نوحه گری و حزن درون در ایام محرم الحرام
در خیالهای کودکانه که گم میشوم و سینه زنان و زنجیر زنان دل شیفته را به یاد میآورم، حماسهای در ذهنم جان میگیرد که روزگارانیست مرا از آن گریزی نیست. موج اشکان سرریزام را وقتی که به واقعهی کربلای اندیشم، دمی مجال ایستادن نمیبینم و با نیلی رخ اطفال مهوش آل طاها هوای دلم را ابری مییابم.
نوحه گری و حزن درون در ایام محرم الحرام
در خیالهای کودکانه که گم میشوم و سینه زنان و زنجیر زنان دل شیفته را به یاد میآورم، حماسهای در ذهنم جان میگیرد که روزگارانیست مرا از آن گریزی نیست. موج اشکان سرریزام را وقتی که به واقعهی کربلای اندیشم، دمی مجال ایستادن نمیبینم و با نیلی رخ اطفال مهوش آل طاها هوای دلم را ابری مییابم. نمیدانم چه رازیست که در شام غریبان، خود را غریب مییابم و دلم صد پاره میگردد با یاد حسینی که شهامت و نجابت را با شهادتاش جاودانه میسازد. مدهوش رخسار انور ماه مدینه اکبر یوسف لقا میگردم وقتی که عشق را با خوناش تفسیر میکرد و آن و فغان بلبل مدینه جناب سکینه، دشت کربلا را با حزن حنجرهاش، در ماتمی خونبار فرو میبرد. جراحتی بر قلبم مینشیند وقتی که میاندیشم زاریهای سکینه، ام لیلی را مجنون یوسفاش میسازد به هنگامی که فرزندش رادر رزمگه، افتاده از اسب میبیند و به چرخ ستم پیشهای مینگرد که ظلم و جور، دلبند دلیرش حضرت علیاکبر را تپیده در خون با زلفانی رها در باد که خاک کربلا را عطرآگین میسازد، در چشمهی ولایت، غرق زلال عشقاش کرده است. ملائک نیز قطره- قطره سر شک خون میبارند و دشت کربلا از عطر دلاویز ملکوت سرشار میگردد.
در همان رؤیاها و خاطرات دیرین کودکیام، حضرت زینب را در هالهای از نور چنان پر تب و تاب میبینم که سما و ارض نیز در غم او گریانند و هیچ فراموشم نمیشود وقتی که او را بر بام خاک تشنه، چون پرژمی خونین میبینم که ماه بنیهاشم علمدار کربلا را با دستانی بریده و خون افشان که مشک آب بر دندان جگر گرفته و به سوی خیمههای آل طاها روان است که عطش نوباوگان را فرونشانَد چون سروی پرفراز، به یکباره سرنگون میبیند و هر چه بذر شرافت در جهانِ تشنه از عدالت است، با خون او سیراب میشود.
کودکیهای ما، در ماههای محرم با چنین خاطراتی انباشته میشد و هیچ یادمان نمیرفت و نمیرود خون حلق علیاصغر که گهوارهی سبزینهاش را لالهگون ساخت و عروس قاسم جوان، بر حجلهی پرخاک و خونی گام نهاد که صد زخم کاری، پیکر مطهر حضرت قاسم را در دریایی از خون غوطهور ساخته بود.
در همان کودکی و نوجوانیها بود که مردی و مردانگی و رسم شهادت را در تاسوعاها و عاشوراهایی که از عمرمان گذر میکرد، با یاد دلاوریهای «حرِ» دلیری که آزادگی را پیشه خودکرد و به یاران امام حسین پیوست یاد کردیم. او خوناش را ارمغان راهی کرده بود که فرزانگی و ستیز و قیام بر علیه جور را در دلها شعلهور میساخت.
در آن ایام، تاریخ نمیدانستیم و اما میدانستیم که یزید ملعونی است و تکیه بر اریکهی حکومت داده و برای حفظ تاج و تختاش، با جگر پارههای رسول خدا میستیزد و عدالت واژهای بود که با یاد امام حسین در گلشن دلهای ما شکوفه میداد و خنجر بیدادی را میدیدیم که بر گلوی عدل و داد، فشرده شده و خدنگ تیر بلا همیشه بر دلهای آزادگان، نشانه میرود. سالها میگذشتند و ما با تاریخ و جغرافیا انس و الفتی مییافتیم و هیچ درسی، درس عشق نبود و در ماشوری نمیانگیخت. اما در ایام محرم، دل ما شور و حالی مییافت که واژههای تاریخ و جنبش و قیام را با پاره پارههای جسم عریان و در خون خفتهی ابیعبدالله الحسین، در لحظه- لحظههای روز عاشورا در پیش خود معنی میکردیم و بذرهای رشادت، در دلهای نسل ما جوانان، چنان ریشه و نهالی میشدند که سلطنت پهلوی را با تاج و تخت یزید و حشمت و جاه شمرِ دون برابر میدیدند و شعلههای خرمنی برمی افروخت که از حس و نفرت ما بر علیه زور، زبانه میگرفت. کتابهای نوحه را دست به دست میگرداندیم و به زبانحال امام مظلوم در موقع وداع با گوهر گنجینهی عفت، خواهرش زینب گوش میسپردیم که نوحهخوانان با آهنگی مخصوص میخواندند و سینهزنان و زنجیر زنان، با مویه و آوازی بلند، ابیاتی را تکرار میکردند که فغان از دلها بر میخاست و ما مرثیهخوان دل دیوانهای میشدیم که با یاد عطشناکی لب تشنگان دشت کربلا، آتش گرفته بود و اشک خون از چشمهامان روان میشد.
نام کربلا، اسطورهی ایستادگیها و مقاومتها بود برای ماکه در عصر بلا میزیستیم و زلف مشکین جوانان، در پنجههای خون آشام شاه پرستان پهلوی پناه، عطر شهادت را در زمانی پر بیداد، با فریاد و خروش و اعتراضها گره میزد. دل موجا موج یاد خدا بود و حنجرهها با صدای وا حسین، حقیقت را در قلب جوانان بارور میساخت.
نوحهگران با نوحههایشان که از ذوق و قریحهی شاعران حسینی و ادبیات آیینی آذربایجان، نشأت گرفته و با لحن و نوای دلهای سوختهی نوحهخوانان با واژههای زبان مادری ما در فضایی قدسی اوج میگرفتند و هیئتهای عزاداری که از مساجد به کوچه و خیابانها و مقبرهها و امامزادهها چون سیلی خروشان روان میشدند هنوز چون تابلوهایی جاودان در چشم دلمان چنان استوار و محترم جای دارند که وقتی در غربتی دور و در جایی بیگانه از وطن، عاشورا و شام غریبان را با اشکانی لبریز، در دل خود ماتم گرفته بودم، کودکیها، نوجوانیها و جوانیهایم در خیالام، مرا با اسیران کربلا همگام میساخت و به خون دل و فریاد پرفروغ زینب کبری در دوشادوش قافلهای با اطفال صغیر آل علی اندیشه میکردم که سرهای شهیدان کربلا بر نیزهها نیز، نقشینههای ملکوت بودند و با جمع فرشتگان محشور. هر چند در راه کوفه و شام و از چشمها مستور. خرابهی شام و طشت خونی که یزیددون بر قصرش در آن، به بریده سر شاه شهیدان نظاره میکرد، در خاطرم نقش میبستند و تازه میفهمیدم که این روح، چه پروازی دارد در قفس تن، وقتی که معنویت و آرامش را در اعتقادات پاک آییناش میجوید. و چه دلخونام میکند زبانحال حضرت رقیه به حضرت زینب و نفسهای اخر آن بلبل شوریده که چون چشماش به گلِ روی پدر میافتد، قلباش را توان تپیدن نمیماند.
سالها رفتند و ما را هم اگر در روزهای جور و بیداد بر سرمان کوفتند، سرفرازانه با عشق حسینی، ندای حق و عدل را نغمهی خود ساختیم و در اربعین سالها بود که تفسیر عشق را، در کتبیههای خاطرمان حک کردیم و آرزومند سالی دیگر شدیم و محرمی دگر.