مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

قهرمانان می میرند / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s6.picofile.com/file/8229482484/image_465A_4A85C4A9.jpg علیرضا ذیحق

قهرمانان می میرند

 

 داستان کوتاه

ردّ نگاهم به عقابی خشک شده رو سینه‌کش دیوار بود که یاد تک پری افتادم لای کتابی. یا بهتر بگویم آخرین کتابی که پدر آن را هنوز تمام و کمال نخوانده کنارش افتاده بود و پر عقاب لای آن و مادر، همانجور تا کرده و در کتابخانه‌ی کوچک بالاسرش تو اتاق خواب گذاشته بود.

 

 http://s6.picofile.com/file/8229482484/image_465A_4A85C4A9.jpg   علیرضا ذیحق

قهرمانان می میرند

 

 داستان کوتاه

ردّ نگاهم به عقابی خشک شده رو سینه‌کش دیوار بود که یاد تک پری افتادم لای کتابی. یا بهتر بگویم آخرین کتابی که پدر آن را هنوز تمام و کمال نخوانده کنارش افتاده بود و پر عقاب لای آن و مادر، همانجور تا کرده و در کتابخانه‌ی کوچک بالاسرش تو اتاق خواب گذاشته بود.

مادر با گیس‌های سفید و دست لرزانش هم اگر بود حتی حالا تو نودسالگی‌اش هم که ناچار بود نمازش را نشسته بخواند، باز پا می‌شد و غبار از تن کتابهای پدر می‌گرفت و به پر عقابی بوسه می‌زد که سرش همیشه از آن کتاب سرخه بیرون بود. چشمانم خیره در نوک و چنگال آن عقاب بود که وقتی تصویر خود را در چشمان شیشه‌ای آن دیدم دلم سخت گرفت ودر برگشتن از میهمانی بودکه به دخترم سارا که پیش مادرم بود تا تنهانباشد گفتم: «ازمادر بزرگ چه خبر؟ خوابه یا هنوز مشغول ذکر؟»

سارا که چند ماهی بود رو پایان نامه‌اش در خصوص اصلاح نباتات مقاوم کار می‌کرد و مدام دلشوره‌ی دفاع از تز دکترایش راداشت با اندوه گفت: «خوابه! اما قبل از خواب چای تلخی خواست و سخت گریست و من هم نفهمیدم چه خبرشه. اما خیلی زود خوابش گرفت. خیلی هم تو نخ آن کتاب سرخه بود. همینجوری می‌رفت سراغش و اما دست نزده برمی‌گشت.»

سارا که گفت و دیگر چیزی نگفت من هم بغض ام گرفت. آذر، ماه آخر پاییز بود و امروز درست بیست و یک سال از مرگ پدر می‌گذشت. گفتم: «برو همون کتاب را خیلی آرام و بیصدا برام بیار که برای یک بار هم شده می‌خوام آن را ورق بزنم.»

همسرم ناهید درآمد که دیر وقته و خسته‌ای و بیا بخواب که برای فشار و اعصابت بیخوابی بیشتر از این درست نیست و مخصوصاً که چشمانت هم سرخ شده. گفتم: «یک شب که هزار شب نمیشه عزیزم! خیلی وقته که از قبیله‌ی خود یک عالمه دوریم و حالا که سرخاک پدر هم نمی‌تونیم بریم حداقل بگذار یک چند لحظه، بوش را از این کتاب بشنوم.»

سارا که آمد دیدم دلهره دارد و گفت: « اگه بفهمه چی؟ اگر بیدار بشه و ببینه این کتاب نیست به خدا زهره‌ترک می‌شه!»

گفتم: «قول می‌دم که قبل از خواب سرجاش بذارم!»

سارا و ناهید هر دو شب به خیری گفتند و من در خلوت خود کتاب را که گشودم بهتم گرفت. هر چند رو جلد و عطف کتاب با حروف سربی «قهرمانان می‌میرند» زرکوب شده بود اما چیزی که اصلاً نبود کتاب بودن آن بود. چند صد صفحه کاغذ سفید بود که حالا به زردی می‌زد و با دستخط پدر مزیّن. درست جایی که پر عقاب بیرون بود صفحه‌های خالی آن شروع می‌شد.کتاب را که می‌خواندم دیدم پدر ازتبار عشق بود و بازمانده‌ی عصری که امید تو دلهاشان، عین آفتاب بود، سوزان و روشن. پدر در نوشته‌هایش جان یافته بود و مدام، دل نگران دستانی بودم آلوده که هر لحظه رو گلوی او فشار می‌آوردند. تاکه صبرم تمام شد و با خنجری پنهان، پشت سر پدر راه افتادم که او را از مرگی حتمی نجاتش دهم. پا به پایش می‌رفتم و از جمهوری تا بهارستان با هم بودیم و وقتی خواست سوارمترو تا شوش برود و از آنجا به میدان اعدام، باز رد پایش را داشتم. سه راه مولوی بود که جلو دارش شدم و گفتم : «تو باید فرارکنی!» گفت: ««تو مثل اینکه عوضی گرفتی! از سر راهم برو کنار که الان جهان پهلوان منتظره. می‌دونی که کی رو می‌گم، تختی رو. اگه خدا بخواد تو وزن هفتاد کیلو میرم رو تشک، برای قهرمانی!» گفتم: «بخاطر همین هم هست که می‌گم نرو! اگه خاطراتت را خوانده بودی می‌فهمیدی که همین امشب تختی هم از کشتی وداع می‌کنه. یعنی کشته می‌شه. تو را هم هول می‌دن زیر چرخهای قطار!».

گفت: «نمی‌دانم کی هستی واز کجا خاطرات من افتاده دستت! اما انگار که سالهاست با منی و یه جورهایی می‌شناسمت. اما اگه همه‌ی خاطراتم را خوانده بودی می‌فهمیدی که یکی هم اون بالا بالاها هوای مرا دارد و یهو قطار می‌ایستد».

گفتم: « به هر حال از من گفتنی که بدونی نقشه‌ی اونا خیلی دقیقه و مرگت نزدیکه!»

گفت: «ستارخان سپرده که اگه بمیرم بهتر ازاونه که یه عمر با زخم زندگی کنم. فقط گفته مبادا به پارک اتابک بروی. گفته به حمام فین کاشان اگه رفتی باز نترس. چون رگت را می‌زنند و خلاص، اما با پای لنگ، شهسواری سخت است.» گفتم: « تو را خدا نرو! پسرت بابک هنوز آنقدر بزرگ نشده که وقتی می‌خوان شقه-شقه‌اش کنند وا ندهد و با اشکهایش تو را رسوا نکند.»

دمغ شد و گفت: « تو پاک قاطی کردی و زده به سرت. از سر راهم برو که با تقدیر خود تنها باشم.»

پدر رفت و تا به خود آیم در ازدحام مردم گم شد. مردمی که به نظر می‌آمد دهن همه‌ی‌ شان دوخته است و حتی موقع دوخت و دوز، سوزن گم شده و ناچار با جوالدوز بندشان زده‌اند و تو خیابان شاه، جای باران خون از لب و لوچه‌ها می‌چکید.

پدر را گم می‌کنم و اما از روزی که مادر تو سرنوشتش میاد، سر وکله‌ی من هم پیدا می‌شود. یک پسر شرقی با شلواری وصله‌دار که از پشت حصاری آهنین به مردمی می‌نگرد که می‌گویند پدرش است. پدری که شانس آورده بود و مثل رفیقانش قدرت و سید، در خروشانی ارس غرق نشده بود. یا مثل دایی خدا بیامرزش در اوج قهرمانیهایش تو المپیک، بخاطر اینکه کرنش و تملق و دورویی را دوست نداشت ارباب جراید او را هنوز نمرده تو افکار عمومی چالش نکرده بودند. پدری که بعدها می‌گفت هرگز برای خوشبخت شدن حتی یک بلیط اعانه هم نخریده و به درآمد خود تو حجره‌ی کساد کاغذفروشی تو بازار رنگرزان قانع بوده است. او عاشق کاغذهای سپید و یکرنگی بود که یک عمر تمام به مشتری‌ها‌ی جوان و چاپخانه‌چی‌های فهیم می‌فروخت.

اذان صبح بود که دیدم، ناهید بیدارم کرده و می‌گوید: « کتاب را بده من که بذارم سرجاش!» مادرت علویه خانم حالا برای نماز پا میشه و می‌فهمه که بی‌اجازه به یادگاری‌هایش دست زدیم.» ناهید می‌رفت که نرفت وخم شد که پر عقاب را از زمین بردارد. او که رفت باز خوابیدم و وقتی پاشدم که دیدم سارا را سیل می‌برد و من همچنان ایستاده‌ام. خود را زدم به آب که بلکه کاری کنم و اما تا دستم به او برسد با قطره‌های آبی که رو صورتم می‌ریخت با وحشت از جا پریدم. دیدم سارا بالاسرم ایستاده و رو صورتم آب می‌پاشد و می‌گوید: «پاشو بابا! پاشو و خودت را اینقدر به موش مردگی نزن. تا مادر از نانوایی برنگشته و از کوره درنرفته، حاضر شو که امروز شیفت کاریت هست و باید بری استخر. ناسلامتی نجات غریقی گفته‌اند و باید مثل عقابی بالا سر بچه‌ها چرخ بزنی! برای مادربزرگ هم گل گاوزبان بگیر! میگه دلش گرفته و تاجوشانده‌ی اونو نخوره دلش باز نمی‌شه.»

در حالیکه با زحمت پلک‌هایم را از هم می‌گشودم گفتم: «حتماً دخترم! منم دلم گرفته، قهرمانان هم دارند می‌میرند و من تازه متوجه شده‌ام.»

سارا که از این حرف من جا خورده بود گفت :« نمی‌دونم منظورت چیه و چرا این حرفو زدی؟! اما قهرمانها نمی‌میرند پدر، آنها همیشه با مردمند.»

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.