مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

روبان قرمز / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

روبان قرمز

 

 داستان کوتاه


هوایی شد و دست برد به روبان سرش و کز کرد ته واگن. چیزی ته چشمان اش جوشید و اما مطمئن بود که جز سرخی چیزی نیست .عادت اش بود که بغض هایش رابی قطره اشکی در نگاه اش خالی کند.

نصفه نیمه صدایی شنید و با مردی که خودش را به او نزدیک کرده بود پا به ایستگاه گذاشت . با پله ها که بالا می رفت قدش را بلند تر دید و شعله ای تو درون اش افتاد


   علیرضا ذیحق

روبان قرمز

 

 داستان کوتاه


هوایی شد و دست برد به روبان سرش و کز کرد ته واگن. چیزی ته چشمان اش جوشید و اما مطمئن بود که جز سرخی چیزی نیست .عادت اش بود که بغض هایش رابی قطره اشکی در نگاه اش خالی کند.

نصفه نیمه صدایی شنید و با مردی که خودش را به او نزدیک کرده بود پا به ایستگاه گذاشت . با پله ها که بالا می رفت قدش را بلند تر دید و شعله ای تو درون اش افتاد .مثل بستی که به وافور بچسبانند مرد بدجوری چسبیده بود . او بی خیال بود و مرد هم پر رو. خنده ای به صورت اش ریخت و دست مرد را سفت و سخت گرفت . تو جنجال و بیا بروی مترو ، جرو بحثی کرده و رفتند خط بر گشت که ترق و تروق مترو بلند شود .مرد از داغی دست دخترو  با خیال خلوت های پنهان ،  به نفس - نفس زد ن افتاده بود که سرو کله ی مترو درآمد و تا مردم بجنبند و تکانی بخورند جیغ و دادی بلند شد و گفتند : 

" آنقدر نزدیک خط  شلوغ بود که یکهو کله پاشد وافتاد ."

او که در میان صدا و همهمه  گیج شده بود ،  روبان قرمز را از لای موهایش کَند و رشته رشته ریخت زمین .  بعد هم هرچه دنبال مردهمراه اش گشت او را هیچ ندید و میان همهمه، بلند بلند با خودش حرف زد:

" با این لرزی که تو تنم افتاده امشب رانیز حتما بیخوابی خواهم کشید ."

مسافرها در ازدحامی  از اضطراب و بی تکلیفی، از واگن ها پایین می آمدند و نوک زبان بعضی ها ناسزایی بود که مرتب به مُرده می دادند :    

" لا مصب برای مردن جا گیر آورده و فکر این که مردم از کار و کاسبی و زندگی می افتند را نکرده !... "

او که تهوع داشت و همیشه رنگ خون حال اش را به هم می زد پله ها را دوتا یکی کرده وپاگذاشت بیرون ایستگاه و چشم چشم کرد ودید تو یک تاکسی جا خالی است ونپرسیده سوار شد . هوا نمناک و خاکستری بود که بین راه پیاده شد و تا خانه باید یکی دوخط عوض می کرد . داشت سردش می شد که ماشینی ترمز زد و با چشمکی پرید بالا.

راننده با سری رنگ کرده و ریشی که پاک تراشیده بود از چاله چوله های راه ها و زندگی گفت  و اینکه از وقتی بازنشسته شده دلش یک جا بند نمی شود و وقت و بیوقت می زند بیرون . مخصوصا  که زنش هم کج خلق و نق نقوست :

" اصلا شرّ و ورّ واسه چی ؟ یک کلام توپی و خوبی و منم امشب تنهام . آنقدر هم مرد هستم که حرف تو حرفت نیاورم. مظنه ها دستمه . "

سرمیدان ، چراغ قرمز ثانیه هایش را عوض می کرد که تف لزجی ، نشست رو صورت مرد و او پریدپایین.راننده مفلوک وگیج بود و دهن اش عین زقوم تلخ که بوق ماشینها جا کن اش کرد و پیش خود گفت :

ددری فکر می کند که آکبنده و نوبرش را آورده !"

مادر در را به رویش بازکرد :

" تلفنت چرا خاموش بود؟ دلم از صبح تا حالا هزار جارفته .  "

دختره لبخند محوی زد و در حالیکه چشم اش به گنبد ها و گلدسته ها یی بود که تلویزیون نشان می داد ، سُرید اتاق اش. گره روسری اش را شل کرده ورختهایش را کند و رفت زیر آب داغ و هرچه کرختی بود از تن اش شست .  خوشحال بود که بالأخره اورا از سرش واکرده بود . آهسته نالید :

" تقصیر خودش بود . داشت زیاده روی می کرد . فکر می کرد چون چیزی ازمن می داند حتما باید هرجوری باهاش تا کنم . "

فردا بود و تاریکی روشنی را لیس می زد که مادرش گفت :

" بالأخره امروز می رویم و تاعصر هر چه داری جمع و جور کن .  فکرهرچی داشتیم و نداشتیم را هم نکن . همه فدای یک تارموت . نگران عملت هم نباش. می رویم که برای همیشه بمانیم و وقتی از ته دل گفتم پسرم ، دیگر چشمم به این و آن نخواهد بود که بگویند چرا این زن زده سرش و دخترش را پسرم صدا می زند ! پدرت که خیلی به قضیه امیدواره و می گوید زندگی مان توسوئدنیز کم و کسری نخواهد داشت و عوضش ، توکه نیمه ی گمشده ات را می یابی قد همه ی دنیا خواهد ارزید. "

هواپیما آن بالا بالاهابود که چراغها کم سو شدند و اولم داد به شانه ی مادر. مادرش گفت :

"  انگارکه اینجا همه یک جورهایی نفرینی اند . هوش و حواسی برای کسی باقی نمانده . صبحی می گفتند که  دیروز مترو آنقدر شلوغی سرسام آوری داشته  که یکی از مردهای همسایه هول شده ورفته زیر قطار. می گفتند یارو یکی دوبار  هم جیغ زنها را توآسانسور درآورده  و بعد زده  بودزیرش."

چیزی در چشمانش جوشید واما این بار، اشک اش بود که رو گونه اش می سُرید ودل اش را ارام می کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.