مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

خط های پررنگ / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

 علیرضا ذیحق

خط های پر رنگ 

 

  داستان کوتاه

                                                                       

 سرما با سکوتی سنگین عجین بود و او ، در اندیشه دستهایش . دستهایی که شاید پلی شدند و آغازی ، برای رجعت دوباره اش . فردا در پیش چشمانش ، بسان بومی بکر و سپید بود که نمی بایست قلم هستی اش ، جز با ته مانده رنگهای دیرین گذشته ، نقشی بر آن تصویر می کرد . او برف نشسته بر تن صخره را که از هم درید ، پتک را بر قلم سنگتراشش بی اختیار فرود آورد و سیمای خشک و زمخت صخره را با خطوطی کج  و معوج، خراشید . لبخندی زد .


  علیرضا ذیحق

خط های پر رنگ 

 

  داستان کوتاه

                                                                       

 سرما با سکوتی سنگین عجین بود و او ، در اندیشه دستهایش . دستهایی که شاید پلی شدند و آغازی ، برای رجعت دوباره اش . فردا در پیش چشمانش ، بسان بومی بکر و سپید بود که نمی بایست قلم هستی اش ، جز با ته مانده رنگهای دیرین گذشته ، نقشی بر آن تصویر می کرد . او برف نشسته بر تن صخره را که از هم درید ، پتک را بر قلم سنگتراشش بی اختیار فرود آورد و سیمای خشک و زمخت صخره را با خطوطی کج  و معوج، خراشید . لبخندی زد . از دستهایش راضی بود . بعد درنگی کرد و مبهوت ، در افقی تیره و دور خیره ماند . بهتش چندان نپائید . گویی در راستای تیرگی و گستردگی ، افق حقیر تر از هستی او بود. دستهایش پتک را چسبیدند و باز جست و خیز قلم آهنی ، سینه صخره ایستاده را ، آماج یورشی بی امان قرار داد . هجوم باد و دانه های برف ، صورتش را سیلی میزد و او در تلاش ایجاد خطوطی در هم ، به روزهای گذشته اندیشه میکرد . صدایی او را به خود آورد:" باز که اینجایی؟! تو ده نگرانند . بیا برویم..." حمزه بود . دوست دوران کودکی اش . کولاک  می توفید و آنها ، برفهای لگدکوب شده را پشت سر می نهادند . فضا ، رنگ خاکستری داشت و دل او بر خاکستر یاد هایش میگریست . با هر قدمی که بر میداشت ، آشوبی ذهنی ، همراهی اش میکرد . یاد می آورد روزی را که باران ، نم ـ نم می بارید و قلب سیاهی را ، غرّان آتش توپ و تفنگ ، از هم می درید .و رزم ، بی امان ادامه داشت و خیل یاران ، در فرا سوی حدود دشمن بودند  و با هر شلیک گلوله اش ، به فکر بوم و رنگها ، و قلم مویش بود . تابلوهایش آمیزه ای باید مـی شـدنـد ، از نبـرد و خـون و آتـش و دود ...

     صدای عوعوی سگی ، افکارش را گسیخت . و حمزه با ته لهجه ی خشن روستائیش ، به صحبت آغازید: ً به فکر خودت هم باش . این جوری تلف می شوی ، دستات کبود شدن ، تنت می لرزه ، تو باید این روز ها از کنار بخاری جم نخوری ، تک و تنها زدی به کوهی که چی؟ گرگ ها می درندت، پاره پاره ات می کنند ، میدونی ...ً

      او سر فرود آورد و خاموش، تا به ده راه پیمود . گرمای پای  تنور، او را در عالمی که نه خواب بود و نه بیداری ، فرو برده بود. ضجه های خود را می شنید و یاران را که در سیاهچالهای غربت ، با جرنگ جرنگ زنجیرهای اسارت در هم می آمیختند و رهایی را آواز میدادند . ضجه هایی که از تن های سوخته بر می خاست . نامه های پسرش را می خواند و بر نقاشیهای کودکانه اش خیره می شد . پسری که گاه وداع ، چشمان ریز و سیاهش را ،با حالتی مبهوت ، بدرقه راه پدر کرده بود و تنها یادگارش ، رنگ و قلمی بود که پدر هدیه اش کرده بود. از آن روزها، روزهای بیشماری می گذشت. دیگر او بچّه چهار سال پیش نبود . به مدرسه می رفت و برای پدرش ، نگاره های رنگینش را می فرستاد نگاره هایی که رنگ گرم زیستن داشتند و آمیخته ای از رؤیاهای کودکی بودند .از روزی که نور چشمانش را، به درستی باز نیافته بود ، جدایی ، نعمه ی بد آهنگ خویش را ساز کرده بود...

     زیر نور کم رنگ خورشید ، صخره مغرور ایستاده بود . خطوطش پر رنگ و برجستگیهایش نمایان بودند . سنگ و قلم در ستیزی نابرابر، به قوت  ضربه های پتک ، باهم،می ستیختند. سی روز بیشتر بود . سبزی گندمهای در زیر برف آرمیده ، تازه - تازه سر برمی آوردند . یخ زده برفهای دشت و کوه ،برفاب می شدند و او ، در نبرد سنگ و عشق عرق می ریخت . حمزه را به یاد می آورد، در فردایی که برّه ها و رمه هایش در سینه کوه می چرند و خود در پناه صخره ، با فکرِ دیروزها نی می نوازد محزون و مغموم . کار تمام بود. خون زندگی در تیره رگهای صخره می جهید . صخره، حیاتی انسانی یافته بود . نگاره هایش جلوه گری می کردند و چشمان کم سوی او را ، توان تحمّل این همه تلالؤ نبود .

 

     دیده گانش سیاهی می رفتند .تنی را که دمی پیش ، عصاره ی همه ی هستی ها بود ، توان حرکت هیچ نبود . درست مثل روزی که از بند غربت رسته و راهیِ دیارش ، با هزار شوق و ذوق بود.

      تشریفات اداری ، راه بغداد ـ تهران را یکماه طول داده بود و او بی صبرانه ، در انتظار وصالی بود و ظهور اضطرابی . اضطرابِ این که وقتی پسرش پرسید:ً چشمانت را چه شد؟! یکی که اصلاً نیست! دیگری هم که نیمه بازه؟!ً چه خواهد گفت؟ او در فکر صبح بود . صبحی که هجران را پایانی متصور بود . برف بود و کولاک ، و ماشینی که در دل شب جادّه را می پیمود . و صدای پارازیت رادیو ، که گوشها را می خراشید و صدایی مبهم که: ً در حمله هوائی نیروهای مزدور بعث عراقی به شهر مقاوم تبریز چندین واحد مسکونی خراب، و تعدادی از هموطنان شهید ومجروح شدند ً . و فردای آنروز بود که او خشک و سرد ، مثل امروز که به بلندای صخره مینگریست، بر جای مانده بود . لبانش را تبسّمی لرزاند و دستهایش آخرین ضربه پتک وخیز قلم را یاری کردند . دستهایش به او ، نور چشمانش را پس داده بودند وسیمای عزیزانش ، از بطن صخره ، سر بر آورده بودند . صخره ، تراشیده پیکر مادری مجروه و ایستاده بود که فرزندش را بر فراز گودی دستهایش ، در آغوش فشرده بود . بسان بیرقی افراشته در پیشاپیش قافله ، که مغرورانه پیش می تازد .  

 می گویند که حمزه  هر روز ، دلش را قطره ـ قطره در نی میگرید و خرد و بزرگ هر بهار ، به دیدار صخره و مزاری میروند که خاموش ، در آغوش هم غنوده اند . کوچکترها شقایق های گلگون را افتان و خیزان از تن مزار می چینند و بزرگترها ، غرق در اندیشه ی پیکرتراشی می شوند ، که دستهایش جادو کرده است .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.