مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یاد یاران / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpegعلیرضا ذیحق


یاد یاران

 

 داستان کوتاه


پنج و یازده ثانیه ی صبح بود که هم نفسی از دیروز ، خود را یاد شهریار انداخت. تلفن همراهش زنگ زد و از خواب که پرید و خواست جوابی بدهد ، زنگ قطع شد و پیامکی دید که نوشته بود: " در غم این خواب با شمایم ." برای لحظه ای خود را گنگ خواب دیده ای دید و در خوابی که می دید بیداری به سراغش آمد و به یاد جمله ی کوتاهی افتاد که حتما می خواست چیزی را یادش بیندازد . پاشد و پرده ی پنجره را که به یکسو کشید ، در نگاهش به ساعت ، تقویم و برفی که از دیشب تا حالا همچنان می بارید به یاد سحر گاهی هنوز تاریک در سالهای پیش افتاد و ناگه با پیچیدن صدایی مهیب در گوشش به حیاط دوید .


 

ادامه مطلب ...

آس و پاس / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s3.picofile.com/file/8208339784/zihagh.jpg  علیرضا ذیحق

داستان کوتاه


آس و پاس


چشمان باد کرده اش را مالید و با لبخندی که رو صورت پف آلودش رها بود در میان جنجال و بیا برو ، یکی را از میان قیافه های رنگارنگی که دور میزش جمع بود صدا کرده و کاغذ سفیدی داد دستش. جوانکی که به نظر خیلی سر براه و پا براه بود و هوار هم بلد نبود بکشد ، تا خواست نامش را بگوید و برود تو نوبت ،دختر موبوری که چاق و چله بود زد تخت سینه اش. او که حتی به مادرش نیز نازک تر ازگل نگفته بود ، خیلی با احترام کشید کنار و فقط نوبت اش چند نفر افتاد عقب. اما یک چیز فرخنده ای که متوجه اش شد و خوشحال اش کرد،اسم دختره بود که عزیزه بود . چرا که اسم او هم عزیز بود .

دفتر کاریابی پر بود و خالی شد و همه پشت درسرپا ایستادند که به نوبت داخل دفتر شده و فرم مربوطه را تکمیل کنند . عزیزه که هروقت روسری اش لیز نمی خورد  هیچ هم موبور نشان می داد سقلمه ای به زن بغل دستی اش زد و گفت :

" تو میگی که باز سرِکاری یه  یا که این دفعه جدی یه ؟ سه چهار سالی یه که اینجا و اونجا داریم فرم پر می کنیم و همچنان خبری نیست ."

زن بغل دستی که فرصتی پیدا کرده بود تا خود را از چشمان دریده ی مردان بدزدد گفت :

" ببین خانوم خانوما ، آدمی که داره غرق میشه از خاشاک هم میخواد بچسبه ! آنقدر تو این صفها با هم بودیم که انگار سالهاست که همدیگه را می شناسم . شده ایم مثل جنس های بقالی . همه تاریخ مصرف داریم . یکی دوسال دیگه می گند ازتون گذشته . یعنی سن استخدامتون ، وقت شوهر کردنتون . اما کسی نمی گه که ماها  چقدر بدبخت بودیم وتو دوره ای  قد و قامت کشیدیم که اوضاع اصلا راست و ریس نبود و درها همه بسته بود ."

عزیزه با خنده ی نیش داری نگاهی به در و دیوار کرده و گفت :

" این هِرو کر را که می شنوی؟ دختره ی پتیاره هنوزتو نرفته شده خودی وواقعا آدم شرمش میآد ."

تو این هیرو ویر بود که ششدانگ اخم خیلی ها پرید و همان آقایی که همین یک ساعت پیش خوابش می آمد و حالا سرحا ل و قبراق کبک اش خروس می خواند گفت :

" اضافی هایش بروند که ظرفیت تکمیله ! باز اگه کاری بود خبر میکنیم . "

عزیزه که خون خون اش را می خورد برزخ شده وخواست تف کند که تف ، قلمبه و لزج ، چسبید  رو صورت همان جوانی که زده بود تخت سینه اش . دلِ عزیزه ریخت توهم و داشت خود را آماده می کرد که یک جوری از دل اش در بیاوَرَد که پسره آمد جلو و گفت :

" می بخشید که حواسم نبود و تف شما حیف شد . آدم که خلقش تنگ بشه همین میشه دیگه . یللی و تللی گشتن و آس و پاس بودن که واسه آدم حواس نمی ذاره ! به هر حال از خطایی که رخ داده معذرت میخوام و امیدوارم که حتما مرا ببخشید ."

عزیزه  که هم شرمگین بود و هم بهت زده با کرشمه گفت :

" شما واقعا آقایید !"

عزیز که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود گفت :

" این حرفو نزنین. اون تف واقعا هم حق من بود . "

عزیزه که حس می کرد دیرش شده و ولی دیرش نبود و فقط چون دستشویی زنانه تو شهر  گیر نمی آمد و همیشه این حس به اش دست می داد ، می خواست خداحافظی کند که عزیز گفت :

" خیلی حیف شد و اما کاش باهم می رفتیم اداره ی ثبت . "

عزیزه خشم اش گرفته و داشت اخم اش می ریخت تو هم که عزیز پیشدستی کرد و دیری نکشید که دوتایی ، انگار که دوستان قدیم و ندیم بودند عاشقانه باهم راه افتادند .

سه ماه بعد بود که زن بغل دستی عزیزه ، چشم اش خورد به یک آگهی استخدام در سردر یک مؤسسه ی کاریابی و رفت تو . از ازدحام و شلوغی دل اش به هم خورد و داشت برمی گشت که صدایی شنید . اوّل بهت اش گرفت و بعد دید که شناس است و او رااز جایی می شناسد . جلو که رفت دید همان دختره است که تا تف اش چسبید به صورت آن پسره او فوری در رفت که بد وبیراه نشنود .

او و عزیزه داشت حرفشان گل می انداخت که عزیزاز دفتر کارش  گفت :

" کیه عزیزم ؟ خبری هست ؟"

عزیزه گفت :

" غریبه نیست ،  خودی یه !  همین حالا او مدیم ."

رفتند تو و عزیزه از عزیز خواست همین کاری که یک قشون آدم براش صف کشیده اند را بدهد به رفیقه که خانم مهندس واقعا یک دسته گله !

رفیقه داشت نامه ی معرفی اش به کارخانه را  می گرفت که چشمکی به عزیزه زد و گفت :

" واقعا که خیلی ناقلایی! "

عزیزه خندید و گفت :

" همه چیز خیلی اتفاقی بود، یعنی بعضی چیز ها باید تو قسمت آدم باشه !...درست  همون روزی که تو هم بودی، رفتیم اداره ی ثبت و درخواست دادیم واسه ثبت این شرکت و بعدش هم که ...  فقط یادت باشه که طبق قرارداد، حقوق برج اوّلت به حساب شرکت واریز می شه !"

 

1388