مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یادداشتی بر داستان های " فریبا حاج دایی" / علیرضا ذیحق

http://s1.picofile.com/file/7961243545/fariba.jpg علیرضا ذیحق

 

یادداشتی بر داستان های " فریبا حاج دایی"

 

با نگاهی به قصه ی "روزی که عاشق زنم شدم "


" فریبا حاج دایی " که او را باقصه ها ، ترجمه ها و پژوهش های ادبی اش می شناسیم ، از چهره های جوانی است که شاخص ترین بُعد ِ خلاقیت او را در قصه هایش باید جست . او جزو چند نویسنده ی مطرح ادبیات داستانی در میان جوانان ِ دهه ی هشتاد است و برای همین ، هروقت که به این برهه ی خاص فکر می کنم بی اختیار یاد یکی از یادداشتهای " منیرو روانی پور "می افتم که می گوید :" نمی دانم خیابانی که تویش دخترکی قدم نزند ، به چه درد می خورَد ؟ "

 




 http://s1.picofile.com/file/7961243545/fariba.jpg علیرضا ذیحق

 

یادداشتی بر داستان های " فریبا حاج دایی"

 

با نگاهی به قصه ی "روزی که عاشق زنم شدم "


" فریبا حاج دایی " که او را باقصه ها ، ترجمه ها و پژوهش های ادبی اش می شناسیم ، از چهره های جوانی است که شاخص ترین بُعد ِ خلاقیت او را در قصه هایش باید جست . او جزو چند نویسنده ی مطرح ادبیات داستانی در میان جوانان ِ دهه ی هشتاد است و برای همین ، هروقت که به این برهه ی خاص فکر می کنم بی اختیار یاد یکی از یادداشتهای " منیرو روانی پور "می افتم که می گوید :" نمی دانم خیابانی که تویش دخترکی قدم نزند ، به چه درد می خورَد ؟ "

با این تأکید که در میان قصه نویسان ِ این دوره ، حضور زنان چشمگیر تر است و کیفیت آثارشان متعالی تر ، به این موضوع نیز گریز می زنم که همخانه ی  داستانهای آنان نیز عمدتا زنان اند . زنانی که در عین رنجوری ها  شورآفرین اند و به تعبیر " اخوان ثالث " ، زندگی های  "سرشار از تهی " را با حضور خود معنی می کنند  تا خوره های خشم و پریشانی و تنهایی را از ساحَت زندگی برانند.

داستان کوتاهِ " روزی که عاشق زنم شدم " ، اثر خلّاقه ایست که باید آن را متعلق به ادبیات جنگ دانست . ادبیاتی که هنوز شاخص ترین نمود های آن از نظر محبوبیت در بین خوانندگان و نیز مقبولیت هنری ، " زمین سوخته " ی احمد محمود است و رمان " زمستان 62" از اسماعیل فصیح  و نیز تأثیر گذارترین تصویر سینمایی اش همچنان فیلم " باشو غریبه ی کوچک " اثرِ " بهرام بیضایی ". البته فیلم مهجور " فریاد " ، کار ِ" مسعود کیمیایی " نیز ازآثار درخور و غیر متعارفی است که در حوزه ی هنرِمرتبط با جنگ ، کاری ماندنی است .

در این داستان ، نویسنده با همان جمله های آغازین که می گوید : "جنگ که شد عاشق زنم شدم . زنم حالا خیلی پیر است ، خیلی پیر تر از خودم ..." چنان کنجکاوی و انتظاری را در مخاطب بر می انگیزد که پرداخت ِ به این سوژه را مبدّل به لبه ی تیغی برای نویسنده می کند که کوچکترین انحراف و لغزش در یافتن این گِرِ ه که خیلی زود در ذهن خواننده مطرح شده و کوچکترین حس بی میلی برای نخواندن ، اثر را ممکن است دچار خدشه کند ، کارِ نویسنده را سخت تر از آنی می کند که می توان تصور کرد. اما چه باک ، که نویسنده این ورطه را با موفقیت طی کرده و اثرش یک صورت تمثیلی نیز می یابد. خصوصا اوج کار او وقتی خود را نشان می دهد که هر خواننده ای با انگاره های متفاوتی که ازجهان دارد ، به تعریفی تازه از زن ، وطن و عشق می رسد. هرچند که نویسنده با همه ی توان اش کوشیده که هرگز سر نخی مستقیم از اینکه چطوری باید به این مقوله ها نگاه کرد، ارائه نکند و هرکس به آن تعریفی برسد که خود دوست دارد .

راوی داستان ، مرد بازنشسته ایست که در یکی از شهرهای مرزی ، زندگی آرام و بی دغدغه ای را با همسرش دارد و یک جورهایی تیپی از روشنفکرانیست که ویرِ سیاست ندارند و اما جوهره ی هنر را در ذات خود دارند :

" تا دوسال قبلش که مدرسه می رفت زنم مدیر مدرسه بود...بعدش هم خیلی خانه نشین نشد ه بود ، آخر زنم به عکس من خیلی اجتماعی است و معمولا طوری سرش گرم است که هیچوقت زیاد کاری به کارم نداشته ...من هم سرم به کار خود م بود و تارم را می زدم ، شعری می گفتم ، کتابک را می خواندم و خلاصه برای خودم خوش بودم . زاد و رودی هم نداشتیم که باطرش بخواهم حرص مال دنیا را بزنم ..."

آنها زندگی روزمرّه ی خود را داشتند و مرد فکر می کرد که هرگز عاشق زنش نبوده است . تا که تق و توق جنگ در می آید :

" وقتی که عراقی ها آمدند و در کمتر از یک ماه از شهر به در شدیم ، وقتی آن همه بلا سرمان آمد ، وقتی دختر مردم را تو آن بیایان جاو چشممان ..."

وقتی که تانکها شهر را شخم می زنند و خیابانها را به مسلسل می بندند و هواپیماها آنقدر پایین می آیند که خلبان ها را می شود دید ، آنها هم مثل خیلی ها باپای پیاده ناچار به ترک شهر می شوند و این رفتن ماجراهایی را با خود می آوَرَد که در یک لحظه ی خاص ، راوی حس می کند که عاشق زنش شده است.

این که نویسنده در این قصه تأکید بر عبارت ِ" بعد از جنگ "کرده  و عشق وزن ، در حقیقت قصدش پرداختن به یک صورت مثالی یوده درقاموس اساطیر و آن هم ایجاد قرابتی است که همیشه بین زن و خاک  و به صورتی محدودتر بین انسان و وطن اش وجود داشته است .

خاکی که سرچشمه ی زندگیست و نمادی از طبیعتی بارور که درخت کیهانی را در بطن خود می پروَرانَد .خاکی که درعین سترونی نیز مهربان است و پذیرنده و آمیخته با یک سایه ی کیهانی که تبلوری دارد از ذات زمان ، تاریخ ، نیروی حیاتی و همچنین مهری که پایان حسرتها ، دلتنگی ها و دورافتادگی هاست .

شخصیت هایی که " فریبا حاج دایی " با این قصه آفریده ، آدم را علاقمند خود می کنند و خواننده بی هیچ ملالی ، تاعمق عواطف و احساسات آنها رخنه می کند و آنچه که در پایان فاجعه ، رخ می کند و چشمگیر است همانا عشق است و زندگی :

"  ماشین و سواری وهیچ‌چی گیرمان نیامده بود وبرای همین داشتیم راه را پیاده گز می‌کردیم. درکنار جاده راه می‌رفتیم؛ یک خورده امید داشتیم شاید ماشینی به تورمان بخورد و بتوانیم سوارش شویم. شناسنامه هامان، طلاهای زنم و کمی خوراکی باهامان بود، همین. ماشینی رد شد، پریدیم که بگیریمش، اما گازش را گرفت و رفت، کمی بعد که دوباره به آن بر خوردیم؛ آهن‌پاره شده بود وآدم‌های توش قیمه قیمه شده بودند. جمعی راه می‌رفتیم. زنم ترسوتر از زن‌های دیگر نبود، ... نگاهش که ‌کردم، چه‌قدر به نظرم کوچولو و بی‌پناه آمد. بیست و چند سال بود که با او بودم ولی از همان اول فقط هم‌خانه‌ام بود.خیلی دوستش نداشتم، یعنی آن‌جوری که مردها زن‌ها را دوست دارند، چون زنم بود باهاش بودم. ولی نمی‌دانم آن‌لحظه، تو آن بیابان چه شد که یک دفعه دلم برایش رفت؛ دلم خواست که... ای بابا خودتان می‌دانید که چه خواست... قدم به قدم همراهش شدم و تا به حال همراهش مانده ام و این جوری شد که عاشقش شدم. "

فریبا حاج دایی در این قصه ، آوازه خوان سرودیست از حقیقت انسان واینکه آفتِ عادت ، زندگی را تلخ تر ازآنی می کند که در تصور بشر می گنجد.زیرابه هرچیزِ خوبی هم که بخواهی بچسبی ، سرانجام آن بیزاری است و دلزدگی و اینجاست که آدمیزاده برای لذت از جوهر زندگی ، حتما که به طریقی باید خودرابه رنگارنگی ها و تنوع ها ها نزدیک کند .حالا این تنوع جه صورنکهایی باشد که روزانه و به اقتضا بر چهره می گذاریم و چه تنوع هایی که خیر و نیک اند و چه آنها که تحمیل می شوند و ریشه در فجایعی ناخواسته چون جنگ ، رنگِ تقدیر و بلایای طبیعی دارند.

در این داستان هم فاجعه ای چون جنگ ،سر آغازی می شود که یک رابطه ی انسانی با بریدن از جسمانیتِ صرف ، به یک شکوفایی جسمی و روحی منتهی شود وعشق ، با گریز از دایره ی تکرار، کلامِ اوّل و آخری شود که

می تواند به طور توأمانه به نیازهای جسمی و روحی پاسخی در خور دهد .

نویسنده با بیرون کشیدن پاره ای ماجراها از حافظه ی جمعی مردم ، و قعر پنهان ضمیر ناهشیار خود ، تلاش کرده که به مصالحِ دم دست ، شکلی خلاق بدهد و با تبدیل آنها به جوهره ی هنر، الگوئی پیشرو را در کارهایش ودیعه نَهَد .

قصه های " حاج دایی" ، عمدتا از سوژه هایی اجتماعی برخوردار است و چون حرفی برای زدن دارد و نبضی تپنده برای اندیشیدن، هیچوقت به دام فرمالیسمی کور و گنگ نمی غلتد و خواننده با فهمِ آنها ، خودِ نوعی اش را در وجود شخصیت های قصه ، به راحتی کشف می کند .


12/12/87



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.