مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

قصه های قرآن به زبان ترکی / حضرت موسی نین داستانی / علیرضا ذیحق

http://s2.picofile.com/file/7171928274/%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86_%D9%86%D8%A7%D8%BA%DB%8C%D9%84_%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg علیرضا ذیحق

حضرت موسی نین داستانی

 

حضرت ابراهیم دن 500 ایل سونرا موسی آنادان اولان زمان،بنی اسرائیل ائلین دن هر بیر اوغلان اوشاقی دوغولارکن فرعونون امری نن اؤلدورولوردو. نییه کی بنی اسرائیل آراسیندا بئله بیر اینام وارایدی کی او تاریخ ده بیر اینسان دونیایا گله جک کی فرعونون تاج تختینی داغیداراق اونون احتیشام لی قصرلرین دن هئچ اثر قالمایاجاق .

  ادامه مطلب ...

اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ / علیرضا ذیحق

اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ


با نگاهی به رمان " اسیر زمان " / علیرضا ذیحق

 

 

 

اسیر زمان

اسماعیل فصیح ( 1313ه.ش - 1386ه.ش )

چاپ اول: 1373

چاپ هفتم ، نشر آسیم ، تهران 1386

اسماعیل فصیح که آدمی را " اسیر زمان " و به عبارتی موجودی در چنگ طاعون زمان می دانست ، هرگز متعلق به خاکستانهای عتیق نبود و روحی بلند و آزاده داشت.او مبتلا به نوشتن بود و ابتذال و ساده پسندی ،در زندگی و آثار خلّاقه ی او هرگز جایی نداشت . منزوی بود و معترض و دلخون ا زاینکه آثارش در محاق ممیزی ، دچار تنگی نفس بودند .آثار او در سه دهه ی آخر زندگی اش ، جزو پرفروش های ادبیات داستانی ایران بودند و محبوب همه ی نسل هایی که عشق کتاب داستند . نویسنده ای پایه گذار که شیوه ی خاص خود را داشت و قصه هایش با یک حضور ملموس خیابانی، نبضی تپنده در بیان وقایع اجتماعی – سیاسی  عصر داشت . 

ادامه مطلب ...

اوستا کمال / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s1.picofile.com/file/7942778816/Copy_of_a_z.jpgعلیرضا ذیحق

 

اوستا کمال

 داستان کوتاه

نه که مردم صفحه بگذارند و بخواهند با آبرویش بازی کنند ، نه ؟ موضوع اصلا این نبود . دار وندارش را باخته بود و در وبرزن می دانستند که همین روزها از این محل خواهند رفت . یعنی قبلا زنش قهر انداخته و از دست هفت طرف همسایه که مرتب سؤال پیچش می کردند ،رفته بود خانه ی دخترش که پابه ماه بودو فقط کمال مانده بود .

همه می گفتند :

" زنش چنان کمالی بسازد که از کنارش صدتا کمال سبز شود .سر پیری و معرکه گیری این حرفها را هم دارد .یکی که حیا را بخورد و آبرو را قی کند باید که به این پیسی بیاُفتد." 

ادامه مطلب ...