مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

بازنشسته / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


باز نشسته


 داستان کوتاه

 

آقای شیدا معلم دلسوزی بود . حتی به خاطر علاقه اش به معلمی ، از کار در مغازه ی پدرش که درآمد چشمگیری داشت خودداری کرده بود . مردی بود با آرمان های والا که خدمت به رنجبران جامعه را افتخار خود می دانست و از تبعیض و دورویی بیزار بود . در سالهای معلمی اش در روستاها دهها دانش آموز فقیر را با خرج خود به پزشک و درمانگاه برده بود و با همه ی ریشخندی که از طرف همکاران اش متوجه او بود ، سرشت نیک و تلاش مقدس اش در راه رشد و تعالی شاگردان اش را نمی توانست ترک کند .

  علیرضا ذیحق


باز نشسته


 داستان کوتاه

 

آقای شیدا معلم دلسوزی بود . حتی به خاطر علاقه اش به معلمی ، از کار در مغازه ی پدرش که درآمد چشمگیری داشت خودداری کرده بود . مردی بود با آرمان های والا که خدمت به رنجبران جامعه را افتخار خود می دانست و از تبعیض و دورویی بیزار بود . در سالهای معلمی اش در روستاها دهها دانش آموز فقیر را با خرج خود به پزشک و درمانگاه برده بود و با همه ی ریشخندی که از طرف همکاران اش متوجه او بود ، سرشت نیک و تلاش مقدس اش در راه رشد و تعالی شاگردان اش را نمی توانست ترک کند . قد و قامتی متوسط داشت و برخلاف ظاهرش آدم قبراقی بود . چشمان نافذش پشت عینکی که به چشم داشت کم فروغ جلوه می کرد . همیشه هم برای خدمت ، روستاهایی را انتخاب می کرد که بخشی از راه بیراهه بود و برای رسیدن به مدرسه آن هم در زمستانهای سخت آذربایجان ، باید یک ساعتی پای پیاده راه می رفت . در سالهای معلمی فرصتی هم پیدا کرد که به دانشگاه برود و با این که می توانست ادبیات و تاریخ و جغرافیا بخواند تحصیلات عالی اش را در رابطه با آموزش و پرورش کودکان عقب مانده ی ذهنی انتخاب کرد  تا بیشتر در خدمت محرومین جامعه باشد . سالهای جوانی اش به سرعت برق و باد گذشت و به مرحله ای رسید که با چند سر عائله دخل اش به خرج اش نمی رسید . بچه ها را فرستاده بود دانشگاه و اما سالها گذشته بود و همچنان بیکار بودند .پارتی و رفیق و آشنایی هم  بالا دستها نداشت و فرزندان او هم مثل خیلی ها که دچار تبعیض  و رکود بودند ، بیکاری را تحمل می کردند . تا که روزی به اصرار پسرش و این که به کله اش زده بود ازدواج کند خانه ی مسکونی را فروخت و یک تاکسی خرید و پسرش با مدرک فوق لیسانس دنبال رانندگی رفت . دخترش را هم قبلاً عروس کرده بود و خودش هم رفت  یک آپارتمان نقلی خرید . اما همه ی مشکلات به اینجا ختم نشد و عروس اش طوری ار آب در آمد که ناساز بود و همه ی زندگی را در مد و تجمل و بریز و بپاش جستجو می کرد و دخل و خرج پسرش هم با هم نمی خواند . پسرش هم سر برج ، از نظر مالی به او فشار می آورد و ناچار می شد بخشی از حقوق ماهانه اش را با همه ی تنگدستی اش به او بدهد . لذا از روی اجبار رفت سراغ وام های بانکی و دیری نکشید آن آپارتمان کوچک را هم بخاطر تورم فزاینده و گرانی و حقوق کم ، فروخت و شد اجاره نشین و سرکوفت های زن و بچه ها شدید شد و از این که در جوانی دنبال یک شغل حسابی نرفته و عشق اش خدمت به اقشار محروم جامعه و شعر و فرهنگ و ادب بود مورد شماتت قرار گرفت . تا که روزی یکی  از رفقا مژده ای آورد و اینکه آقای رئیسی که یکی از رؤسای بلند پایه راه سازی کشور  بود نشریه ای هفتگی خریده و دنبال یک سردبیر می گردد که گزینه ی اصلی، تو انتخاب شدی و خواسته که قرار ملاقاتی بگذاریم .

آقای شیدا در وقتی مقرر خدمت اقای رئیسی رسید و بعد ا زتعارفات معمول ، به آقای رئیسی گفت : " بنده پیش از این هم سردبیری چند نشریه را به عهده داشتم که کارم در هیچکدام دیری نپایید . چون مدیر مسؤول و صاحب امتیاز نشریات در کار م دخالت می کردند و عوض پرداخت تحلیلی به مسائل ، به هجو و شعار و تملق و کپی پست های کلیشه ای از اینترنت علاقمندی نشان می دادند که از همکاری با آنها خودداری کردم .لذا شما هم باید تصمیم خود را بگیرید و اگر قرار است در کار من دخالت شود از همین حالا روی من حساب نکنید . ."

آقای رئیسی که خوشنامی و حسن شهرت آقای شیدا برایش خیلی مهم بود و می خواست که در انتخابات مجلس شرکت کند ، به هر قیمتی حتی دروغ حاضر بود که نظر او را به همکاری جلب کند گفت : " به نظر شما احترام می گذارم و فقط سرمقاله ی نشریه مال من خواهد بود با عکسی از من در صفحه ی اول و در مورد بقیه  ی مطالب اختیار کامل داری ! " آقای شیدا با وساطت دوستان قبول کرد و در ادامه از حق الزحمه اش هم صحبت شد که پول پیشنهادی برایش جالب آمد وقرار شد از فردا چرخ نشریه را که نه دفتری داشت و نه دستکی راه بیندازد .

آقای شیدا این اتفاق فرخنده را به فال نیک گرفت و احساس کرد این در آمد اضافی می تواند گشایشی در زندگی روزمره اش ایجاد کند و روزهای ملال انگیز بازنشستگی را رنگ و جلوه ای ببخشد . شروع کرد به ایجاد ارتباط با نویسندگان و روشنفکران و اولین شماره نشریه کلید خورد و مورد استقبال دوستداران فرهنگ و ادب قرار گرفت و اما آقای رئیسی به علت ذات محافظه کارانه اش واین که دنبال یک نشریه تبلیغاتی بود تاب سلیقه های آقای شیدا را نیاورد و فشار آورد که بعضی تیتر ها اضافه شود و بعضی ها حذف . آقای شیدا که کفری شده بود می خواست کار را کنار بگذارد از طرف خانواده منع شد و گفتند : " حالا که چندر غازی صاحب در آمد شدی چرا به بخت خود سنگ می اندازی ؟ تو فقط ساخته شدی که مفتی کاغذ سیاه کنی و از هنر خلاقه دم بزنی . حالا که بیرونت نکرده اند کارکن تا ببینیم چه پیش می آید ."

آقای شیدا که در شماره دوم کارد به استخوان اش رسیده بود با پافشاری و قلم آقای رئیسی ، مطلبی طنز که هجو و شعاری بیش نبود به او تحمیل شد که در نشریه درج کند  و چون اعتراض کرد که این مطلب گوشه و کنایه ای اهانت آمیز به نماینده فعلی مجلس است ممکن است نشریه و سردبیر را دچار درد سر کند آقای رئیسی گفت : " وقتی تو نه صاحب امتیازی و نه مدیر مسؤول از چه می ترسی ؟ تو سردبیری و وظیفه ات ویرایش و تنظیم صفحات است .من کاندیدای نمایندگی مجلس خواهم بود و نشریه را خریده ام که عکس و مطالبم دربیاید و تعهدات اجتماعی و فرهنگی و این خزعبلات را بگذار به بعد از انتخابات . "آقای رئیسی که نقطه ضعف شیدا را فهمیده بود و آن هم نیاز شدید به حق الزحمه اش بود همه ی قول و قرار هایش را زیر پا گذاشته بود و در جواب آقای شیدا که گفت : " شما در این مطلب طنزتان مرتکب توهین و افترا شده اید و اسم شما هنوز در شناسنامه نشریه نیست و صاحب امتیاز و مدیر مسؤول کسی دیگر است  و ممکن است وی نیز که من نمی شناسمش دچار مشکل حقوقی شود !"

آقای رئیسی عاقبت منظورش را عملی کرد و انتشار نشریه طولی نکشید که نماینده  ی فعلی مجلس شکایتی را تقدیم دادگاه کرد و مدیر مسؤول و سردبیر را متهم به نشر اکاذیب و افترا و توهین نمود . آقای شیدا که دید کار از کار گذشته و او که تا حالا رنگ دادگاه ندیده متهم است هشت ماهی کارش را ادامه داد تا که آقای رئیسی برای نمایندگی مجلس تأیید صلاحیت نشد و نشریه رابست و آقای شیدا و سایر کارکنان را مرخص نمود . سه چها رماهی گذشت  و نشریه به صورت کپی پست خبری از خبرگزاری ها با تیمی تازه منتشر شد . حالا بیش از دوسال است که آقای شیدا یک پایش در دادسراست و یک پایش دنبال و کیل و کفیل دویدن و تازگی ها هم اخطاری از دادگاه رسیده که در مورخه و ساعت معین شده خود را به دادگاه معرفی کند و وگرنه جلب خواهد شد .

آقای شیدا که همه ی زندگی اش را باخته و چشم امیدش فقط حقوق سربرج اش است و منتظر دادگاه ، از وکیل اش در مورد کم و کیف مجازات احتمالی اش پرسید که گفت : " حبس و شلاق و جریمه احکامی هستند که در قانون مجازات آمده و اما نترس چون پرونده متهم دیگری هم دارد که مدیر مسؤول و صاحب امتیاز نشریه در زمان انتشار است ."

آقای رئیسی که اکنون شده صاحب امتیاز و و مدیر مسؤول جدید نشریه و به فکر چهار سال بعد است که شاید این دفعه برای نمایندگی مجلس تأیید صلاحیت بگیرد ، انگار که تو این پرونده کاره ای نبوده خودش را کنار کشیده است .

این روزها آقای شیدا بیشتر از آن که به فکر حبس و شلاق احتمالی باشد فکرش متوجه جریمه ایست که باید بپردازد و لذا رفته پیش برادرش که کسب و کار پدر را پیشه کرده و به التماس افتاده که اگر جریمه ای متوجه اش شد به او کمک کند تا آن را بپردازد . پدرش هم که نزدیک نود سال سن دارد وقتی متوجه قضایا شد گفت : " اگر از اول سرت تو حساب و کتاب بود برای خودت آدمی بودی . اما به حرف من گوش نکردی و رفتی دنبال هوا و هوس هات .باور کن هر بلایی سرت بیاد باز کمه .!"

 1396

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.