مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

مکتوبات / رؤیابین / یادداشتی از علیرضا ذیحق

 http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg  علیرضا ذیحق


مکتوبات

 

رؤیا بین


تالاری که به مسجدی می مانَد و همه کفش خود را هنگام ورود در می آورند . همه به دیدار مرد لمپنی می آیند که مال و منالی دارد و من اور را از کودکی می شناختم و دوسال پیش مرده بود . او در اعلانی بیان کرده که کسی یارای زور آزمایی با او ندارد و اگر کسی حریف اوست به مصاف اش بیاید . من هم راه ام به آنجا افتاده بود . کنارش نشسته بودم .


 http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg  علیرضا ذیحق


مکتوبات

 

رؤیا بین


تالاری که به مسجدی می مانَد و همه کفش خود را هنگام ورود در می آورند . همه به دیدار مرد لمپنی می آیند که مال و منالی دارد و من اور را از کودکی می شناختم و دوسال پیش مرده بود . او در اعلانی بیان کرده که کسی یارای زور آزمایی با او ندارد و اگر کسی حریف اوست به مصاف اش بیاید . من هم راه ام به آنجا افتاده بود . کنارش نشسته بودم . دونفر اعلان آمادگی کرده اند . از ازدحام جمعیت و اینکه ظاهراً کارهایی را هنوز باید انجام بدهم مرا ترغیب به رفتن می کند . می خواهم از مجلس خارج شوم که یکی از افراد آشنا که صحاف بود و حالا مدتی است که ندیده ام مانع می شود . اما به هر شکلی شده از مجلس بیرون می زنم و در فرارویم درب بزرگی می بینم که بسته است و تا باز می کنم درب بسته ای لنگه ی آن می بینم و این درب ها چند بار تکرار می شوند و تا که به درب نهایی می رسم و می روم بیرون . کفشهایم را نمی توانم پیدا کنم و هر چه می گردم نمی یابم و یک جفت دمپایی گیر آورده و می پوشم . می زنم بیرون و اما در فضای آزاد نیز راهها به شکلی است که به بن بست می خورد و اتفاقات مشابه .

 این رؤیایی بود که دیده بودم و اما تعجب در این است صبح که از خانه بیرون می رفتم سخت به زمین خوردم . ولو شدم رو زمین و دست و پایم به درد آمد و سرکوچه که رسیدم آگهی ترحیم آن مرد لمپن را دیدم که دومین سالگرد درگذشت اش  در یکی از مساجد برگزار می شود . اتفاقی که سخت به فکرم فرو برد . من مدتها بود که به ان مرد نیندیشیده بودم و اینکه خواب به طور تصادفی مصادف با دومین سالمرگ او بود واقعاً به حیرت ام فرو برد . یاد حرفهایی از " کارل گوستاو یونگ " می افتم و آن اینکه " رؤیا چیز مشخصی را می نمایاند که نا خود آگاه در بیان آن می کوشد و رؤیا جلوهای ویژه از ناخود آگاه است ."

در ضمیر نا خود آگاه من نیز نمی دانم چه می گذشت که چنین رؤیایی برمن ظاهر شد . اما هر چه هست بی ارتباط با تعادل کل روان من نبود  و من از تعبیر آن عاجز بودم .

96/9/6

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.