قهرمانان می میرند
داستان کوتاه
ردّ نگاهم به عقابی خشک شده رو سینهکش دیوار بود که یاد تک پری افتادم لای کتابی. یا بهتر بگویم آخرین کتابی که پدر آن را هنوز تمام و کمال نخوانده کنارش افتاده بود و پر عقاب لای آن و مادر، همانجور تا کرده و در کتابخانهی کوچک بالاسرش تو اتاق خواب گذاشته بود.
ادامه مطلب ...