علیرضا ذیحق
داستان عامیانه ی آذربایجان :
داستان غلام حیدر
در زمانهای سابق که شاه عباس پادشاه ایران بود و پایتخت او را اصفهان نصف جهان می نامیدند، شبی در خواب می بیند که شهرهای آذربایجان در میان دود و آتش می سوزد .شاه عباس از خواب می پرد و وزیرش الهوردی خان را به حضور پذیرفته و از وی تعبیر خواب اش را می پرسد . الهوردی خان انگشت اش را درمیان ابروانش نهاده وبعد از کمی به فکر فرورفتن می گوید :
" قبله ی عالم به سلامت ! ماباید امسال به آذربایجان می رفتیم که نرفتیم و از درد و غصه ی مردم بی خبریم .اگر امر بفرمایید راهی شویم تا آذربایجان را از نزدیک دیده و نگرانی هایمان برطرف شود ."
علیرضا ذیحق
بازخوانی داستان قاچاق نبی
« نبی » دهقان زاده ای فقیر و گمنام بود که به نزد اغنیاء و مالکین به چوپانی می پرداخت . روزی جرقه ی خشم پدرش « علی کیشی»، به ستمی ناروا و بیگاری در زمین ارباب چنان شعله ور می گردد که در اعتراضش به ظلم و نابرابری، غضب خان چنان اوج می گیرد که تن نیمه جان او را نقش زمین می کند و اینجاست که نبی با خشونت به اعتراض بر می خیزد و از واهمه ی انتقامی سخت ، زادگاهش را به اجبار ترک می کند .
علیرضا ذیحق
خو ی ناغیل لاریندان :
زیرناچی
بیر گون وارایدی بیر گون یوخ ایدی .گون لرین بیرینده زیرناچی بیر کیشی وار ایدی .زیرنا چالان دیشی دوشموشدی و کاسیب لیخ بوله سینه بَح زور وئریردی .سالدی چیخدی گؤردی اؤلمه سی فالماسین نان یاخچی دی .قوللارینی بوش بئکار توولویوب قره گون نن اَل لَش مَح بوله سین یورموشدی .باشینا ویریر کی گئده شاهین یانینا . شاه قاپی سیندا نؤکرلر اونو گؤروب قووورلار .
علیرضا ذیحق
عاشقْ قربانی و پری
داستان عامیانه آذربایجان
" میرزا " و " ساناز"در عطر پونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد . آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند . شب هم نبود که رقص گیسوی یار ، هما غوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند . الوداع عاشقان لحظه ای نمی پاید و اما با رفتن میرزا، خوشه های هستی ساناز را داس تیره ی تقدیر می آزارَد.