علیرضا ذیحق
اوستا کمال
داستان کوتاه
نه که مردم صفحه بگذارند و بخواهند با آبرویش بازی کنند ، نه ؟ موضوع اصلا این نبود . دار وندارش را باخته بود و در وبرزن می دانستند که همین روزها از این محل خواهند رفت . یعنی قبلا زنش قهر انداخته و از دست هفت طرف همسایه که مرتب سؤال پیچش می کردند ،رفته بود خانه ی دخترش که پابه ماه بودو فقط کمال مانده بود .
همه می گفتند :
" زنش چنان کمالی بسازد که از کنارش صدتا کمال سبز شود .سر پیری و معرکه گیری این حرفها را هم دارد .یکی که حیا را بخورد و آبرو را قی کند باید که به این پیسی بیاُفتد."
علیرضا ذیحق
اوستا کمال
داستان کوتاه
نه که مردم صفحه بگذارند و بخواهند با آبرویش بازی کنند ، نه ؟ موضوع اصلا این نبود . دار وندارش را باخته بود و در وبرزن می دانستند که همین روزها از این محل خواهند رفت . یعنی قبلا زنش قهر انداخته و از دست هفت طرف همسایه که مرتب سؤال پیچش می کردند ،رفته بود خانه ی دخترش که پابه ماه بودو فقط کمال مانده بود .
همه می گفتند :
" زنش چنان کمالی بسازد که از کنارش صدتا کمال سبز شود .سر پیری و معرکه گیری این حرفها را هم دارد .یکی که حیا را بخورد و آبرو را قی کند باید که به این پیسی بیاُفتد."
حتی عده ای از زنهای همسایه تو این هیر وویر می رفتند شاه عبدالعظیم که دخیل ببندند و از میرزا های دم حجره ، دعای محبت شکن بگیرند که اگر احیانا چشم و دل شوهرشان تا حالا دویده و دلشان پیش یکی گرو هست طلسم آن را بشکنند . خصوصا که یکی از زنها هفت قدم روبه قبله رفته و قسم خورده بود که این آخری هشتمی بوده و همه ی آنها را با نام ونشان می شناسد . یعنی تا حالا آقا کمال جسته بود و اما این زنیکه ی آخری بچه بغل شده و پته ی او را ریخته بود رو آب.
کمال آقا که ته دلش دنگ و فنگ بود و دست برقضا ، از روزی که جلوی تئاتر شهر حالش به هم خورده و "هاله " او را تا دم منزل رسانده بود ، دیگه همه به قول خودشان آن پتیاره ی آخری را شناخته بودند .
کمال آقا با آن که آن روزهای آخر در بدنش احساس ضعف شدیدی می کرد و با بستن باربندیل ها ، رفته بود سراغ خرت و پرت های شخصی اش که آنها را نیز جمع و جورکند ، در میان ورق پاره ها ، عکیس ها، نوارها و سی دی ها ، یک آلبوم قدیمی که همه اش پر از ترانه های خاطر خواهی و عشق و عاشقی بود به چشمش خورد و با یاد نو جوانی ها ، آن را گذاشت داخل ضبط و تا می توانست صدایش را بلند کرد .
یکی از زنها هم که نه خیلی اتفاقی بلکه برای دانستن آنچه که تو دنیا می گذشت روزی یکی دوبارباید از درو همسایه سراغ این و آن رامی گرفت وداشت از آنجا رد می شد تا آن ترانه ها به گوشش خورد و برای لحظه ای دم درکشید و خواست با تلفن همراهش وربرود هفت هشت تا از زنهای همسایه دورش جمع شدند و بعد ، با غش غش خنده راه افتادند. هرچند که حرف و حدیث ها درهم بود وهر کسی چیزی می گفت اما همه در این حرفها متفق القول بودند :
" مرتیکه خجالت نمی کشه و انگار که اوّل چل چلیشه ! هیچ به دک و پُزش نمی آمد که این سوسک لاغر آتشش چنین تند باشه و تا این حد بزنه به سیم آخر. نگو که یارو اوستا بوده و ما خبر نداشتیم !"
فردای همان روز بود که همه خبر شدند آقا کمال دارد اسباب کشی می کند و درو همسایه ها هم بخواهی نخواهی یک جوری تو دست و پای کارگرها چرخیدند که یعنی دارند کمک می کنند و از اینکه چنین همسایه ی نازنینی را دارند از دست می دهند ناراحتند . بدون استثنا هم ، همه از نجابت و اصالت کمال آقا و خانواده اش صحبت می کردند و اینکه از خودشان بدی دیده اند و اما ازآنها نه! کمال هم که آدم زبان بازی نبود ، با اینکه حسابی از محبت مردم احساس شرمندگی می کرد ، فقط لبخندی می زد و پیش خود مصمم بود که خاطره ی آنها را هرگز از دل نراند .
کمال آقا و خانمش کم- کم داشتند به اجاره نشینی عادت میکردند که روزی هاله زنگ زد که حتما باید امروز را به تئاتر بیایند . هاله دوست داشت که درافتتاحیه ی این اجرای تئاتری استاد کمال نیز باشد و یطور مختصر هم که شده کمی از تکنیک فاصله گذاری در آثار" برشت " صحبت کند .
کمال آقا که همیشه کوتاه حرف می زد در سه چهار دقیقه حرفهایش را زد و درمیان کف زدن حاضرین ، نشست بغل دست خانمش و باهم ، چشم به پرده ی اول نمایش دوختند .
کمال آهسته گفت : " حالا که فکر می کنم می بینم خیلی چیز عجیبی یه ؟"
زن گفت : " هرگز هیچ چیزی عجیب نیست !"
مرد گفت : " گفته ام که نه تو حرفم نیار! هرچه باشه من تجربه ام بیشتر از توست . مثلا همین یک ماه قبل، هردم و دستگاهی که رفتم تا سند خانه را به اسم آقای رستگار بزنم ، رئیس هم اگر اسمش رستگار نبود معاونش را رستگار صدا می زدند . رختشون هم اگر فرق می کرد ریختشون مو نمی زد . یعنی تو میگی این عجیب نیست ؟ "
زن گفت : " نه که عجیب نیست بلکه خیلی هم عادی یه . یعنی درست ازهمان روزهایی که " مژگان " لیسانسش راگرفت و چون نام فامیلی مان رستگار نبود و جایی استخدامش نکردند من حالی ام شد. بعد هم که از شکم و زندگی مان زدیم مژگان رفت که فوق لیسانسش را بگیرد و وقتی گرفت و آمد و باز چون رستگار نبودیم و کاری گیرش نیامد و تو گیر دادی که دکترایش را که بگیرد دیگر بیکار نمی مانَد ، من فهمیدم که هیچ چیزی اصلا عجیب نیست . دخترجماعتْ هم که می دانی کلّی خرج رو دست آدم می گذارد . کلاس می خواهد ، جهازیه می خواهد ، شوهر می خواهد و خیلی چیزهای دیگه . حقوق سربرج هم که بقالی و قصابی را همین کفایت می کند. "
مرد گفت : " تو چقدر حرف می زنی زن !آروم باش که ببینیم چی شد ؟ "
زن گفت : " نترس ، چیزی نشده . برای مژگان که خیلی خوب شد . کم و کسری نداره . شغل ، شوهر، بچه وخانه همه چی داره . حواسم به نمایش نیز هست وداماد مان آقای رستگار که آمد ، مو به مو برایش تعریف می کنم . هرچند که می دانی زیاد هم اهل هنر و این مسائل نیست !"