علیرضا ذیحق
زمانه
حریر نفس هامان داغ بود
روزگاری که عشق را می چشیدیم .
پای در قله ها داشتیم
فردا را در مشتمان
ترانه ها می جوشیدند
از آتشفشان قلبمان
و هر کلاممان آوازی بود .
دیریست اما
با تنی سرد
پاهای خسته مان را به دوش می کشیم
از درمانگاهی به درمانگاه دیگر .
بچه ها می آیند
هرکدام با دردی
و نوه ها
به هوای قله ها
کوه ها را می نوردند
تا لبخند عشق را
قهقهه ای سازند .