علیرضا ذیحق
زمزمه
از تنگناها
تنگه های سرراه
شِکوه آغاز می کنی
نمی دانی که دیریست
زندگی از ممنوعه ها
زبان از ناگفته ها
مسیح از معجزه ها خسته است .
علیرضا ذیحق
زمزمه
از تنگناها
تنگه های سرراه
شِکوه آغاز می کنی
نمی دانی که دیریست
زندگی از ممنوعه ها
زبان از ناگفته ها
مسیح از معجزه ها خسته است .
دل به لبخند نوزادی ببند
با چشمانی دو دو زنان
که مشتاقانه
مهر را می جوید
و آغوشی که گرمی اش می بخشد
بی خبری از پلشتی
و فقر و غنایی که در آن زاده شده
معصومیتی به او می بخشد
که بودن را
شیرین می کند .
ازناسزاها
ناسازی ها
دروغی که چون ریگ روان جاریست
زیستن را تاب نیاوردن
قصه و غصه را در هم آمیختن
مردمان را در پگاهی خونین
از خواب رهاندن
زمزمه ها می آغازی
و نمی دانی
آن که به کوه زده است
روشنای چشمه ای را می جوید
که خنده ها بشکفند
و سراب های آتیه
سراپا نیست گردند
حتی اگر قلب اش
چون شمعی
در ظلام طوفان خاموش شود .
برای من از عشق بگو
ازستبری پوست
از مردان ، زنان
و شعری که شور برانگیزد .
واهمه ها را به یکسو افکن
پرنده ای چرخ زنان
رهایی را در سپهر
به رنگین کمان فرداپیوند می زند !