مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

رازگونه / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

   علیرضا ذیحق

رازگونه

 

 داستان کوتاه


مرد راهی شد ، راهی دیاری دور . می گریخت از کوهها ، رودها ، دشتها و هرچه را که آشنا می نمود .فکرش اما همه در بادیه ای مسین بود با نقش و نگارها و خطوطی زنگارین ، که وقتی در آنها خیره می ماند ، دل اش می لرزید و واهمه ای تلخ ، اورا به گریزی نافرجام وا می داشت . جان پناهی می جست غریب و نا آشنا . اما دنیا شبیه به هم بود و هیچ چیز تازه ای یافت نمی شد . تا که روزی ، سایه ساری از گل جست و بر نرمی دشت سبز ، آرَمید و خواب اورا باخود بُرد .

    علیرضا ذیحق

رازگونه

 

 داستان کوتاه


مرد راهی شد ، راهی دیاری دور . می گریخت از کوهها ، رودها ، دشتها و هرچه را که آشنا می نمود .فکرش اما همه در بادیه ای مسین بود با نقش و نگارها و خطوطی زنگارین ، که وقتی در آنها خیره می ماند ، دل اش می لرزید و واهمه ای تلخ ، اورا به گریزی نافرجام وا می داشت . جان پناهی می جست غریب و نا آشنا . اما دنیا شبیه به هم بود و هیچ چیز تازه ای یافت نمی شد . تا که روزی ، سایه ساری از گل جست و بر نرمی دشت سبز ، آرَمید و خواب اورا باخود بُرد .کولیان بی درنگ و پا کوبان می رسیدند و بر کف دستان او به نوبت نگریسته و اورا از لبه ی گردابی که بیم سقوط اش می رفت ، به سوی خود می خواندند . اینان کی ها بودند ، ازکجا می آمدند و کجا می رفتند هیچ نمی دانست . تنها شتاب گاههای خود را می دید که بی هیچ تمایلی ، سوی آنها کشانده می شد و در میان هلهله ی دف ونی ، میهمان کولیان می شود.کولیان سر افشان و آواز خوان ، بر گرد او حلقه زده و از بادیه ای خبر می گرفتند که اگر در آن تاس می ریختند ، آتیه ی آدمیان را بی هیچ ابهامی از پیش می گفتند .  در حیرت آن بود که آیا خطوطی از کف دستان اوبوده که رازش را آشکار نموده است و یا موقعی که او ، سرگشته و بیمناک ، در کوره راه های نا آشنا به عزلتی خزیده و خیره در بادیه بوده است او را دیده اند ؟ اینها هیچکدام اهمیتی نداشتند زیرا که او خود به اختیار بادیه را در کف کولیان می نهاد . همچون او که مدت ها ، بادیه را خزینه ای می پنداشت و به پنهانی از کوهها گذر می کرد تا طلایی همسنگ آن گیرد ، کولیان نیز آن را به دیده ی گنجی می دیدند که با پیشگویی آتیه ، سکه های مردمان را در آن جمع خواهند نمود . کولیان حکایت تقدیر می کردند و مرد ، آرام و دلگیر گام در خلوت راه می گذاشت و به آتیه می اندیشید که جز شتاب زمان و گرد بادی مهلک که هستی را در خود می پیچید ، چیزی نبود . به تمنای جرعه ای آب سوی دهقانی شتافت و در شتاب اش سبو در شکست و خنکای ریزش آب ، اورا به بیداری کشاند و در گشودن چشمانش ، چشمانی را دید به زیبایی چون آبی دریاها و لبهایی که در تبسم چون نوگلی شکفته می ماندند . او را باز شناخت از نقش چشمان اش که روزی با او ، از ورای نگارینِ خراش های بادیه ی زنگارین ، سخن گفته بود . در بهت او خیره ، زن خاموش ایستاده بود و به تکاپوی او می نگریست که اکنون گلهای زرد را یک به یک از سبزی گلگشت می چید و با ارمغانی از گل سوی او می آمد . واگویه ی مرد اورا به خود آورد :

-" روزی که باچشمان تو آشنایی ام افتاد، نوشته ای را که در زنگار بادیه گم بود چون آذرخشی بر جانم گرفت و از دیروزهایم ، خاکستری بر جا نهاد و خطابم در داد که ملال خاطر با زوال تکرار بشوی و راهی شو ! پرستویی شو بال بر زن ، اوج گیر و با صاعقه ها در آمیز و در ورای بودن ها حقیقتی بجوی غریبانه و گنگ ! حس رنجی تلخ فرجام به گریزم واداشت و هیچ نویافته ای در غربت ندیدم جز ژرفی دیدگان تو ،که روزنی رازگونه شد تا روشنای درونم را باز یابم ."

گلها و سبزینه ها با هر وزش باد چون مخملی نرم و رنگین ، تا می خوردند و زن ، به انتظار تا آواز سهره ای که از شاخسار سپیداری بلند به گوش می رسید ، لحظه ای فرود گیرد و او سخن آغاز کند . اما جز این سخنی نیافت :

-" آه اگر می شد که بفهمم تو چه می گویی؟ خانه ی جانت تاریک است پابه پایم بیا ! چهل پله به زیر آی و از گوارایی چشمه بر چشمانت بپاش که آن روشنِ جاری در ظلمت، پریشانی روحت را شاید که بزداید ."

گلها همه در دستان مرد ، زرد بود وزن دلتنگ که مرد ، شتاب اش همه در چیدن گل بود و شوقی که به واگویه های خویش داشت و گام هایش نه در پی او که به آبادی می رفت .

هوا تیره و تار بود که مرد ، همه ی گلها را به یک رنگ دید و از تکاپو وا ماند . با خود گفت :

-" با آغوشی پر از آفتاب چه سرّیست که چشمانم سیاه می بیند ؟ آیا همه خواب است یا که واهمه ی تاریکیست در جانم افتاده ؟ تکه های نورند در دور ترها که دور می شوند یا که صفیر گلوله ها ست که دود می شوند ؟ در پی بادیه روانند ، هراسانم ! هدیه ی من آخر در دستانم خشکیدکجا رفتی زن ؟ چشمان تو بیداری ام بودند ."

سایه وار بر فراز سرش قد کشیده بودند که مرد ، ازخواب پرید . مجال هیچ گویشی نیافت . آتش ها زبانه کشید و مرد ، غلتید . گلها همه سرخ شده و بادیه و بار ، کوله بار سایه هایی که از خونابه ی دشت سبز ، دور می شدند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.