مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

مرد بی فریاد / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

مرد بی فریاد

برای بار چندم بود که رفت سراغ صفحه ی وب . وب سایتی که تواین فاصله هیچ تازگی نداشت و اما مراجعه به آن عادت اش شده بود . خبرها تغییر نکرده بودند و گرانی ها سرجایش بود و برادر کشی ها بیداد می کرد . تا شب شود و کانالهای تلویزیونی با اخبار جدید از راه برسند ، مشغولیت اش می شد وبگردی و از این که روزی را نیزاینطوری به شب می رساند خوشحال می شد . وقتی بازنشسته شد هیچ پیر نبود و اما سالهای بازنشستگی پیرش کرده بود . خسته از تکرار به فکر تنوع بود و بیشتر از همه عشق سفر داشت .


  علیرضا ذیحق

مرد بی فریاد

داستان کوتاه

برای بار چندم بود که رفت سراغ صفحه ی وب . وب سایتی که تواین فاصله هیچ تازگی نداشت و اما مراجعه به آن عادت اش شده بود . خبرها تغییر نکرده بودند و گرانی ها سرجایش بود و برادر کشی ها بیداد می کرد . تا شب شود و کانالهای تلویزیونی با اخبار جدید از راه برسند ، مشغولیت اش می شد وبگردی و از این که روزی را نیزاینطوری به شب می رساند خوشحال می شد . وقتی بازنشسته شد هیچ پیر نبود و اما سالهای بازنشستگی پیرش کرده بود . خسته از تکرار به فکر تنوع بود و بیشتر از همه عشق سفر داشت . عشقی که با در آمد او نمی خواند و جز پیاده روی های عصر ، چاره ای نداشت . درگشت و گذارش تو وب سایت ها ، بی آن که انتظارش را داشته باشد چشم اش خورد به یک آشنا . زنی که در دیروزهایش حضور داشت . نام اش هدیه بود . کنجکاو شد . بعد ازسی سال بی خبری یکهو تو زندگی اش پیدا شده بود .به چشمان اش خیره شد . هنوز برقی برای درخشیدن داشت و باز می توانست عاشق اش باشد .اما برای همه چیز دیر شده بود . با حالتی خسته از پای مانیتور پس نشست ودورادور به قفسه ی کتابها نگاه کرد . پیدا کردن کتابی که می خواست زیاد دشوار نبود . مجموعه شعر هدیه را هنوز داشت . فکر آمد سراغ اش . ازروزهایی که هدیه هنوز اینجا بود و به یکباره سراز استانبول درنیاورده بود . هدیه را در یک عصر پاییزی به یاد می آورد که آخرین دیدارشان بود . وقت غروب ، نم چشمهایش جوشید وگفت :

« الوداع ارسلان و الوداع تبریز. » او به همین سادگی رفت . اوایل جای پایش را از استانبول داشت و بعدها همچون دود بی رد و نشان بود . سایه ی حضورش در خاطره ها بود و زنگ صدایش در گوش و همین . اما اور ا امروز دیده بود . با شعری که پایش را امضا کرده بود و عکسی که بغل شعر بود .برای لحظاتی دستپاچه شده وشعر را برای چندمین بار خوانده بود . این حس که هدیه را پیدا کرده است رنگی از آرامش تو دل اش ریخت و به آن گل سرخی فکر کرد که در آن عصر پاییزی از او نگرفته بود و گفته بود : « این را نمی گیرم که امیدوارت نکنم . برای این که  فردا نگویی کاش این گل را از من نگرفته بودی . عشق را باور ندارم ارسلان . باید منطقی بود . من فردا فرسنگها از تو دور خواهم بود و تو هم پای آمدن ات نیست . نمی خواهی دل بکَنی . حالا عادت کردی و یا عاشق اینجایی جای خود . اما من می روم . باهمه ی سختی ها . اینجا دل ام می گیرد . تو هم دل ات می گیرد و اما دلتنگی را دوست داری . گناه تو هم نیست . عادت کردی .»

داشت عینک اش را جابجا می کرد که کامنتی برای هدیه بنویسد که  با صدای زن اش از جا کنده شد :

-          کاوه آمده و التماس دعا دارد .

-          من که گفتم تا سر برج نیاد. چیزی دست ام نمانده . 

-          حالا هرچی داری بده که لازمشه.

-          من که همین پریروز هر چی داشتم بهش دادم .

-           می خواد برای بچه اش شیرخشک بخره و پوشک بگیره .

-          باشه ببینم چکار می کنم .

پاشد و از کیف پول اش مبلغی در آورد و داد دست پسرش کاوه و خواست برگردد پشت مانیتور که زن اش گفت :

- ماندانا زنگ زده که بروی دنبال اش . زودباش . باید بچه را ببره بهداشت . وقت واکسنشه .

- درسته . اصلن حواسم نبود.

تا دوباره پشت مانیتور برگردد به شب کشید و مستقیم رفت به صفحه ای که هدیه را دیده بود .جز چشمهایش  که هنوز رنگ جوانی را داشت چهره اش توفیر کرده بود . غبار زمانه رو گونه هایش بود . برای باری دیگر رفت سراغ شعر ش ودید که دنیایش نیز فرق کرده است . نوید و امید جای خود را به یأس داده ودلخون از زمانه ، از حنجره های لال و فریاد های خاموش سخن می گوید .دوست داشت چند خطی هم شده برای هدیه بنویسد و بگوید که چقدر خوشحال است از دیدن اش . اما دست اش به نوشتن نمی رفت . اگر هم می نوشت فوری پاک می کرد.تا که بر تردیدش چیره شد واز کتاب « عطش»سخن گفت و رسید به شعر امروز او که گله مند از دنیای پوشالی ، دل نگران ازپریشانی ِ انسانیت است . اما این بار هم به دل اش نچسبید وفقط نوشت : « با مهر و درود به هدیه ی عزیز که همچنان شاعر مانده است .» کامنت اش را با ایمیل و نام حقیقی اش ارسال کرد که شاید هدیه ببیند و با او سخن بگوید . هدیه ای که وقت رفتن گفت : « می روم که جور دیگری زندگی کنم . جایی که آسمان همین رنگ نیست . خیلی چیزها یا نیست و اگر هست اجباری در پذیرش آنها نیست .چقدر باید آدم منتظر تغییری بماند که افق آن روشن نیست . » هدیه که بود برای او خیلی چیزها معنی داشت . عشق ، رفاقت ، هنر و آینده . عصرهای چهارشنبه را در انجمن ادبی بودند برای شعر خوانی و روزهای دیگر هم بحث داستان بود و سینما . زیاد کاری به سیاست نداشتند و این وسط فقط حسشان بود که از بعضی چیزها بیزارشان می کرد . روزشماری می کردند برای یک کنسرت و در وقت موعود به هم می خورد . کاری از یک کارگردان کلید می خورد ونصفه نیمه رها می شد . کتابی به بازار می آمد و فردایش جمع می شد . روزنامه ای امروز بود و فردا نبود . یک چیزی این وسط گم بود و این گمگشتگی حدیث تلخی می کرد . شکافی که به نظر پرشدنی نمی آمد و ریخت و شکل آنها راهم نشانه می رفت . هدیه و او هم دانشکده بودند .هردو دانشجوی علوم اجتماعی . آن روزها ، روزهای تلخی برای وطن بود . جنگ بود و حملات هوایی دشمن . شیشه ی پنجره ها همه چسب نواری خورده بود .آژیربود و پناهگاه و طپش دلها . زندگی هم جاری بود. دیدن خیلی چیزها عادت شده بود . جبهه ها چشم انتظار بودند و داوطلب ها سرشار .اما روزی هدیه منقلب شد . برادرش از کنکور پزشکی قبول شده بود و اما در گزینش مشکل پیدا کرده بود . برادری که همه اش هجده سال اش بود واما صلاحیت ورود به دانشگاه را از او گرفته بودند . نامه آمده بود که می تواند اعتراض کند . هدیه خیلی پی گیر مسئله بود و تا که رسیدگی به اعنراضات یکسال تمام وقت گرفت . یکسالی که مصادف شد با سربازی برادرش و اعزام او به جبهه و زخمی شدن اش . بعد ِ یکسال پاسخ مثبت آمد که می تواند در دانشکده ی پزشکی تبریز ثبت نام کند وچنین نیز شد . اما هدیه ، بیقرار این اتفاق ها تا لیسانش اش را گرفت هوای کوچ به سرش زد . ارسلان هنوز خدمت سربازی نداشت و مشکل گذرنامه داشت . هدیه هم مصمم بود که برود . عشق استانبول داشت . هدیه رفت و حتی نامه ای هم از او به دست اش نرسید . خانواده اش هم زنجان بود و از دسترس دور و خیلی ساده سی سال گذشته بود . حالا هردو بالای پنجاه سنشان بود و هر کدام سرنوشتی برای خود داشتند . ارسلان از این که دوباره در چشمان هدیه عشق را می جست از خود دلگیر می شد و اما ته دل اش یک چیزی وول می خورد که دست خودش نبود . برگشته بود به بیست سالگی اش که نگاه های هدیه  همه حرف داشتند . هرجا که رو در و بودند در هم خیره می شدند و در کلاس هم جایی می نشستند که نگاه هاشان از هم جدا نیفتد .تا که با کلمه ها انس یافتند و شعرْ آنها را به هم نزدیک کرد . از شعر های گفته و نگفته یِشان حرف می زدند و بحث می کشید به شاعران و نویسندگان . هدیه شیفته ی شاملو وفروغ وهدایت بود واو عشق بهرنگی داشت و ساعدی ومفتون امینی . حالا او پیدایش شده بود و خواهی نخواهی دوست داشت که دستان او را بفشارد و به صدایش گوش دهد . صدایی که طنین آن همیشه حسی از عطوفت داشت . به هدیه که فکر می کرد غم می آمد و به سی سالی فکر می کرد که با حقوق آقا معلمی و چهار سر عائله ، به اینجا رسیده بود و شده بود یکی مثل هزاران که فکر و ذکری جز حقوق سربرج و دغدغه های معاش نداشت . همه ی آرمانهای جوانی اش در همان جوانی پوسیده بودند و او که می پنداشت شاهکار آدمی باید زندگی اش باشد ، کارنامه ی قابل قبولی را نزیسته بود . با رفتن هدیه ، انگیزه ی خیلی چیزها نیز در او افول کرده بود . حالا که هدیه پیدایش شده بود بعضی چیزها نیزبرایش مفهوم یافته بود . یک مرد بی فریاد بودن زجرش می داد . روزی هدیه گفته بود :

«- شناگر بودن مهم نیست . می شود شنا را یاد گرفت . مهم شناکردن برخلاف جریان آب است . آدم را خسته می کند . اما مقاوم هم می کند . مهم نیز این است . »

و اوتا آمده بود در جواب اش بگوید که « تو چرا همه اش دنبال کارهای سختی » هدیه شعری از نیما را خوانده بود: « به کجای این شب تیره  - بیاویزم قبای ژنده ی خود را تا کشم از سینه ی پردرد خود بیرون تیرهای زهر را دلخون .» و سپس صدایش چون ملودی های یک پیانو که آرام نواخته شود نرم و دلنشین شده و گفته بود : « قصه ی من قصه آه است . چشم انتظاری دارد و اما نمی کُشَدَم . یعنی من جان نمی دهم . هنوز آرزوها دارم .»

ارسلان با باد و خاطره ی هدیه تا نیمه شب بیدار ماند و چون دید خواب اش نمی بَرَد رفت سروقت کتاب عطش. نقطه به نقطه خواند و رسید به شعری که عصیان در آن موج می زد و گیسوان اش رها در باد ، چون بیرق آزادی افراشته بود . دنیا را بد آهنگ می دید و اما همچنان می گفت فردا روشن است . او از فرداها ی وطن رفته بود و چه روشن و چه تاریک ، دنیای خود را بغل کرده بود . دنیایی پرامید که به قول او می شد به فرداهای آن دل بست . دنیایی که قدیمی ها  بی حرمت نبودند و جوان ها عزت خود را داشتند . از سینما گرفته تا تاریخ و موسیقی چیزی خط نخورده بود. در چهار سالی که هدیه را از دور و نزدیک می شناخت یک چیزی او را متفاوت تر می ساخت . همیشه از نقطه ضعف ها می گفت و این که خیلی از بدبختی ها می توانستند اتفاق نیفتند . شاید هم رمانتیک بودو اندیشه هایش شاعرانه تر. اما هرچه بود شور زندگی داشت. روزی ارسلان گفته بود : " تلخ می اندیشی و اما شیرینی از کلام ات می ریزد . انگار کی خیلی چیزها را تجربه کردی ودر عین جوانی عمرت به هزاره ها می رسد . هدیه هم در جواب اش گفته بود : « هزاره ها تاریخ این سرزمین است و تلخی ها ، رنجی که می بریم . شیرینی هم اقتضای جوانیست . اما راست اش ، خاطرات تلخی دارم . از روزهایی که پدر دربند بود و وقتی آزاد شد فقط یک چیزی گفت و آن هم این که سخت ترین لحظه ها ، شب هایی بودند که باخواب ما ازخواب می پرید .جرم اش بی جرمی بود. معترض بود واماچوب رفاقت خورده بود. به مادرم هم که دنبال کارش بود گفته بودند طلاق بگیرو خودت را راحت کن . به همین سادگی.  » ارسلان آن شب هرچه کرد تمام فکر و ذکرش سرراست به هدیه کج شد . در همه ی این سالها که بی او گذشته بود هرگز تا این حد به او فکر نکرده بود . ته دل اش یک زخمی مانده بود و همین . اما امشب همه چیز توفیر می کرد . عشق سراغ اش آمده بود و هر کاری می کرد جلودارش نمی شد .بدی اش هم این بود که چیزی از هدیه نمی دانست . این که شوهر کرده یا ناکرده و اگر کرده هنوز شوهرش هست یانه و بچه هاش چه قدی اند و تقدیرش تو این سالها چطور رقم خورده و از این مسائل . فقط می دانست که هدیه باز پیدایش شده و هنوز شاعر مانده است . یک خلأ تو زندگی اش بود و این که عشق را نزیسته بود و تو این سن و سال که همه ی پل های پشت سرش ویران شده بودند ، به دنبال چیزی بود که در جوانی جرأت آن را نیافته بود . جرأت این که خطر کند وهدیه را در هر گوشه ی جهان بود تنها نگذارد . او می توانست دو سه سال بعد به هدیه ملحق شود و اما این را نخواسته بود . انگار که مقدر بود درچنین شبی او دوباره به سالهای سپری شده بیندیشد . به روزهایی که به اصرار مادرش ازدواج کرد وحتی نخواست که سلیقه ای به خرج دهد . به سالهایی که صاحب فرزندانی شد و تا چشم باز کند قد کشیدند و مدرسه و دانشگاه و ازدواج آنها پیش آمد و پشت بندش بیکاری و گرانی وبازنشستگی و چیزی که این وسط گم شد خودِ او بود . هدیه او را دوباره یاد خودش انداخته بود . به دیروزها برگشته بود و جنبشی که در رگهایش آمده بود و او را سرزنده تر نشان می داد . ساعاتی ارز نیمه شب گذشته بود که ارسلان چراغها را خاموش کرد و رو تختخواب اش دراز کشید . مدتها بود که اتاق او و زن اش سوا بود وهرکس هروقت دل اش می کشید می خوابید . ارسلان در فکر بود که واکنش هدیه چه خواهد بود که یکهو به فکرش آمدشاید پیام اش را ندید و بهتر است از مدیر وب سایت کمک بخواهد . اما دیر وقت بود وخواب ،تنبل اش کرد  و پلک هایش سنگین شدند. سنگینی پلک هایش وقتی بیشتر شد که هدیه گفت :

- دل تو دل اش نبود . می لرزید . یعنی ترسیده بود ؟ ... شاید هم آره . گفتم پیش میآد اما نباید هم زیاد سخت گرفت .جوانی به همین چیزهاست دیگه . کمی دل لازمه واندازه ی خردل جربزه . از بودن و نبودن، بودن می خواهد. باید سرپا بود. بی پروا باید رفت جلو... اما او اخم کرد . گفت درسته ترسیدم اما وا نرفتم . آنقدر می لرزم که اشباع بشوم . اگر اوضاع بدتر شد یا حتی اینجوری ماند دیگه نلرزم . نلرزیدن را هم باید یاد گرفت . این کارها سرشکستنک داره . عشق یعنی همین ... تاوان بعضی چیزها این روزها خیلی سخت شده .سعید می گفت داشتیم می رفتیم که مشکوک شدند . از رابطه ی من و لیلا پرسیدند . گفتیم دوستیم ولبخند زدند .بعدش کلانتری و باقی قضایا وخبر به خانواده ها و ضمانت و این چیزها.

ارسلان که دل چرکین بود و خنده از لب اش گریخته بود گفت :

- با مزه اش هم اسم بچه ها بود . آنهایی که عصر چهارشنبه قراربود باشند . اسم ها را ردیف کرده و گذاشته بود جیب اش . فکر می کنند که واسه پارتی دعوتند و تا حالیشان کند کی به کی هست و لیست بچه های انجمن ادبی اند که این چهارشنبه قراره شعر بخوانند حسابی ترسش می گیرد و مفلوک و گیج، کرخت می شود .اما شماتت نمی کنم . شاید من بودم از نگرانی جان بسر می شدم .

هدیه که دور و برش همه کتاب ریخته بود بلند شد که آنها را تو کمد بچیند و گفت :

- بدجوری اتاق به هم ریخته .باید جمع و جور کنم . خُلقِت اما تنگ نشه . همیشه حوصله نمی کنم . راستی با این حساب ماهم زدیم به سیم آخر . مارا بگیرند حسابمان پاک است . مخصوصا که قول و غزل هم چاشنی کلاممان هست .اما بی خیال . از طرف صاحبخانه خیالمان تخته . پدرم سپرده که تو بیای حساس نباشند . بیرون هم که یا تو دانشگاهیم یا با جمع بچه ها و اگر هم چیزی شد باز مهم نیست . فوق اش کمی هم ما می لرزیم . یکی هم این که آدم که همیشه دست بد نمی آورد ... اما بین خودمان باشه . لیلا چیزی گفت که سرم سوت کشید . انگار زیاد بدش نیومده بود.می خواست سعید را محک بزنه و ببینه  این فدات بشوم ها آخرش که چی ؟ سعید هم خوب کارشو بلد بود ه و مرتب ایز گم کرده ولال مانده و این که همکلاسند ودوستی شان همین حده .

ارسلان چشم به چشم هدیه دوخت و به حرف در آمد :

- بعضی حرفها آدم را می گزد . زبان لیلا هم نیش دارد .سربسته حرف زده . گویا زیاد هم بدش نمی آمد که فی المجلس عقدشان را می خواندند . به هر حال سرآدم تو حسابه ...

هدیه رفت رو حرف ارسلان :

- البته حرفش را زود درزگرفت... زنها عین حریرند ، نرم و نازک . عشقشان زود لو می رود . مردها اما ، دلشان عین یک ترمه است . چیزی پشتش مشخص نیست . حالااگر آن ترمه بید بزند ، دیگه بدتر. عشق مردها مثل یک شعله است .گریزنده و لحظه ای .اما زنها تو خیالشان ، همیشه عروس کِشان هست و هلهله. بوق ماشین و تورعروسی ... بگذریم که تک و توکی هم توفیر دارند . چیزی از دهانشان نمی پرد . تو سرشان فردایی هست . بس که چشم انتظارند ، با دلشان کنار می آیند .به سربزیری و پابه راهی نیست ، شوری است که دردل خانه کرده و فردا را چون سراب نمی بینند . اما گر مثل سراب فریبشان داد ، آن وقت هست که حسرت لیلا ها را می خورند .

ارسلان دست به کمر ایستاد و خواست برود که هدیه گفت :

- چرا با این عجله ؟ صبر می کردی با هم می رفتیم . منم دلواپسم .لیلا باید زنگ می زد که نزده .کسی هم تلفنشان را جواب نمی ده . این دفعه ی آخر صداش سرد و تلخ بود .خانواده اش با قضیه راحت نبودند . از کوره دررفته اند ...تا تو یک قُلُپ چای بخوری من آماده می شوم .

ارسلان که پیشانی اش از فکر و خیال پرشد گفت :

- واسه چی خانواده اش قضیه را کش می دن ؟روزانه صدها مورد این شکلی پیش میآد و یکی هم اینا . یا باید قید بعضی چیزها را زد و یا که باید تاب آورد . البته سعید می گفت که خانواده اش خیلی بی سروصدا با قضیه برخورد کردند . بعدش چی شده نمی دونم ...

هدیه رفت تو حرف ارسلان و گفت :

- اون ظاهر قضیه است . شاید خواستند هرچه زودتر قضیه را فیصله بدن که زیاد سرو صدا نکنه . اما لیلا رامن خوب می شناسم . اگه موردی نبود تا حالا تماس گرفته بود .مسائلی هم هست که تو نمی دونی .حالا که دیده اند سرو گوشش می جنبد شاید برایش خیالاتی دارند . یک خواستگار سمج داشت . اما او دلش پیش سعید بود .سعید هم که گفته آس و پاسه ومردانگی نکرده که نجاتش بده و بگوید دوستش دارم و آخر سر مال منه . فقط بلد بوده بلرزه که دفعه ی بعد آبدیده بشود و نلرزد .اما این قضیه با سیاست توفیر می کند . با تعصبی که خانواده اش دارند خدا به لیلا رحم کند .

ارسلان و هدیه دوتایی زدند بیرون و قرارشد که ارسلان گوشه ای بایستد وهدیه خبری از لیلا بگیرد . اما هدیه درهم بود و وقتی رسیددم خانه ی لیلا و درباز شد و پچ پچ آرامی آمد یک بغض شکسته رو چهره ی هدیه چنگ انداخت . مثل کبوتر دل دل زد و برگشت پیش ارسلان .ارسلا ن تا شنید لرزشی اندامش را فرا گرفت و سریع یک تاکسی گرفته و رفتند اورژانس . هردو هاج و واج مانده بودند و دستپاچه اتاقها را سرک می کشیدند که آخرسر چشمشان خورد به لیلا .مچ و ساعد لیلا را با تنزیب بسته بودند و رنگی به صورتش نبود . پدر و مادرش بالا سرش بوده و سخت در افکار خویش فرو رفته بودند . صدای لیلا نازک وضیف بود. هنوز درد می کشید ونگاه ِ هدیه که می کرد چشمانش می جوشید . هدیه دلداری می داد ومادرش سکوتی دردمندانه داشت . ارسلان گوشه ای ایستاده بود که پدر لیلا اورا به راهرو کشید وآرام گفت :

-          سعید را یکی دونگاه بیشترندیدم  . ظاهرا لیلا دوستش داره . اگر او هم می خواهد پا پیش بذاره . با سختی ها می شود ساخت و اما زندگی بی عشق سخته . پای یک زندگی که سی سال پیش  بله اش راگفتم وعشقی هم در کارنبود ، هنوز ایستاده ام و اما یک چیزی تو زندگیم کمه .جای اونی که خاطر خواهش بودم . اینها را بگو که نگوید حالیم نبود . یکی هست که یک جورهایی می خواهد با هاش پیوند بخوره . دیرکه بکنه ؛ برای همیشه دیرکرده !

 ارسلان مکثی کردو گفت که به سعید می گوید و اما بیشتر از همه ،این حرفها او را درگیر خودش کرد . انگار تلنگری بود به رابطه ی او و هدیه و جزرو مدی که آنها را دربرگرفته بود . او هم یک جورهایی مثل سعید بود و زمان ، دریای متلاطمی که هر لحظه او را از عشق اش دورتر می کرد .زمزمه های هدیه همه از کوچ بود و این که روزی می رود .پدر لیلا سرانداخت پایین و پا به پا کرد و تا ارسلان بجنبد و چیزی بگوید صدای هدیه تو گوشش پیچید که او را صدا می زد و می گفت : " بیا خداحافظی کن که باید برویم ." ارسلان جاکن شد و با نگاهی که در چشمان پدر لیلا خیره تر شده بود راه افتاد . هدیه که باشنیدن خبر خودکشی ، دلش تو ریخته بود کم کم به خودش آمده بود و آن خُلق ِ تنگ رانداشت . بین راه ارسلان چیزی را که پدر لیلا حالیش کرده بود به هدیه گفت و هر دو تصمیم گرفتند یکراست سراغ سعید بروند . اما یکی دوجا که حدسشان بود سعید آنجا باشد سر زدند و از او خبری نبود . موضوع ماند برای بعد و ارسلان گفت : " خسته و خردم و اما کاش ما هم با همدیگه حرف می زدیم . یعنی اگه چنین اتفاقی سرما می آمد، عکس العمل ما چی می شد ؟ حتما تو خودکشی نمی کردی و اما من مطمئن نیستم که چه حالی پیدا می کردم .یعنی ممکن بود که مثل سعید جا بزنم ؟ دل آدم هزار جا می رود . حکایت این روزهای ما ، آدم را افسرده می کند . یعنی آن قدر خطوط قرمز جلوت سیز شده که هر لحظه بیم داری تو هچل بیفتی . جوانی هم خیلی چیزها حالیش نیست . جبر روزگار چیه نمی خواهد بفهمد . هرجوری که آدم می جنبد یک جورهایی دستهایش را آلوده می بیند . زمانه ، یار آدم نیست . چشم چشم می کند که احساس گناه کنی ."

هدیه که گوش اش به او بود ناگهان صداش ترکید : " این ها همه حرفه ، تو از کشیده خوردن می ترسی ! همیشه می خواهی بچه مثبت باشی و دست و پرت چرکی نشه . اما جوانی مثل یک نسیم زود گذره . زود می گریزد . چیزهایی هم که تو چرکی می خوانی ، در حقیقت شور جوانیست . حالا بگیریم که زمانه ناسازه و تحمل تو را نداره ، تو که نباید خودت را بکشی . اما یک چیزی را خوب حدس زدی من اگر جای لیلا بودم نه که خود را نمی کشتم بلکه به روی خودم هم نمی آوردم . کمی فقط دلم می گرفت . آن هم مهم نبود . پیش خود می گفتم دل آسمان هم می گیرد چه رسد به من . می بینی ارسلان چه جوری مرا به شرو ور گفتن وا میداری ؟ ..."

حرفهای هدیه که رفته رفته به پچ پچی می ماند تو گوش اش بود که حس کرد سیاهی آرام آرام از چشمانش می پرد و صدای اذان بلند است.

*****

خوابی که دیده بود تمام روز دست از سرش برنداشت . انگار گذشته را یکبار دیگر در رویایش زیسته بود . سعید دیگر نبود . او مرده بود . تک و توکی عکس که از او داشت از آلبوم اش بیرون کشید . خاطره ها جان گرفتند و به فکر این افتاد که لیلا واقعا شانس آورده بود که زن سعید نشده بود . یعنی اگر سعید لیلا را گرفته بود او در جوانی بیوه شده بود . سعید را به خاطر آورد در بعد از ظهری که در گوشه ی دنجی از باغ گلستان تبریز نشسته بودند و همراه هدیه به او دل و جرات می داد که اگر عاشق لیلاست حتما دست و پایی بکند و نگذارد که لیلا از دستش دربرود. اما سعید فکر و ذکر دیگری داشت و می گفت : " این که لیلا را دوست دارم دروغ نیست اما ازدواج توفیر داره . با دوست داشتن ِ تنها ،چرخ زندگی نمی چرخد. هزار جور آمادگی می خواهد و هیچکدام را ندارم . نه صنار شاهی در آمد دارم ونه خدمت سربازی رفتم و نه بابای پولداری دارم . این که شنیدم لیلا دست به خودکشی زده من را هم تکان داد . همه اش بد و بیراه بودکه به خودم می دادم و اما چاره ای نیست و باید واقع بین بود . بابای لیلا یک چیزی می گوید و اما شدنی نیست . حتی اگر فردا ، به قول او یک چیزی تو زندگیم کم باشد ."

یادش بود که سعید و لیلا بعد از آن ماجرا از هم کنار گرفتندو چند ماهی نگذشت که لیلا عروس شد . هدیه دعوت بود و تعریف می کرد انگار نه انگار که لیلا روزی رگ اش را به خاطر چنین روزی زده بود . سعید هم آن شب پیش او بود و آنقدر به حلق اش می ریخت که پاتیل ، گوشه ای افتاده بود و هر چه لیلا تو ترانه ها بود زمزمه می کرد .

سالها گذشته بود و سعید تو تهران بود و در رزونامه اندیشه کار می کرد که خبر دستگیری چند نفر از شورای نویسندگان اش به گوش رسید . سعید هم میان آنها بود و دوسالی برایش حکم بریده بودند که بعدها عفوشد و سرو کله اش دوباره در تبریز پیدا شد . آخرین بار در خیابان فردوسی به هم برخوردند و بعد از روبوسی و خوش و بش ، سعید گفت که قصد دارد برود خارج .سالها خبری از او نبود که تا شایع شد در آلمان به قتل رسیده است . اما از چند و چون آن کسی چیزی نمی گفت . خانواده اش با همه ی خون دلی که می خورد ، در این مورد سکوت کرده بود و حتی او نیز سرنخی از آنها نتوانسته بود بگیرد . اما سالها بعد حیدر که رفیق گرمابه و گلستان سعید بود از دهن اش در رفت که پدر عشق بسوزد که هر چه بر سر سعید آمد ، از دست عشق اش بود . این عشق حالا چی بود و یا کی بود چیزی نگفت . مثل کلافی سربسته که نخ اش هرگز باز نشد و تو ذهن او مثل معمایی جا خوش کرد .

تمام آن روز را خاطره ها جوشیدند و خیلی دوست داشت که بداند لیلا الآن کجاست و چکار می کند و اما بعداز سالهای دانشگاه خبری از او نداشت .همانطور که تا دیروز از هدیه هم بی خبر بود . یعنی دیگر او آن ارسلان سالهای جوانی نبود . انگار که سی سالی را یخ زده باشد و یکهو ، با تلنگری آب بشود . چشمان هدیه دریایی شده بود که غبار از همه ی تکرار ها و خستگی های او می شست و طنین امواج اش از دل پرشوری سخن می گفت که آسان ، تسلیم یکنواختی های هستی شده بود . دلگیر از گذشته اش ته فکرش این بود که بعد از سالها ، سراغی از حیدر بگیرد و دوباره به سالهای دور برگردند . به روزهایی که هنوز جدایی ها شکل نگرفته بود و بی خبری از دوستان قدیمی عادت نشده بود . هفت هشت ماهی که با حیدر در جبهه بودند آنها را نسبت به هم صمیمی و همدل ساخته بود . تا که حیدر مجروح شد و مدتها از هم بی خبر ماندند .اما یک چیزی را خوب می دانست آن هم رفاقت جانانه ی سعید و حیدر بود و تنها کسی که حالا  شایدمی توانست از لیلا خبر بدهداو بود . شاید هم حیدر بی خود نگفت که هرچه سرسعید آمد از دست عشق بود . مخصوصا که می گفتند لیلا بعد از ازدواج رفته تهران و سعید هم مدتی در تهران بود .حالا این وسط ماجرایی بوده یانه حیدر از همه بهتر می دانست .باید کندوکاو می کرد . بین ماجراها یک جوری وول می خورد و می خواست که آنها را به هم ربط بدهد و اما این که چقدر به هم مرتبط بودند زیاد مطمئن نبود . حضور مجازی هدیه ، ارسلان را به گذشته اش پیوند زده بود و به چیزهایی اندیشه می کرد که تا دیروز مسئله اش نبودند . این مسائل آنقدر برایش جدی شده بودند که آن روز ، رفت سراغ حیدر . حیدر که یک پایش لنگ می زد و تا دم در آمده بود وقتی ارسلان را دید برقی از شادی در نگاه اش نشست و او را به داخل دعوت کرد . حیدر با قناری هایش تنها بود و این را ارسلان هم می دانست .بعد از آن که زن اش در سانحه ی اتوبوس جان باخته بود ، دیگر ازدواج نکرده و برای یگانه دخترش، هم پدر شده بود و هم مادر . با عروسی دخترش هم تک و تنها مانده و دلبستگی اش قناری هایش بودند . آمدن غیر منتظره ی ارسلان هرچند حیدر را متعجب کرده بود اما چیزی نگفت .فقط برای آن که سر صحبت باز شود گفت :" پیری هم مثل تاریکی است شاید هم سرما ،وقتی آمد رفته رفته شدت اش بیشتر می شود . آدم را می آزارد . دیشب بابک اینجا بود . پسرش حبسه . قاطی دسته ای بوده که شعار زبان مادری داده و این که در مدارس باید تحصیل به زبان مادری آزاد باشد و این مسائل . آمده بود ببیند که کاری از دست ام بر می آید یا نه که یکی دو آشنا داشتم وسفارش کردم دنبال کارش باشند که جوانی کرده . بابک عاشق این قناری ها شده بود . می گفت کاش حوصله ی این کارها را داشت و اما بازار بدجوری وقت اش را گرفته . راستی آدم هیچ فکر نمی کرد بابک حجره دار باشه و آن هم از آن گنده هاش . یادم است که وقتی از معلمی اخراج اش کردند آنقدر نگران اش بودیم که فکر می کردیم لنگ معاش اش می ماند و اما وضعیت به نفع اش شد . هرچند خودش هنوز ، اخراج اش را بدترین اتفاق زندگی اش می داند. او هم مثل پسرش، تو سرش یک چیزهایی وول می خورد که برایش دردسر ساز شد. اما بابک می گفت هیچکاره بود. چرا که آن روزها آنقدر دسته و گروه بود که با هرکی سلام علیکی داشتی ، یک جور متهم می شدی . بابک هم می گفت کتک سلام و علیک هایش را خورده بود.بیراه هم نمی گفت . زمانه ی ناجوری بود . تو و من جبهه بودیم و از متن خیابانها دور . خوش و بش با خویش و همسایه هم یک جورهایی باید حساب و کتاب داشت . هرکی برای خود مرامی داشت و از هیشکی نمی شد سردرآورد . راستی این قناری را که تازه سر از تخم در آورده می بینی ؟ موهایش زرد و سفیدند و لنگه اش خیلی کم پیدا می سود . منم عشق قناری دارم و اگر نبودند حتما که عبوس و تنگ حوصله می شدم .تو چیکار می کنی ؟ وقت های خالی ات را با چی مشغولی ؟"

ارسلان کمربندش را کشید روناف و گفت : " راستش با هیچ چی ! فقط شبها که خوابم نمی برد میروم سراغ اینترنت . روزها هم روکاناپه دراز می کشم . بعضا خوابم می برد و بعضا هم به خودم فحش می دهم . القصه حال و روز خوشی ندارم . دست و بال ام خالی است . پسرم مهندسه و فوق لیسانس و بیکار است . بدی اش هم این است که زن و بچه هم داره . دخترم هم مهندسی خوانده و دارد خانه داری می کند . انگار همه ی بدبیاری ها جمع شده و بر سرم ریخته اند . امیدی هم نیست . بیکاری و گرانی دیگر یک چیز عادی شده . اما برگردیم به خودمان . به قول حسین کرد شبستری آفتاب عالمتاب ، عالم را به نور جمال خود روشن نموده بود که دیدم مانند اجل معلق در کوچه و بازار می دوم و می آیم به سراچه ی دوست . حیدر عزیز که شده سنگ صبور همه . بابک هم می گفتی که دیشب اینجا بود . اما من کارم فرق می کند . آمده ام یک چیزی بپرسم . این که سعید چه جوری مرد ؟روزی گفتی کار عشق بوده . آیا مرگ او ربطی به با لیلا داشت ؟ دوست هم ندارم که بپرسی چرا کنجکاوی . زده به کله ام که بدانم . سعید به شما نزدیک تر از ما بود . هم رفیق اش بودی و هم پسردایی اش ."

آنها رو کاناپه ای که جلوش یک میز عسلی بود خوش خوشک نشستند و حیدر گفت :" تو همیشه آدم حساسی بودی . به هرحال شعر و شاعری احساس می خواهد و تو داشتی . یعنی شاعر خلق شدی . اما چی شده که بعد از این سالها به فکر سعید افتادی نمی دانم . مخصوصا که صحبتهای من هنوز یادته . هرچی گفتم عین حقیقته . شاید اگر به خاطر عشق اش نبود هنوز زنده بود اما چیزی که برایم عجیبه این که چطور لیلا یادت مانده ؟ خیلی سالها گذسته است ."

ارسلان با صدایی گرفته که هیجان در آن موج می زد گفت : " چطور باید یادم نمی ماند. سعید نزدیک ترین رفیق ام بود .لیلا شیفته اش بود .شب عروسی لیلا، سعید پبش من بود. سی و چند سال گذشته . دیگه چیزی نمی دانم ."

حیدر که رفته بود سر سماور و چایی می ریخت گفت :" من نمی دانم دانستن این حرفها چه دردی را دوا خواهد کرد و اما گفته ای که نپرسم برای چی کنجکاوی .من هم نمی پرسم و اما می دانم که بیکاره نشستن این مسائل را هم دارد . آدم غرق گذشته می شود و یک جاهایی از گذشته ، مثل معما می شود .می خواهد رازش را بگشاید و این می شود برایش سرگرمی .اما داستان سعید و لیلا ، حکایتیست که من نیز زیاد نمی دانم . فقط می دانم که ماجراهایی بوده و آن ها همدیگر را می دیدند."

ارسلان که در سکوت گوش می کرد یکهو گفت :" یعنی چه جوری ؟ من هم همین را می خواهم بدانم . پس آن عشقی هم که باعث مرگ سعید شد لیلا بود ؟"

حیدر گفت : " من نگفتم لیلا بود . گفتم اگر به خاطر عشق اش نبود هنوز زنده بود . سربسته گفتم . عشق اش می تواند خیلی چیزهای دیگر هم باشد . مثلا عشق اش به سیاست . رفیق بازی و این چیزها . اما این که عاشق لیلا بودو لیلا بعد از طلاق ،سراغ سعید را گرفته بود هم حقیقتی هست .آنها از هم خبر داشتند . اما حبس سعید و تصمیم اش به مهاجرت و سر از ترکیه در آوردن و ماندن اش در کمپ پناهندگان و رفتن به سوئد و این ماجراها ، حکایتیست که کم و بیش همه می دانند. لیلا چند سالی بعد از ازدواج طلاق گرفته بود و خیلی اتفاقی سرراه هم سبز شده بودند . ماجراهایی نیز در سوئد داشتند که بعد ها سعید در رستورانی به قتل رسید و بقیه برای ما معماست .این همه ی ماجراست . اما یکی است که شاید بیشتر می داندو برای تو هم بیگانه نیست . یک زمانی همه فکر می کردند دیرو زود شیرینی خوران و عقد و عروسی تان راه می افتد و اما نشد .هدیه را می گویم . وقتی سعید در ترکیه بود مرتب از او صحبت می کرد . یعنی هدیه خیلی هوایش را داشت . برای مهاجرت اش خیلی دوندگی کرده بود . قطعا در این مورد بابک بیشتر ازمن می داند . بعضا با او نامه نگاری می کرد "

ارسلان تا نام هدیه را شنید برافروخت و دست و دل اش حالتی را پیدا کرد که از هیجان لرزید و به حیدر گفت :

" یاد آن روزها به خیر! می دانستم که هدیه رفته ترکیه و اما هیچ فکر نمی کردم ردّش به این ماجرا بکشد و اما زنده باشی که خیلی چیزها حالیم شد . همین امشب با بابک صحبت می کنم . "

***

بابک هرچه دنبال نامه ها گشت آنها را پیدا نکرد . معلوم بود که طی این سالها قاطی خرت و پرتها دور ریخته است . اما ته دل اش نگران این بود که ارسلان باور نکند . در روزگاری که دروغ همه گیر شده هیچ کسی فکر نمی کند که یکی راست بگوید . دیشب کلی با او حرف زده بود و اشتیاق شدیدش را به مطالعه ی آن نامه ها دیده بود .اما علت این شیفتگی بعد از این همه سال برایش عجیب بود. هرچند او و ارسلان جز در ایام جوانی افت و خیزی نداشتند ولی به عنوان یک همشهری گاه گداری همدیگر را می دیدند و یک جورهایی احترام هم را داشتند . خیلی وقت ها بود که قدیمی ها  یواش یواش همدیگر را فراموش می کردند . اگر پسرش دچار دردسر نمی شد و پایش لنگ ِ بازداشت نبود شاید هیچوقت سراغ حیدر را هم نمی گرفت .حیدرآدم بانفوذی بودو می توانست با دیدن دوست و آشنا به کمک آنها بشتابد . همینجوری هم شده بود و خبرهای خوشی به گوش اش خورده بود . قول آزادی اش را داده بودند و منتظر بود ببیند که چه اتفاقی می افتد . تو این هیرو ویر نیز تلفن ارسلان واقعا اضافی بود و نتوانسته بود به شکلی او را از سر واکند و قراربود که فردا به حجره بیاید و نامه ها را نگاهی بیندازد . از محتوای نامه ها چیز زیادی خاطرش نمانده بود جز این که لیلا رفته بود پیش هدیه که خود را به سعید برساند و هدیه هم به دنبال اموری بود که مهاجرت آنها را جلو بیندازد و همین مسائل . ارسلان هم که آمد عین واقعیت را گفت و او هم خوشحال از این که نخی از کلاف باز شده از او خداحافظی کرد .این وسط کمی هم درد دل کردند و از شر و شورهای ایام جوانی سخن گفتند. ارسلان تازه رفته بود که یکهو چشم اش به پسرش افتاد . او آمده بود و خوشحالی در چشمان اش موج می زد . حالا که وی رهاشده بود برای تجربه ی دردناک اوزیاد ناراحت نبود .زیرا تا دری بسته نشده و آدمی خود را در تاریکی و تنهایی ندیده و صدایش جز در درون اش بازتابی نیافته است هنوز نمی داند چند مرده حلاج است . هرچند که فکرش از بابت پسرش راحت شده بود اما یک چیزی فکر او را مشغول کرده بود و آن هم بی خبری ارسلان از هدیه بود . روزگاری خیلی ها که آنها را می شناختند فکر می کردند شیرینی خورده ی هم اند . حالا که چنین نبود حداقل باید خبری از هم داشتند که ارسلان پاک بی خبر بود . او بعد از سالها و سر پیری تازه می خواست گذشته اش را بکاود.   

***

ارسلان شب را هر چه کرد خواب اش نبرد. ششدانگ حواس اش پیش هدیه بود و با گیجی تمام رفت سراغ وب سایتی که برای هدیه پیام گذاشته بود . وقتی دید زیر پیام اش جوابی آمده برای لحظه ای قادر به خواندن نشد .کلمات در هم شدند و تپش قلب اش با اضطرابی سخت در آمیخت . تا که بر خود مسلط شد و وقتی خواند بدن اش لرزه برداشت . مویه ای غریبانه کرد و کلاف نفس اش گره افتاد . مدیر وب سایت چنین نوشته بود : " دریغ و درد که از هجرت شاعر سالی گذشته است . سرطان او را از ما گرفت . همه ی سالهای غربت را در کسوت استادی دانشگاه در استانبول می زیست . از وی شعرهای زیادی به یادگار مانده که یگانه فرزندش ارسلان ، در فکر جمع و جور کردن آنهاست ."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.