مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

مکتوبات / شوک / یادداشتی از علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


مکتوبات


شوک


برای هر گونه موفقیت جز اراده ، استعداد ،پشتکار و هدفمندی ، بستری نیز باید مهیا باشد که آن هم شرایط اجتماعی  مملکت و شهر ودیار و دور وبری ها و بضاعت مالی و جسمانی  فرداست . شوک هایی که از نظر اقتصادی و سیاسی به جامعه وارد می شود چنان به ویرانگری روح و جسم می پردازد که یا چاره مهاجرت است و یا که چون آبی راکد در خود گندیدن . البته مراد ، روشنفکران و اندیشمندانی است که نمی توانند خود را با معیارهای موجود تطبیق دهند .


   علیرضا ذیحق


مکتوبات


شوک


برای هر گونه موفقیت جز اراده ، استعداد ،پشتکار و هدفمندی ، بستری نیز باید مهیا باشد که آن هم شرایط اجتماعی  مملکت و شهر ودیار و دور وبری ها و بضاعت مالی و جسمانی  فرداست . شوک هایی که از نظر اقتصادی و سیاسی به جامعه وارد می شود چنان به ویرانگری روح و جسم می پردازد که یا چاره مهاجرت است و یا که چون آبی راکد در خود گندیدن . البته مراد ، روشنفکران و اندیشمندانی است که نمی توانند خود را با معیارهای موجود تطبیق دهند . اسم اینها را را یک عده دگر اندیش می گویند که انگی سیاسی بچسبانند واما کیست که حتی در بین عامه دقیقا با دیگری یکسان بیندیشد . لذا همه دگر اندیشند . فقط یک عده روح حساسی دارند و آرامشی را که باید نمی توانند به دست بیاورند . می افتند توفاز افسردگی و چون نه استطاعت رفتن دارند و نه توان ماندن  ، دلتنگ تقدیری می شوند که روز به روز به باتلاق نابودی می غلطند . برای تکمیل سخن ام از یک نمونه ی عینی که در عین حال رفیق من نیز هست بحث می کنم :

این دوست که نام اش اصلا در این مقال مهم نیست ، دارای استعدادی شگرف در نوشتن است . قصه نویس ، شاعر ، مترجم ،پژوهشگر و دارای بینشی فلسفی به جهان . روزگاری معلم بود و اکنون بازنشسته است . حقوق اندکی دارد و به بخور و نمیری عادت دارد . نه خودش که خانواده اش هم . آرزو داشت بازنشسته شود و بنشیند و در آرامشی که  به دست آورده شاهکار هایش را بنویسد و کارهای گذشته اش که عمدتا در مطبوعات چاپ شده بودند به صورت کتاب سرو سامان دهد . دوتا بچه هم داشت که یکی فوق لیسانس بود و دیگری لیسانس . یکیش پسر و یکیش دختر . دختر را به خانه بخت فرستاده بود و پسر بی آنکه دوراندیشی داشته باشد  ازداواج کرده و نه که آرامش را از پدر که دوست من بود گرفته بود بلکه او را به خاک سیاه نشانده بود . نه استخدام بود که البته بود و برای از ما بهتران و نه تو شهر کوچکشان شرکتی و کاری که البته بیکاری اپیدمی شده بود . زن گرفتن پسر هم پاگیرش کرده بود و نمی توانست از شهر و مکان اش بجنبد و جایی دیگر به دنبال روزی اش بدود . خرج و مخارج پسره افتاده بود رو دوش پدر و این هنر مند خوش قریحه که می توانست در ادبیات جهانی بدرخشد چون فسیلی بو گرفته از دل و دماغ افتاده بود . تورم افسار گسیخته  ، بیکاری ، بی پولی ،هزینه های کمر شکن بیماری ، سانسور آشکار در حوزه ادبیات و اندیشه ورزی و  ریا ی رخنه کرده در  رفتار آدمیان و خبرهای ناگوار از گرفتاری و مرگ  ، نه که آرامش را به او حرام کرده بود بلکه تنها دارایی اش که منزل اش بود را نیز فروخته و به زخم زندگی خود و پسرش زده بود . ده سال از بازنشستگی اش نمی گذشت که صبح و شب اش را با یک مشت قرص شروع می کرد . تا که دیروز پسرش گفت بردیم به بیمارستان روانی و بستری اش کردیم . و من نه که تازه بلکه دوباره  فهمیدم که چرا هنرمندان ما  یا جوانمرگ می شوند و یا که سنی از آنها نگذشته عقیم و کله پا . منظورم البته در حوزه ی خلاقیت هنری است .

 1397

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.