مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

سبز پری / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


سبز پری


 داستان کوتاه


خود خوری می کرد وبیخ زبان اش هیچ شیرین نبود .نگاه اش که لیز می خورد فقط کلمه ها را می دید .کلمه هایی که وصله ی تن اش شده و هیچ کارد تیزی هم آن خا لکوبی ها را نمی توانست کاری بکند. روزی روزگاری جوانی کرده و حرفهایش را به پری ،عوض اینکه تو دفتری ، رو کاغذی یا تنه ی چناری بنویسد ، گفته بود با سوزن و رنگی نقش اش کنند. روسینه و بازوهایش. رنگ سال آبی بود و اما او باز ، سبز می خواست. مرد حکاک غُر زده واما او اعتنایی نکرده بود. گفته بود  : " اصلا به تو چه ؟مظنه را ببربالا."

هراس هایش را که زیر دوش شست ، چشمانش را از آینه ی قدی دزدید .حوله را به خود پیچید و تا  حسابی خشک شود سوت زد . ملودی سلطان قلبها را .غُلغُلی تو دل اش افتاد و یاد پری کرد . یاد نگاههای دل کوتاه او.


   علیرضا ذیحق


سبز پری


 داستان کوتاه


خود خوری می کرد وبیخ زبان اش هیچ شیرین نبود .نگاه اش که لیز می خورد فقط کلمه ها را می دید .کلمه هایی که وصله ی تن اش شده و هیچ کارد تیزی هم آن خا لکوبی ها را نمی توانست کاری بکند. روزی روزگاری جوانی کرده و حرفهایش را به پری ،عوض اینکه تو دفتری ، رو کاغذی یا تنه ی چناری بنویسد ، گفته بود با سوزن و رنگی نقش اش کنند. روسینه و بازوهایش. رنگ سال آبی بود و اما او باز ، سبز می خواست. مرد حکاک غُر زده واما او اعتنایی نکرده بود. گفته بود  : " اصلا به تو چه ؟مظنه را ببربالا."

هراس هایش را که زیر دوش شست ، چشمانش را از آینه ی قدی دزدید .حوله را به خود پیچید و تا  حسابی خشک شود سوت زد . ملودی سلطان قلبها را .غُلغُلی تو دل اش افتاد و یاد پری کرد . یاد نگاههای دل کوتاه او.

سالها گذشته بود و اما تاول زیر پا هایش که از عصر آدم با او بود و با هر خوانشی داشتند می تر کیدند ،نجوایی دیگر داشتند . نجوایی که با جلنگ جلنگ النگوها وسینه ریزهای پری آمیخته و گوش اش را پر می کرد .مثل زق زق یک درد . بریده بریده و از زخمی نا پیدا.

ترق و توروقی آمد . از راه پله ها . باز پری بود. مثل کفتری که سینه اش را پف و پر باد کرده باشد نا آسوده بود . دلتنگی کرد وگفت : "زیر آبی که می آیم نفسم می گیره .پریا بودن وتو دریا بودن سخته .کوسه ها گُرده تیز کرده وگله ماهی  ها سنگ راه می شوند. کاش که خوابی نمی دیدی و راحتم می گذاشتی . اصلا آن سبز پری که نقشش روسینه ته، چرا این قدر ها باید شبیه من می شد ؟ " چیزی نگفت و رفت طرف اش . اما شد شعله وگریخت . مثل همیشه بود. اول غریبی می کرد و بعد  ، می آمد جلو . اما این دفعه چار پایه ای محو ، چشم اش را گرفت و رفت بالا .گره کوری بود . بازش کرد . قول وغزلی چاشنی کلام اش نبود و فقط شماتت بود .  موهای بافته اش را نیز از او دور کرد.

ساعت زنگ زد واو بند وبسا ط اش را جمع کرد ه  و رفت دانشگاه .با شوری در دل . تفته وافسرده .رسید وایستاد . خسته وبا چشمانی چین دار زیر تیغ آفتاب . حس کر د از امیر آباد تا اینجا ، پار وپیراری گذشته  و برو بچه های دانشگاه بد جوری از او جوانترند .حتی پری که سرش تو جزوه بود وقا طی آنها کلمه ها را می بلعید و ساعتی بعد ، وقت امتحان بود . اورا هم هول و ولا گرفت ورفت گوشه ای که جزوه اش را ازبر کند . اوهم جزو شب امتحانی ها بود .  اما تصنیفی تو گوش اش پیچید . پری بود  و زمزمه اش که آرام می خواند : " تو به اندازه ی زیبایی من تنهایی . من اندازه ی تنهایی تو زیبا ..."  دید که باز، خوابگردی های گذشته سراغ اش آمده  وبی آنکه چاه و چاله از هم باز شناسد  تا اینجا آمده  و ولی چشمانش باز است . تقلایی کرد و بی خیالِ چشمها و حرفها ، شکوفه های آبستن را از شاخه ها چید وریخت زیر پا های پری .پری شد سبز پری. خوشحال شد وبعد ، دست برد به دعای نظر بندیِ رو شانه اش و سنجاق قفلی آن .  عرق تو پیشانی اش جوشید و منگ وخجل ، هدیه ی پری کرد.

یکی خندید وخنده ها زیا د شد و او دلزده از امتحان ، تا میدان فردوسی ، بیصدا رفت و جزوه اش را ریز وخرد ، ریخت تو مسیرش . دل اش هوای سینما کرد . سینما توس . دم دمه های پل سعدی و نرسیده به پیچ شمران . سینما را دید واما پل را نه . فکر کرد خیالاتی شده . امانه . جیزی نبود . خط مترویی گذشته و یاد هایش را یکجا با پل قورت اش داده بود .برنامه ی سینما را نگاهی کر د.  " از تهی سرشار " بود . یاد شعری افتاد از اخوان ثالث و مرقد ش در توس . آنقدر دور افتاده بود که حتی مجسمه ی فردوسی  هم هرچقدر سرک می کشید ،  باز کتیبه ی او را نمی دید . دل اش گرفت وقید سینما را زد . رفت سراغ مغازه ای که کف اش همه قفس بود و مرغ وخروس ها کا کل هم را می کندند . خروسی دید با تاجی بلند و پر های هفت رنگ و خوش اش آمد . هرچه کرد مغازه دار نفروخت و گفت : "  همه راببر و اما این حسابش سواست .  سالهاست  تو قفسه . بیرون باشه بی تکلیفه . دوست دارم همینجوری پیش من پیر بشه .  یک جوجه ریغونه هم پرپرش می کنه .  اصلا می دونی چیه ؟ با هاش اُختم .  به هم عادت کردیم."

اصراری نکرد و راه افتاد . پیچید که بخورَد به چهارراه استانبول . دید که مردی  با اسبی  چنان می تازد که انگار دنبال رد پای گرگیست .  کله اش داغ شدوبا خود اندیشید : " مردان چرا باید چنین هراسا ن  بدوند ." ازمیان دود وبوق وجیغ ماشینها  راهی باز کرد وگریخت به سایه . حصاری دید و عمارتی . مال یکی از سفارتهای خارجی بود . گذر نامه اش را نگاهی کرد . بیست سال از اعتبارش گذشته بود .در یک چشم به هم زدن! یاد خنده خنده ی بچه ها افتاد تو دانشگاه و بهت پری . دوتا خیابان موازی بودند که هیچ وقت به یکجا نمی رسیدند و او طبق معمول  سوار یک تاکسی که مستقیم می خورد به پل کریمخان ، تا کتابفروشی مرغ آمین رفت . کتابفروشی بود واما نمی دانست چرا نام اش توفیر کرده .ازخیابان بهار گذشت و ته کوچه ی شان بود که دید بالاخره  رسیده و  حالاست  که یک فنجان قهوه ی داغ ، تا بخواهی می چسبد . از را ه پله های آپارتمانشان می رفت بالا که حواس اش رفت پی زنی که پله ها را  سریع می رفت پایین وتا نگاهش کرد  سبزپری را دید که زیباتر از او میان زمینیان نبود . پشت سرش دوید واما در چفت شد وصورت او کبود . کبود ، دوباره رنگ سال بود. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفرررر دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 21:20 http://n-sadr.pwnz.org/

وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به وب منم سر بزنین ممنون
98651

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.