مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

نیایش / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق


نیایش


داستان کوتاه


آشتی اش با خدا همه اش در یک چشم به هم زدن بود . او که همه اش می ترسید و استرس تو جان اش ریخته بود  و جرمی نداشت و متهم بود و در آستانه ی محاکمه ای احتمالی ، یکهو آتشفشانی از امید و آرامش حس کرد و در میان گدازه های آتشی که هستی اش را می سوازند و همه ناامیدی بود و یأس  و خیالاتی شدن های مدام . مثل قهرمانی پولادین ، فااتحانه از زیر آن همه سوزندگی و هراس لحظه ها گریخت .


 

  علیرضا ذیحق


نیایش


داستان کوتاه


آشتی اش با خدا همه اش در یک چشم به هم زدن بود . او که همه اش می ترسید و استرس تو جان اش ریخته بود  و جرمی نداشت و متهم بود و در آستانه ی محاکمه ای احتمالی ، یکهو آتشفشانی از امید و آرامش حس کرد و در میان گدازه های آتشی که هستی اش را می سوازند و همه ناامیدی بود و یأس  و خیالاتی شدن های مدام  مثل قهرمانی پولادین ، فااتحانه از زیر آن همه سوزندگی و هراس لحظه ها گریخت . پنجاه و هشت سال از پاییز تولدش گذشته بود و جز هجده سال از زندگی اش که پایبند خدا بود چهل سال تمام را بی خدا زیسته بود و اما هرگز آن آرامش گذشته را برای لحظه ای هم شده تجربه نکرده بود . اما امروز باز معتقد شده بود که فراز این زندگی حتی اگر پوچ هم بود یکی هست که اتکا به آن اهریمن هول را می راند . آخرْ عمری عاشق شده بود و یعنی عاشق اش کرده بود . با لحن و چشم و لبخند و هزار عشوه و کلام های فریبنده اش تو تلگرام و ایمیل و تلفن و ملاقات های حضوری و دلبری هایی که می کرد . او هم واله شده بود و انگار که شیطان تو جلدش رفته باشد که به شیطان هم باوری نداشت ، شب و روزش شده بودآسیه . اما مثل همه روزهای زندگی اش که زیسته بود هرگز عرضه ی عشق و عاشقی نداشت و بی آن که دست اش به او بخورد همه اش چکامه های عاشقانه از دفتر شاعر ها کش می رفت و برای او می فرستاد . برای که و برای چه خودش هم نمی دانست و اما می دانست که دست اش به او نمی رسد . اما نگو کاسه ای پشت نیم کاسه بود. تا که روزی شوهر آسیه پیدایش شد و خیلی مؤدبانه کاسه کوزه هایش را به هم ریخت و مدارکی که تو گوشی همراه خانم اش بود را روکرد و این که  قبل از رفتن به دادگاه آمده که بگوید خواب نبوده و تو این مدت مراقب خیلی چیزها بوده  و اگر زن و و بچه  ی او هم حالی بشوند زندگی اش چقدر قاراشمیش خواهد شد و از این مسائل و این که اهل دشنه و چاقو نیست و با قانون به حساب اش خواهد رسید . همچنین دستمالی که چرک است باید انداخت دور و فقط می خواهد شرع و قانون به حساب هر دو برسند . افتاده بود به لابه و زاری و این که کاری است شده و من جز پیغام و پسغام غلطی نکرده ام . روزها گذشت و زندگی اش شد جهنم و روز و شب اش را با مشتی قرص اعصاب شروع می کرد و اما هنوز از شکایت خبری نبود و اما التماس های زن که دم به ساعت  از تهدید های شوهرش می گفت تو گوش اش بود و این که یک جوری باید با پول رام اش کند  که یکهو خودش را تو خلوتی دید که داشت با خدا راز و نیاز می کرد . پای آبرویش در میان بود و  هیچ هم نکرده بود وسوسه شده بود و چاره ای می جست . حرفهایش را با خدا گفت و رفت پیش شوهره و خیلی جدی دست به جیب برد و دسته چک اش را گذاشت مقابل اش . از دارو ندارش گفت و خواست هرچقدر می خواهد بنویسد . مرد ، اخم و تخمی کرد و جانمازی آب کشید و آخر سر گفت چون پای آبروی من هم در میان است مبلغی می نویسد که برایش آیینه ی عبرت شود وتو یک جامعه ی اسلامی  پاپیچ ناموس مردم نشود .

او که بعد ها حالی اش شده بود همه ی کارها زیر سر شوهره بود و زن اش را طعمه ی راه اش ساخته بود تا تیغ اش بزند اگر ما ل و منالی هم باخته بود به قول خودش گوهری ارزنده را یافته و آن هم خدایی که گم اش کرده بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.