نیز تجاوز سالداتها  به جان و مال مردم و سعی آنها به خاموش کردن آخرین جرقه های مشروطه طلبی با کمک مستبدین دولتی ایران .

غلامحسین ساعدی با رمان " غریبه در شهر " ، شخصیت هایی را وارد ادبیات داستانی کرده که با توجه به خاستگاههای اجتماعی تاریخی آنان و رسالتی که بردوش می کشند ، پیش از او در تخیلات هنرمندانه ی هیچ قصه نویس ایرانی حضور نداشته است . کاراکترهایی که با همه ی فردیت های شخصی شان و پرداخت دقیق ساعدی به آنها، نه نمونه ی عینی بلکه تیپیک چهره هایی هستند که در نهضت های رهایی بخش و گروههای سیاسی  به شکلی می شود رد آنها را گرفت .

چنانچه قبلا هم اشاره شد در رمان " غریبه در شهر " ، سخن از استیلای بیگانگان است . در روزگارانی که با وجود دستگیری ، سرکوب و پایان جنگهای یازده ماهه ی مشروطه طلبان تبریز و بمباران مجلس شورای ملی در 1286، ستارخان و باقر خان بر اثر پافشاری های دولتمردان روس، از طرف دولت مشروطه ی ایران به تهران فرا خوانده می شوند و اما انجمن غیبی تبریز ، همچنان به طور زیر زمینی فعال است .

اما پیش از آن که به بررسی رمان " غریبه در شهر " بپردازم با عنایت به سخنی که از تاریخ به میان آمده توجه به این نکته را ضروری می دانم که در انفکاک مرز بین هنر و  علوم  مختلف اجتماعی از جمله تاریخ ، چیزی که انها را از هم سوا می کند جنبه های ادراکی و عاطفی مسئله است و آن هم اینکه وقتی یک شناخت ، با جوهره ای از هنر و قوه ی تخیل می آمیزد ، غنای عاطفی می یابد و با نفوذ ژرف اش در احساسات و اندیشه ی خوانندگان ، در جاودانگی یک برهه ی تاریخی و نیز انعکاس وجوه انسانی وقایع ، مؤثر می افتد. .چیزی که از عهده ی مقولات ادراکی ، هرگز بر نمی آید و بدینوسیله آن مواد و اطلاعات خام ، به مثابه ابزاری برای توجیه نیروهای پوسیده و نگرش هاس واپس گرایانه و سنتی در اجتماع بدل نمی شوند . البته اینجا سخن از هنر منحطی نیست که به استخدام طبقات حاکمه در می آید و به تحمیق توده ها یاری می رساند . بحث از هنر خلاقه ای است که با خلیدن درژرف ترین زخم های  حس و روح یک ملت ، ضمن کمک به کشف خود نویسنده از خویشتن اش منبع الهامی نیز می شود برای شناخت بیشتر خوانندگان از قانونمندی های زندگی ، روابط اجتماعی و ناخودآگاه های پنهان فردی.

برمی گردیم به رمان " غریبه در شهر و اینکه در این اثر ، دلمشغولی های ساعدی نه بیان فقر و جنون است و نه تنیدن تاری از وهم و هراس به پیرامون وقایع و نه عریان کردن پلشتی ها و موهومات روان آدمی در جوامع شهری و روستایی.  "غریبه در شهر" ، انعکاس برهه ای متلاطم در تاریخ اجتماعی ایران است در دورانی که شورش ، نیاز تاریخی عصر است و پیوند آدمیان با واژه هایی که زورمداران از زندگی های آدمی دریغ داشته اند . همچون عشق به آزادی ، استقلال و نفرت از هرگونه جزم اندیشی. ساعدی بی آن که بخواهد هاله ای از تقدس و قهرمانی برگِردِ آدمهای قصه اش نقاشی کند و اثرش را به گردابی از رمانتیزمی کور و احساساتی بغلطاند ،واقع گرایانه ترین تصاویر را از شخصیت های رمان اش ارائه می دهد.

عنوان" غریبه در شهر" برای رمان ضمن بازگویی استیلا و حاکمیت بیگانه به طور ظریفی نیز با یکی از آدمهای داستان مرتبط می شود که نام اش " حیدر است :

حیدر گفت : " من اصلا نمی فهمم مشروطه چیه ، استبداد چیه ، من یه دلالم.اولها بنکداربودم و ورشکسته ...همه در اورمی منو می شناسن ، اسم من حیدر بچاپه...زن و بچه را ول کردم وبا یه مقدار پول زدم و اومدم بیرون . شنیدم که شهر دست آقایون روسهاست. گفتم چه بهتر، برم ببینم چکار میشه کرد .کدوم طرفو میشه چاپید..."

اما ورود حیدر مصادف شده با نقشه ی انجمن مخفی تبریز در خصوص پراکندن شایعه ای در خصوص ورود" امام قلی " عموی ستارخان به تبریز :

"نجف گفت :" با صد نفر تفنگچی اومده ، الآن تو شهر و پشت کوهها کمین کرده و می خواد یه شبه پدر ینه رال و تمام روسهارو در بیاره !"

این شایعه که به گوش سالداتهای روس نیز رسیده و باورشان شده ، به هر غریبه ای مشکوک می شوند که در این میان " حاج آقا دوزدوزانی" را دستگیر کرده و به قراولخانه می برند و خبر به مدرسه ی طالبیه می رسد :

"آقا رو گرفتن ... آقا بهترین مدرس این مدرسه س، وجودش برای همه ی ما مسلمانان خیر و برکته . همه او را خیلی خوب می شناسیم ، او غیر ازخداوند و ائمه اطهار، غیر از دین و راه حق و خیر خلق با چیزی سرو کار نداره، او به تمام معنی مرد خداس. بی آقا همه ی ما سرگردون و دربدریم .اگر آقا نباشه پیش کی میشه شرح لمعه خوند ؟ پیش کی میشه مکاسبو آموخت ؟ پشت سرکی میشه نماز خوند ؟...هیچوقت با هیچ دسته ای نبوده . طرف هیچ کس رو نگرفته ، آقا تازه از بستر بیماری بلند شده ، امروز اولین روزیه که بعد از دوماه به خاطر خدا و رسول ، به خاطر دین و حق،با حال زار ونزار برای تدریس به مدرسه می اومد ..."

طلاب که با این سخنان " سید جعفر" تهییج شده و می روند به قراولخانه که آقا را از چنگ سالداتها بیرون بکشند ، هر چند که آقا را نجات می دهند ولی سید جفر با گلوله ای به زمین می افتد. نعش او را به مدرسه ی طالبیه برده و در حالی که آقا دستهایش را با پیراهن خونین سید خضاب کرده و به صورت خود می مالد  و سینه می زند طلاب نیز با صدای بلند می خوانند :

سید ماکشته شد ، شهید راه حق شد ، سید ما کشته شد ، شهید راه حق شد ."

بعد از این واقعه و بلوایی که پشت بند آن از طریق بست نشینی مردم و بسته شدن بازاراز طرف انجمن مخفی تبریز تدارک دیده می شود حاج آقا دوزدوزانی دوباره دستگیر شده و در ادامه ی ماجراها که کار حیدر نیز به خاطر این گمان که وی همان امام قلی است  به زندان کشیده می شود و اما چون بعد از شکنجه ها ی فراوان پی می برند که یارو احتمالا آنی نیست که دنبالش هستند او را برای سخن چینی می فرستند داخل بند  :

حیدر پرسید : " بالأخره من نفهمیدم تقصیر شما چی بوده که گرفتار شدین ."

آقا گفت :" همان خونخواهی سید جوان که بیگناه کشته شد ."

حیدر گفت : " ولی بست نشینی شما تو مسجد دُرُس نبود کاش معقولتر عمل کرده بودین !

آقا گفت : " دست دیگران در کاربوده پدر جان . من هم همراه جماعت کشیده شدم ."

حیدر پرسید : " یعنی مشروطه چی ها ؟"

آقا گفت : " دیگه مشروطه چی تو شهر باقی نمانده ، خدا لعنتشان بکنه ، من از اوّلش هم مخالف این کارا بودم  و هستم ."

... حیدر پرسید :" شنیدم یه سید جوون معرکه گردان قضیه شده بود . بر سر اون چی اومد ؟"

آقا گفت : " من اصلا اونو نمی شناختم . هیچوقت هم سر درس ندیده بودمش."

آقا سرفه ای کرد و چشمکی زد و پرسید :

" حالا رو راست ، اون سیدو تو نفرستاده بودی ؟ جزو آدمای تو نبود ؟ ... باید کاری کرد که خون مسلمونا ریخته نشه ، این اس و اساس عقیده ی منه .... مشیت خداوندی بر این قرار گرفته بوده لابد که روسها بر ما مسلط شوند ."

حیدر پرسید :" اگه همین حالا تو را آزاد بکنن بری بیرون چکار می کنی ؟"

آقا گفت :" شکر خدارو می کنم . اگه گذاشتن دوباره میرم سر درس مکاسب و شرح لمعه را ادامه می دم ."

 از آدمهای اصلی قصه " ارفع الدوله و زنی جوان به نام " تامارا " ی مترس را نیز داریم  که به ظاهر در دم و دستگاه روسها محبوبیت و نفوذی دارند وولی در اصل از اعضاء انجمن مخفی تبریز می باشند :

حاج عمو گفت :" چرا دیر کردی برادر، بچه ها داشتند یواش یواش مشکوک می شدنن!"

 ارفع الدوله گفت :" چکار کنم  ، منتظر " تامارا " بودم تا با مدرک زنده ای پیش اینا بیام که خیالشون راحت بشه ."

عبدلله خان گفت : " پس کوش ؟"

ارفع الدوله گفت :" با میرزا ابراهیم داره میاد ."

...عبدالله خان جلو رفت و با " تامارا" دست دادوبا خوشحالی گفت :

"چه شیک و پیک شدی ، کلاشو نیگا کن !"

تامارا خندید و گفت : " حالا کجاشو دیدی."

عبدالله خان در حالی که آرنجها را روی زانوان تکیه داده بود ، از تامارا پرسید : " لابد در این مدت خیلی رنج کشیده ای ؟"

تامارا گفت : " رنج؟ به اندازه صدسال تجربه کرده ام . چه روزهای عجیبی که نگذرانده ام .."

" تامارا " رو به دیگران کرد و گفت :" من می ترسیدم که شماها اعتماد نکنین و حالا خوشحالم سالم و بی درد سر اینجا رسیدید . ارفع الدوله خائن ، میرزا عباس استانبولچی یه، اگر دوستی او با دارو دسته ی سالداتها و روسها نبود ، کارما به هیچ وجه پیش نمی رفت ."

...ابراهییم خان گفت : " لابد خبر دارین که امام قلی فرارکرده !" علی اکبر گفت :" بله امروز شنیدیم ."

ابراهیم خان گفت :" او فرار نکرده ، اورا آزاد کردن تا همه را دور خود جمع کند و دستگاه راپورت چی هم مراقب آن هس."

علی اکبر گفت :" یعنی جاسوسه ؟ ... می خواست بمیره و به این ننگ تن در نده !"

ارفع الدله گفت :" آخه اون که اما قلی نیس!"

عبدالله خان با تعجب گفت :" چطور نیس؟"

ابراهیم خان گفت :" اصلا آدمی به اسم امام قلی خان وجود نداره . این نقشه ای بود که در این انجمن مطرح شد تا مردمو به هیجان بیاره و آماده مبارزه بکنه ...ایمان مردمو به امام قلی باید خیلی زیاد تقویت کنیم ...فرار امام قلی خان امکان خواهد داد که ما به مبارزه مسلحانه دست بزنیم و هر اتفاقی بیفته به اسم او تمام خواهد شد ..."

علی اکبر گفت : " این بازی کردن با جون یه آدمه ."

" ابراهیم گفت :" یه آدم سهله ، صدها آدم در این راه باید قربانی بشن ."

... تامارا جلو و ارفع الدوله پشت سرش به طرف بیرون راه افتادند . موقع رد شدن ، تامارا با عبدالله خان دست داد. عبدالله خان با حسرت او را نگاه کرد .

...ابراهیم خان گفت : " چاره ای نیس ، فعلا باید این نقش رو بازی بکنه ."

عبدالله خان گفت :" اگه او نبود ، من یه تاجرزاده احمقی بیش نبودم . او بود که پای منو به این مسائل کشید و با کتاب و روزنامه و فکرآشنایم کرد ."

هر چقدر که ماجراهای رمان با شخصیت های فرعی و اساسی اش ، به اوج آن نزدیک می شود نقش های " تامارا " ، " ارفع الدوله و" حیدر" ، پررنگ تر شده وپایان آن به گونه ای در می آید که علی رغم قلع و قمع بیگانگان ، مرگ حیدر ، با تبدیل شدن به یک تراژدی ، خواننده را با تلخی ها و ناخواسته هایی درگیر می کند که همیشه در پیشبرد نهضت های آزادی بخش ، گریزی از آنها نبوده است :

" میرغضب آستینهایش را بالا زد و پیش بندی از کنار قمه و قداره ها برداشت و به کمربست و کارد بزرگ را برداشت و نعره کشید : " همین حالا توی کثافت و نجس را قربانی قدوم مبارک ینه رال می کنم ." و با قدمهای بلند نزدیک شد . پشت سر حیدر قرار گرفت و دادزد :" سرتو بگیر بالا!" چنگ زد و موهای حیدر را گرفت و سرش را بالا برد . حیدر سرش را به راست و چپ می برد .

میر غضب گفت :" بیخود دست و پا نزن حیوان!" و انگشتانش را توی دو سوراخ بینی حیدر جا داد و قمه را بالا برد که یک مرتبه صدای شلیک توپها بلند شد . دست میر غضب در هواخشکید . ژنرال و بابایوف روی اسب چرخیدند،صدای شلیک گلوله ها از ناحیه ی دیگری به گوش رسید و درست در این لحظه گلوله ای پیشانی ژنرال را شکافت و او را از روی اسب انداخت پایین ...گلوله دیگری بابایوف را سرنگون کرد ... حیدرکه مات و مبهوت روی دو زانو مانده بود با عجله بلند شد .سالداتها به طرف مردم تیر اندازی کردند . یک عده مجاهد مسلح از روی بامها ظاهر شدند . خنده ای رولبان حیدر نقش بست و با صدای بلند دادزد : " امام ..."و یک مرتبه ساکت شد و چشمانش به گوشه ای دوخته شد . گلوله ای سینه اش را شکافته بود و خون از لای پیراهنش سرازیر بود ..." 

______* غریبه در شهر / غلامحسین ساعدی تهران :  چاپ اول / نشر اسپرک،1369

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.