مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یادداشتی بر"تاتار خندان"، رمانی از غلامحسن ساعدی علیرضا ذیحق

http://s4.picofile.com/file/7851090321/clipp_image002.jpgعلیرضا ذیحق


جنون شجاعان در تاتارخندان


یادداشتی بر"تاتار خندان"، رمانی از غلامحسن ساعدی


"تاتارخندان" رمانی جذاب وبرش و پژواکی از تاریخ اجتماعی ایران است که نویسنده ، با سیر در واقعیت های اجتماعی روزانه ،خواننده را پابه پای راوی که پزشکی است جوان و سرخورده از یک رابطه ی عشقی ،ودلگیر از نقشی که مدرنیته ای نارس براو تحمیل کرده ،همه ی خوشی ها ، تفننهای زندگی شهری وعرف مرسوم  راکنار گذاشته و می خواهد که با تعمق در درون خود ، آرامش ازدست رفته اش را در تبعیدی خود خواسته بازیابد .

  

http://s4.picofile.com/file/7851090321/clipp_image002.jpgعلیرضا ذیحق


جنون شجاعان در تاتارخندان


یادداشتی بر"تاتار خندان"، رمانی از غلامحسن ساعدی


"تاتارخندان" رمانی جذاب وبرش و پژواکی از تاریخ اجتماعی ایران است که نویسنده ، با سیر در واقعیت های اجتماعی روزانه ،خواننده را پابه پای راوی که پزشکی است جوان و سرخورده از یک رابطه ی عشقی ،ودلگیر از نقشی که مدرنیته ای نارس براو تحمیل کرده ،همه ی خوشی ها ، تفننهای زندگی شهری وعرف مرسوم  راکنار گذاشته و می خواهد که با تعمق در درون خود ، آرامش ازدست رفته اش را در تبعیدی خود خواسته بازیابد .

راوی در اوج یأس و آشفتگی ، بی آن که بداند " تاتار خندان " کجاست و کدام دهکوره ای در یک شهر دور افتاده ،برای فرار از آنچه که برایش ناساز است و روح اش را می آزارد ، همینطور اتفاقی و شاید هم به خاطر پسوند " خندان " آنجا ، تاتار خندان را به عنوان محل جدید خدمت اش انتخاب کرده و با بار و بندیل اش راه می افتد که بتواند وقت خود را راحت بِکُشَد و اما وقتی پای نیاز انسانها به امداد و یاری ورسالت آدمی در برهه های سخت فرا می رسد ومردمان تاتار خندان و آبادیهای دوروبر را غرق دررنج ، خرافه و بینوایی  می بیند  و اما همچنان آنان را شاد و امید وار می یابد مسحور آنها شده و چنان با آنها می جوشد که دیگر ، خود پیدا نیست و هرچه هست ،  نو رو جلای شعف و شوقی هست که با درمان بیماران  و انجام وظیفه ی انسانی اش ، در انزواهای روح اش می تابد .

راوی که نام اش " رضا " است پیش  ازاین گم گشتگی و سفربه اعماق، که می خواست نیمه ی پنهان وجودش  را بیابد که همانا احساس رضایت مندی از هستی اش بود چنین می گوید :

" بالاخره بعد از دوسه ماه تردید و دودلی ، تصمیم خود را گرفتم و زدم به زیر قید همه چیز و و کاری کردم که هیچ کس باورش نمی شد . "

راوی با این احساس که وضع روحی اش خوب نیست و باید که از شهر فرار کند و دیگر تحمل اش تمام شده ، استعفا نامه اش را به رییس بیمارستان می دهد و در مفابل پرسش های او که " جایی بهتر از اینجا گیر آوردی و یا با کسی حرفت شده و اگر کار درمانگاه خسته ات کرده بیا تو بخش . یک نفر دیگر را می فرستم درمانگاه " می گوید :

" در این وسط هیچ کس گناهکار نیست . شاید باور نکنید که من دوسه برابر مریض های اینجا داروی آرام بخش می خورم و هیچ شبی هم نشده که بدون شراب خوابیده باشم ، اوضاع روحی ام خیلی افتضاح و قاراشمیشه و تنها چاره اینه که به یه گوشه پرتی بروم ومدت ها بیافتم ."

اورا که آشفتگی های درونی وشکست عشقی داغان اش کرده بود و می خواست  ازچیزی که داشت اورا از درون خراب می کرد فرار کند، راه فراری برای خود نگذاشته و با یک قرارداد دولتی که نمی توانست زیرش بزند و اما به جاهای خیلی بهتری هم می توانست برود به درمانگاه کوچک " تاتار خندان " می رود که چندین سال بود ساخته شده بود وهمچنان انتظار یک طبیب را داشت . او در مقابل حیرت دیگران که فکر می کردند زده به سرش و شوق خدمت به مردم دورافتاده را دارد و حتی تو وزارت خانه ی مربوطه هم نمی دانستند که چه جور جایی است و چند خانوار دارد و آب و هوایش چگونه است ، هاج و واج مانده و هرچه سریع تر می خواست ابلاغ اش را بگیرد و برود .

او که سوار اتوبوس شده و دوستان اش در حال وداع با اوبودند ناگهان می بیند که ماشین راه افتاد ودهان نیمه باز دوستان اش ماندند که انگار می خواستند چیزی بگویند و از دیدش جدا شدند.

راوی که دچار خیالات تاریک خود است  همچنان در کلافگی و تبی که تو ماشین دارد مدام به عشق زندگی اش می اندیشد که مدتها با او رابطه ای پنهانی داشته است  :

" هیچ وقت تنها با من ظاهر نشد ، چند سال ؟ چهار سال ، پنج سال ، عمر باطل همین را می گویند ، مثل گربه دزدها، شب هنگام رفتن ، شب هنگام دیدن و شب هنگام جدا شدن و شب هنگام با امید برگشتن و...آخر سر شب هنگام درهم شکستن همه چیز. چقدر خنگ بودم که علت تردید و دو دلی اورا هیچوقت نمی توانستم حدس بزنم ، و آن شب که چند ساعتی در اتاقش تنها ماندم ، بی دلیل طرف گنجه اش رفتم ... چه دلهره ای داشتم ، اگر یک دفعه در را باز می کرد و می آمد تو چه کار می کردم ؟اما بعد ، نیم ساعت بعد ، یکساعت بعد ، دیگر همه چیز را می دانستم ، همه ی نامه ها را خوانده بودم ، پس اینطوری بوده ، پای کس دیگری در میان بوده که از راه خیلی دور ، و از سال های دور ، اورا می خواسته . عکسش را هم دیدم با همان امضایی که زیر هر نامه گذاشته بود . آتش گرفتم و کله ام از شدت کلافگی داغ شد ...تا که روزی گفت : " دارم جمع و جور می شوم و یکی دو هفته ی دیگر می روم خارج ."...بعد می خوارگی من شروع شد . شب وروز در تمام مدت ، هرچه ساعت حرکتش نزدیک می شد ، خراب تر می شدم ... همیشه چشم به در داشتم اما از نامه خبری نبود . دیگر تمام شده بود . فقط داغش مانده بود و یک خلأ و بیهودگی بی ثمر که به جایی نمی رسید ، ولگردی ، عرق خوری و کلافگی ،در شلوغی ، در تنهایی ، در شهر ، در بیرون شهر ، تنها درجمع دوستان آرام بودم . آن هم با یک مشت از این قرص های مرده شور برده ."

این سرگشتگی های درونی که بر تو صیفاتی واقع گرایانه استوار است و به ارائه ی چهره ای تازه از زندگی در جامعه ای که مدرنیته با سیر و سلوک های نوین اش در اوایل دهه ی پنجاه ایران با خود به ارمغان آورده و ساز وکار های سنتی و روشنفکرانه را دچار تغییری فاحش کرده ،با چرخش رمان به زندگی مردمان روستا و پیدا شدن سر وکله ی آقای اشراقی که مدیر مدرسه است وآدمی متمول و خاکی و دخترش پری که تحصیل کرده ی خارج است و طبعی شوخ وسرزنده دارد می رسیم به جایی که راوی می گوید :

" روزهای جمعه بهترین ساعات را داشتیم ، ازدمدمه های صبح تا نزدیکی های ظهر با آقای اشراقی و پری و خیلی وقتها هم تنها با پری زیر درخت ها قدم می زدیم ، رطب و یابس به هم می بافتیم ، و از هیچ چیز ، چیزها می ساختیم . بعد نوبت ناهار بود که همیشه در خانه ی آنها بودم و خانم اشراقی با قیافه ی باز و صورت خندان خوشامد می گفت و بعد ناهار می نشستیم به بازی تخته نرد . بعد آقای اشراقی ، خودرا کنار می کشید و گوشه ای می نشست و با یک کتاب خود را مشغول می ساخت و من و پری تا شب طاس می ریختیم ، حرف می زدیم ، می خندیدیم ،..."

راوی که در جستجوی یک معنی برای زندگی بود با گذر از یأس فلسفی وافسردگی درون اش،پری بخت اش را باز یافته ودرحضور پری تو دفتر یادداشت اش می نویسد : 

" هجدهم آبان – من یک تاتاری ام ، یک تاتارم ، یک تاتاری خندان . دوروبر من پر است از آدمهای ساده و بی غل و غش وراحت . من طبیب آنها هستم. وقرار است همیشه با آنها باشم . من همه ی انها را دوست دارم . آن ها هم مرا دوست دارند . از امروز یک تاتاری دیگر رفیق راه من شده ، احساس می کنم که خیلی خوشبختم ..."

غلامحسین ساعدی در رمان تاتار خندان که آن را در سال 1353 و هنگامی که در بازداشت بوده تو زندان اوین نوشته ،با خلاقیت شگرف خود ،شخصیت ها و بازیگرانی را وارد رمان خود کرده که ملموس بودن آنها با همه ی فردیت های شخصی شان وتبدیل شدن  آنها به یک تیپ اجتماعی در بسترحوادث ،ونیز با وقوف به خطرات سرراه یک رمان نویس که همانا مثل عبور از میدان مین است و ذره ای انحراف ،اثر را به ورطه ی تباهی و سقوط می کشاند، بی آن که بخواهد وارد مقولات و تئوری های حاشیه ای  شود ،خیلی سرراست تر عنان قلم را به کف گرفته و فقط به شرح قصه اش پرداخته است .

همچنین با توجه به نگارش رمان اش در یک فضای امنیتی و شتابی که برای تمام کردن آن داشته ، اتفاق فرخنده ای نیز رخ داده و آن هم اینکه این اثر بیشتراز آن که تحت نفوذ ناخودآگاه نویسنده باشد وبرگرفته شده از زوایای مخفی حافظه ، تحت تأثیر یک الهام درونی نوشته شده و از این نظر نیزشاهد یکی از واقع گرایانه ترین رمان های معاصر ایران هستیم .

" تاتارخندان "،رمانی است که ساختاری منسجم دارد و پر است از توصیف دقیق صحنه ها ی حوادث و بیان عادات و عقاید مردمانی که نویسنده آنها را نیک می شناخته و مثل پاره ای از آثار " ماکسیم گورکی " طوری عمل کرده که گویی جنون شجاعان را می سروده است .چراکه تعمد نویسنده هرگز در آن نبوده که شخصیت ها ،دقیق  و وسواس گونه شبیه آدمهای واقعی باشند وبلکه کوشش اش درپرداختن به ظرایف و جزئیاتی بوده که مثل نگینی در فلز شخصیت ها کار گذاشته شده و بعد از اتمام قصه است که فضیلت و شرارت های بازیگران اش ، نمادی پرجان می شوند و در ذهن نیمه هوشیار اهل کتاب راه می روند.چرا که ساعدی با راه یابی به درون شخصیت ها یش، هنر داستان نویسی را محملی برای پرچانگی و نظر بافی نمی کند و با روایت حوادث و بیان عواطف و هیجانات پرسوناژ های قصه است  که خواننده را درگیراثر و شیفته ی ذات هنر می کند.*

 

____________________________

* تاتار خندان ، غلامحسین ساعدی(  1364- 1314 ه.ش )، چاپ دوم ، انتشارات به نگار، تهران ،1377

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.