مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

مکتوبات / وداع عاشقانه / یادداشتی از علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpegمکتوبات / یادداشتی از علیرضا ذیحق

وداع عاشقانه


میان ورق پاره ها دنبال یادداشتی بودم که نوشته ای کوتاه به چشم ام خورد .داستان یک عشق قدیمی بود که روزگاری درگیرش بودم و اما  بنا به تعهدات خانوادگی که داشتم باید دل می کندم . سعی ام را می کردم و اما  نمی توانستم قانع اش کنم . روزی یادداشتی که از دل ام برمی آمد برایش نوشتم و این وداعی شد برای همیشه . هرچند که هنوز هم هروقت یادم می افتد اشک از چشمان ام می زند بیرون . متن یادداشت چنین بود :

"دیری است که  زمانه برای من ، دل و دماغی برای شور آفرینی باقی نگذارده است . این وسط وقتی  یک جان شیفته هم  به طرزی شگرف و روحنواز ،  قلب مرا از عطر و نور آکنده می سازد ، مثل یک تکه سنگ در خود فرو می روم و تمام وجودم  کتیبه ای  صخره وار می شود که با همه ی حرفهای نقشینه وارش، فریادی از آن بر نمی خیزد . می گویم فریاد که هرچه هست از قلب برمی خیزد و وقتی  دلی به سترونی و بی جوششی خو گرفته است ، احساس نیز کرخت می شود . هستی ات کویری می شود که اگر چشمه ای از مهر نیز در آن بجوشد تا بجنبی در شن های دلگیری گم می شود . کلمات ، رنگ می بازند و وقتی امیدی به فردا نداری که آسمان روزها در این دیار یا همه یکرنگ اند و یا که بدتر از دیروز و پریروز ، واژه ی امید را نیز نمی توانی تکرار کنی . وقتی امیدی نیست آرزونمی شکفد و جرات مهر ورزی گرفته می شود . مفتون بودن را باور می کنی و اما درگیر یک جریان عاطفی شدن ، اعصاب ات را مثل خوره نقب می زند . سکوت می کنی که شاید از یاد بروی و وقتی هنوز از یادت نمی کاهند ، چاره ای نمی ماند جز آنکه حرفهایت را روی کاغذ بریزی و برگی به یادداشتهای دلتنگی ات اضافه کنی . دوست داری که یکی به دوستی می خواندت و در میانسالی روزگارت ، هنوز از چهره ی فناشده ات دوری نمیگزیند . یکی که چون الماسی تراشیده  تارو پود هستی ات را روشن می دارد و برایت عزیز است وبه تعبیر شاعر ،  چون ستاره ای رسته از فساد خاک است و اما می خواهی که فراموش ات کند . چرا که زندگی سراچه ی رنج است و در پیله های تو در تویی که ما را احاطه کرده و ما را توان گسستن آن شرایط نیست بهتر است که دوستی ها جاودانه بمانند  و دلدادگی ها را ، چون خاموشان نظاره گر باشیم . حافظ می گوید :" ز دست بخت گران خواب و کار نابسامان گَرَم بُوّد گله ای رازدار خود باشیم "

25/2/93

مکتوبات / قلم فرسایی و زبان مادری / یادداشتی از علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8301435042/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1_qh.jpg   علیرضا ذیحق


قلم فرسایی و زبان مادری


بعضی وقتها چنان دلسرد می شوم که انگار همه ی زندگی ام بیهوده بوده است . در این عمر شصت ساله ، چهل سال اش را بی وقفه نوشته ام . از شعر ، قصه ، مقاله ، نقد ، فولکلور و غیره . اما تیرگی بخت من چنان بوده است که باید به دو زبان می نوشتم . به فارسی که در مدرسه و دانشگاه آموختم و به ترکی که زبان مادری ام بوده است .فارسی برایم راحت تر بوده و مخاطبان فراوانی داشته است و اما ترکی رسالتی بوده که با همه ی سختی اش و اینکه خواندن و نوشتن اش را پیش خود یاد گرفته ای باید انجام می پذیرفت . ترکی مخاطبش بخاطربیسوادی و کم سوادی اکثریت ترک زبانان در زبان مادری کم بوده و اگر هم در مجلسی خوانده می شد و یا اگر در نشریه ای چاپ می شد معلوم نبود که آیا فهمیده ها  وخوانندگانش به انگشتان یک دست می رسد یانه . اما چه غم که آب و نان من وابسته به آن نبود .

امروز اما دل ام گرفت . دکتری بود که سلام و علیکی داشتیم و گفت در مجلسی که به فلان مناسبت بود و در خانه ی فلانی شما شعری خواندید که من هیچ چیزش حالیم نشد . آن جلسه تداعی شد و شعری که خوانده بودم و دیدم که چه ابلهانه می کوشم که بر صفحات زرین زبان مادری ام ، صفحه ای دیگر بیفزایم . زبانی که ریشه دارد و شاخ و برگ و قرنها بار و میوه و اما چون زبان رسمی نیست گویی که نیست . زحمت مطالعه و پژوهش را کمتر آذربایجانی به خود می دهد و به همان زبان فارسی اکتفا می کند که رسمی است و رسانه های دیداری و شنیداری و مکتوب و فضاهای مجازی را انباشته است . آن شعری هم که در آن جلسه خوانده بودم هیچ چیز غیر متعارفی نداشت جز یکی دولغت اصیل ترکی و ساختار ادبی . متأسفانه بی آنکه تلاشی برای یادگیری ادبیات مکتوب و شفاهی زبان مادری داشته باشند انتظار دارند که یک اثر ادبی را فوری بفهمند . البته هزل و هجو و عامیانه گویی و محاوره نویسی در زبان مادری زود فهمیده می شود و آفرین ها می گویند .

چهل سال قلم زدن و چهل ها نوع انگ خوردن ،نه نفع مادی داشته و نه آرامشی را ارمغانم کرده است . همیشه نگران این بودن که این نوشته با همه ی خود سانسوری ، شاید بد فهمیده شود و در تنگنای خفقانی که سینه و مغزت را انباشته ، آشفتگی و گرفتاری ایجاد کند . خصوصا وقتی به زبان ترکی می نویسی ، همان ترکی نوشتن خودش انگی است بر پیشانی . حالا کاری به محتوا ندارم که با دهها ذره بین رصد می شود آن هم در شرایطی که نمی دانی این نوشته ، خواننده ای خواهد داشت یا نه . البته شاید فرداها داشته باشد اما هر چه هست عشق به اصالت فرهنگی و هویت قومی و بیان آلام و حسرتها  ، جان ام را گرمی می دهد و بی هراس از اینکه لا اقل نامی از تو می ماند یانه ، همچنان با کلمه ها جادو کردن ، و در کاغذ سفیدی اثری مانا آفریدن ، دلسردی ام را به دلگرمی مبدل می کند . حتی اگر به قول خیلی ها همه بیهودگی باشد . زندگی را بدون نوشتن از ریشه ها و بن ها ، و درونی که هزاران حرف و درد دارد ، نمی توانم تاب بیاورم . این هم یکی از شوم بختی هاست و شاید هم مسئولیتی که تقدیر بر گردن آدمی می نهد .

23/6/98 - خوی


مکتوبات / رؤیابین / یادداشتی از علیرضا ذیحق

 http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg  علیرضا ذیحق


مکتوبات

 

رؤیا بین


تالاری که به مسجدی می مانَد و همه کفش خود را هنگام ورود در می آورند . همه به دیدار مرد لمپنی می آیند که مال و منالی دارد و من اور را از کودکی می شناختم و دوسال پیش مرده بود . او در اعلانی بیان کرده که کسی یارای زور آزمایی با او ندارد و اگر کسی حریف اوست به مصاف اش بیاید . من هم راه ام به آنجا افتاده بود . کنارش نشسته بودم .

ادامه مطلب ...

مکتوبات / ژرف اندیشی و ماندگاری / یادداشتی از علیرضا ذیحق

  http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg علیرضا ذیحق


مکتوبات


ژرف اندیشی و ماندگاری


دوستی که دوست دارد قصه هایش را اول از همه من بخوانم ، داستان کوتاهی با نام " پیامبر" نوشته بود که در آن کودکی با نام اسحاق ، بر اثر تصادف، پدرش و یک پایش را از دست داده بود . مادرش بیوه ای به نام " اِما " بود که فرزندش در مقابل ابهامات مرگ ، مرتب از او سؤالاتی می کرد تا که روزی راه اش به معبدی افتاد و با راهبی بنام " ایلیا " آشنا شد و توانست از طریق او به سؤالهایی که در مورد مرگ و هستی و بهشت تو ذهن اش می جوشید ، پاسخ هایی با توجیهات مذهبی بیابد و تلاطم درون اش خاموش شود .


 

ادامه مطلب ...

مکتوبات / شوک / یادداشتی از علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


مکتوبات


شوک


برای هر گونه موفقیت جز اراده ، استعداد ،پشتکار و هدفمندی ، بستری نیز باید مهیا باشد که آن هم شرایط اجتماعی  مملکت و شهر ودیار و دور وبری ها و بضاعت مالی و جسمانی  فرداست . شوک هایی که از نظر اقتصادی و سیاسی به جامعه وارد می شود چنان به ویرانگری روح و جسم می پردازد که یا چاره مهاجرت است و یا که چون آبی راکد در خود گندیدن . البته مراد ، روشنفکران و اندیشمندانی است که نمی توانند خود را با معیارهای موجود تطبیق دهند .


  ادامه مطلب ...