علیرضا ذیحق
خط های پر رنگ
داستان کوتاه
سرما با سکوتی سنگین عجین بود و او ، در اندیشه دستهایش . دستهایی که شاید پلی شدند و آغازی ، برای رجعت دوباره اش . فردا در پیش چشمانش ، بسان بومی بکر و سپید بود که نمی بایست قلم هستی اش ، جز با ته مانده رنگهای دیرین گذشته ، نقشی بر آن تصویر می کرد . او برف نشسته بر تن صخره را که از هم درید ، پتک را بر قلم سنگتراشش بی اختیار فرود آورد و سیمای خشک و زمخت صخره را با خطوطی کج و معوج، خراشید . لبخندی زد .