مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

سفر / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


سفر

داستان کوتاه


مدنش هم مثل رفتنش بود. با سلامی می‌آمد و با خدانگهداری راهی می شد. ما هم عادت کرده بودیم.وقت رفتن تنها هدیه ی ما، اشکهای  پنهان مابود که شانه‌هایش را بوسه داده و آرزوی دیگر بار دیدنش را در گوشهایش زمزمه می‌کردند.

شاید اگر بی تابی مادر نبود، رفتنش را از قبل خبر می‌داد و  شاید هم خبرمان نمی‌کرد. آرام و تودار بودنش عادت همیشگی‌اش بود. یادم هست وقتی کوچک بود، هرچندگاه خلوتی می‌گزید و تو تنهائی می‌زد زیر گریه. روزی برای چندمین بار در حال گریه غافلگیرش کردم. کنارش نشستم و از آسمان و ریسمان بهم بافتم تا توانستم راضی‌اش کنم که برایم حرف بزند. او از فقر ‌گفت، فقر خودمان، فقر همسایه و فقر همه ی مردمی که می‌شناخت یا نمی‌شناخت. کم سن وسال ‌تر از آن بود که فکر کنی در چنین عوالمی سیر می‌کند.

سفره ی دلش که باز شد، شب هنگام بود و باد، در و پنجره‌ها را بهم می‌کوفت و زوزه اش، هجوم گرگی را می‌ماند که دندانهایش را برای انسانهای درمانده در دشتی پر برف و مه‌آلود، تیز کرده باشد .هر چند اتاق محقرمان چنانکه باید و شاید گرم نبود اما گفته‌اند دیگ را آتش جوش می‌آورد و آدم را حرف! می‌گفت:

"اگر جای خورشید بودم، این زمستانها می‌دانی چکار می‌کردم؟ اگر خورشید بودم، می‌گفتم که ای گودنشینها ، از الماس اشکهایتان خنجری بسازید و پیکر مرا قطعه قطعه کنید و هر تکه‌ام را ، به کلبه‌های سرد و خاموشتان ببرید تا شاید  بچه ها، زیر کرسی‌های خاموش، یخ نبندند. راستی چه آرزوی بی‌ربطی برادر، اینطور نیست؟ "

از توداری  اش می‌گفتم که همیشه غافلگیرمان می‌کرد و درست لحظه‌ای که انتظارش را نداشتیم یا می رفت و  یا که پیدا ش می‌شد. دفعه آخر هم که آمد، مثل همیشه آمدنش بیصدا و آرام بود. با صدای مادر بیدار شدیم و از رختخواب زدیم بیرون.شوق دیدارش را داشتیم و تا آمدیم بغل اش کنیم، یکهو خشکمان زد. اما درنگی کرده و دو باره در آغوش هم فرو رفتیم.

حقیقت تلخی بود. باید باورمان می‌شد. فقط فکر مادر بود که عذابمان می داد.تا که باز، رفت و  وداعش  با مادر، چند کلمه بیشتر نبود: " خداحافظ مادر! دعا کن که با این تنها دستم نیز ، کاری از دستم بربیاد."

راهی شدو ولبخندش ، درد مادر شد واو را دیگر ، هرگز ندیدیم.

به گذشته که برمی‌گردم و روزهای کودکی و نوجوانی اش، می‌بینم آرزویش چندان هم بی‌ربط نبود .چرا که او سرانجام خورشیدی شده و هر تکه‌اش در دلها به حیات خود ادامه می‌داد و دیگر ، هیچ سنگری چشم انتظارش نبود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.