مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

زخم شیشه / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s1.picofile.com/file/7942778816/Copy_of_a_z.jpg علیرضا ذیحق


 زخم شیشه    


داستان کوتاه


در چارچوب چوبین قابی کهن ، با شیشه ای کدر و شکسته ،چون مِهی لغزنده ونرم درنگاه ام شکل گرفت . وتا چشمانم لحظه ای بر چشمان درشت و گیرایش و چهره ی مغموم او که تمام قاب را در بر گرفته بودخیره مانَد، در انبوه مه پر رنگی که شتابان چهره اش را محو می ساخت ، گم گشت .برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود، متعجب ام کرد .نگاه آشنایی بود که در  ورای سالیانی دور – همچو امروز که در مِه گم گشت – گم اش کرده بودم . اما در آن روزهایی که دیگر نیستند ، طور دیگری بود .در لبخند و نگاه اش  گرمی مطبوعی بود .اما امروز که او را دیدم ، سرمای عجیبی را در جای – جایِ بدن ام حس کردم . برق نگاه اش گویی نوری شفاف از انبوهی بلور یخ بود که بی هیچ واسطه ای در تن آدم رسوخ می کرد .

 

 

http://s1.picofile.com/file/7942778816/Copy_of_a_z.jpg علیرضا ذیحق


 زخم شیشه    


داستان کوتاه


در چارچوب چوبین قابی کهن ، با شیشه ای کدر و شکسته ،چون مِهی لغزنده ونرم درنگاه ام شکل گرفت . وتا چشمانم لحظه ای بر چشمان درشت و گیرایش و چهره ی مغموم او که تمام قاب را در بر گرفته بودخیره مانَد، در انبوه مه پر رنگی که شتابان چهره اش را محو می ساخت ، گم گشت .برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود، متعجب ام کرد .نگاه آشنایی بود که در  ورای سالیانی دور – همچو امروز که در مِه گم گشت – گم اش کرده بودم . اما در آن روزهایی که دیگر نیستند ، طور دیگری بود .در لبخند و نگاه اش  گرمی مطبوعی بود .اما امروز که او را دیدم ، سرمای عجیبی را در جای – جایِ بدن ام حس کردم . برق نگاه اش گویی نوری شفاف از انبوهی بلور یخ بود که بی هیچ واسطه ای در تن آدم رسوخ می کرد .

اما در پی این سرما ، آرامشی نهفته بود .آرامشی که در آن هیچ شتابی محسوس نبود .همه چیز در یک نوع بی وزنی و بی زمانی ، غوطه ور بود . مه بود که می غلطید و مرانیز در خود فرومی گرفت .من دنبال آن چشمها بودم اما سعی و تکاپویم به جایی راه نمی بُرد. می دویدم و مِه را می شکافتم و پیش می رفتم اما لحظه ای که از تکاپو وامی ماندم ، خود را در همان جائی می یافتم که نقطه ی آغازین حرکت ام بود .

وقتی که از پی آن همه دویدن ، قطره ای عرق نیز در چهره و پیشانی ام دیده نمی شد ، بیش از پیش بهت ام می گرفت . در اندیشه بودم که از غلظت مِه کاسته شد و در انتهای راهی که به روشنی خیره کننده ای منتهی می شد ، آن آشنا را با نگاهی که مرا به خویش می خواند ، دیدم . بی هیچ تقلا و جنبشی خود را کنارش یافتم .اما تلأ لؤنوری که پیرامون اش را روشن ساخته بود ، به حدی چشم را خیره می کرد که جز لحظه ای نتوانستم بر او چشم بدوزم و تا به خود آیم و گفته هایش را پاسخی یابم ، در درخشش نوری که که به افق می پیوست دوباره گم اش کردم .چهره اش هیچ تغییری نیافته بود .اما زخم شیشه با لخته های باریک و منجمد خونی  که چهره اش را خط خطی کرده بود ، او را خیلی کسل تر و پر اندوه تر از لحظه ای  نشان می داد  که در چارچوب چوبین قاب کهنه دیده بودم اش .او رفت و ولی طنین صدایش هنوز در گوش ام بود .

در اندیشه ی روزان ِ گم گشته افتادم .خود را در چارسوی بازار به زیر گنبدی آجری یافتم . وکودکی را دیدم که در خلوت بازار ، بی خیال وتنها باد بادکی را هوا می کرد و پیر مردی ژنده پوش که غبار سالیان در چهره اش موج می زد ، نشسته بر حجره ای کهن و انباشته از عرق بید مشک ، با حیرتی تمام و تبسم تلخی بر لب به سقف های گنبدی بازار می نگریست که از اوج بادکنک می کاستند و به تقلای بیهوده ی کودک بیش از پیش می افزودند .

از خشت های فرسوده ی دیوار ها گرفته تا حجره ی آن پیر مرد و چشمان درشت و گیرای کودکی که در امتداد بازار ، بی خیال و شادان راه می پیمود ، همه چیز برایم آشنا می نمود .جز خلوت بازار ، که هرگز چنان آرام و ساکت به خاطرش نداشتم . قدمی تند کردم .اما نمی دانم در شتاب  های قدم من چه بود که ناگهان ، ازدحامی عجیب بازار را در خود گرفت .سیل جمعیت روانه بود و شتاب گامها و چهره ها و تکاپوی بار بران و دستفروشان که از سرعت قدمهای من می کاستند . به هر ترتیبی که شده بود راه خود را باز می کردم و رد باد کنک را در بلندای سقف گنبد ها می جستم و خود را به آن نزدیک می نمودم .اما ناگهان همه چیز در هم ریخت . زوزه ی بلند بادی شنیده شد و  ستونها در شکاف زمین فرو رفتند و گنبدها بر سر مردم آوار شدند .و صدای آن همه وحشت که در دل مردم چنگ می انداخت ، رفته - رفته درزیر آوارها دفن گردید .

واقعه ی تلخی بود . اما من که نیمه جانی بِدر برده بودم ، وقتی که به آن کودک رسیدم داشت درد می کشید .دیگر کودک نبود .من فقط چشمان اش را شناختم . طبیبی شده بود اما درد ، امانش را می بُرید . از چشمان درشت و گیرایش ، فقط برقی مانده بود از یاد های کودکی .دستان اش داغ بود و چهره اش تکیده .

می گفت : " در هزار توی آدمی درد هایی نهفته است که تصورش جز با درک آن ممکن نیست .به حدی حس و روح آدمی را می فشارند که تنها لذّت زندگی ، در رهایی اندکی است که از این دردها پیدا می کنی ."

تا من جوابی در تکمیل سخنان او بیابم ، دستانی او را از من دور ساخت .دستان سپیدی که که در سفیدیِ تنپوشِ زنی گم می شد .صدایش زدم . گفتم : " لحظه ای صبر کن . دورش مساز . بسته ای پستی برایش رسیده است .جعبه ای نارنج از کوچه باغ های شیراز .و برگِ سَروی که از باغ اِرم چیده اند و بیتی از حافظ که روزی در دانشکده جا گذاشته بود ."

اما صدای من هیچ بازتابی نداشت . زیرا آن سفیدی ، با تخت روانی که سِرُمی بر آن آویزان بود خیلی قبل تر از آن که سخن ام را آغاز کنم ، در انتهای راهی که از گرد و غبار سفیدی آکنده بود ، از نگاه ام گم شد ه بود .

هنوز تا شب خیلی بود .اما خواب ام می آمد .سر راه سینمایی بود .گفتم بلیطی بگیرم و ساعاتی چرت بزنم .

با نور لغزان چراغ قوه ای که دل تاریکی را می شکافت ، جایی برای خود دست وپا کردم و نشستم .پلک هایم روی هم افتادند و لحظاتی را خواب ام برد . اما با فشار دستی ناگهان به خود آمدم . همان آشنای گم گشته در مِه بود .

گفتم : " چرا اینجوری شدی ؟ تا تو را می بینم یکهو غیبت می زنه . کجاها می روی ؟"

-          " می خواستی کجا باشم ؟ گفتم حالا که تو می خواهی این فیلم را ببینی من هم بیا یم ببینم .فیلم خوبی یه .شخصیت ها روح دارند .حس دارند . درد را می فهمند . درست مثل داش آکل ، که واپسین  حرف و نگاه اش به طوطی هنوز دل آدم  را می لرزاند . اما هوا چون سرب سنگینه . من دیگر ، نفسم خیلی سخت در می آید ."

او دیگر نبود . در مقابل چشمان من چون قطره جوهری که در ظلمت بچکد ، در انبوه تاریکی محو شد . تا به خانه برسم ، سری به بازار زدم .همه خرابی ها ترمیم شده بود .گنبد های آجری از نو بنا شده بود و شلوغی وازدحام ، راه آدم را سدّ می کرد . به حجره ی پیر مردی رسیدم که روزی در خلوت بازار ، تنها من و او ، آن کودک را با آن بازیچه ی کاغذی اش دیده بودیم .درنگی کردم و و لحظه ای چند ، چشم در چشم پیر مرد دوختم . اما با اولین نگاه ، چیزی در من فرو ریخت و لرزه ای تن ام را فرا گرفت . باز همان آشنا بود . با چشمانی درشت و گیرا و سیمای محزون ومغموم . اندیشیدم اگر باز حرفی بزنم دوباره گم اش خواهم کرد .لذا حرفی نزدم .در شلوغی بازار گم شدم و آشوبی در ذهن ام چنگ انداخت . دربین راه دخترکی دیدم با گیسوان آراسته ، که هراسان در پی گمشده ای می دوید . صدایش زدم وگفتم : " – دنبال چه هستی ؟ هراست از چیست ؟"

گفت : -" هراس دلم را دارم که روزی در لای مکتوب ، به آشنایی که دل در گرو او داشتم سپرده بودم .می گویند این آشنا ، الآن حجره ای در بازار دارد . راه درازی آمده ام . از نارنجستان های شیراز تا دامنه های سبلان . شاید دیگر او پیر شده اما من ، نمی دانم چرا با هر گامی که به شتاب بر می داشتم ، ذره ای از غبار عمر من می ریخت و الآن دخترکی شده ام که دیگر مرا نخواهد شناخت ."

گفتم : " آخرین تصویری که از او در ذهن داری چه جوری بود ؟ "

گفت : -" چهره اش را خوب بخاطر ندارم اما چشمهایش را چرا !چشمانی درشت وگیرا با زخم شیشه ای بر پلک هایش ."

گفتم : -" اگر سریع بروی ، تو حجره اش خواهی یافت ."

کوچه لبریز از یاد کودکی بود . اما دیگر چیزی را نمی خواستم بخاطر بیاورم .هنوز ، طنین صدای آن آشنا ، وقتی که در تلأ لؤ روشناییِِ خیره کننده ای گم شد در گوش ام صدا می کرد .داخل خانه شدم . بی درنگ سراغ گنجه ای رفتم که در بالای آن ، عکسی از آن آشنا بر سینه ی دیوار آویزان بود .اما نمی دانم چرا هیچ گونه اثر شکستگی در چارچوب و شیشه ی قاب آن پیدا نبود .دنبال دفتری بودم .اما طنین صدایش رهایم نمی کرد . صدایش هنوز هم در گوش ام بود که می گفت : - " وقتی که هنوز نرفتی ، دل کندن برایت سخته .اما وقتی که به ناچار دل می کَنی و می روی ، دیگر به هیچ چیز تعلق نداری . چون دودی در آسمان که هرچه دور تر می روی کم رنگ تر و آخرش محو .انگار از اوّلش هم چیزی نبودی . پشت سرم چیزی نمی خواهم باشد .هر چی از من نوشتی ، پاک فراموشش بکن ."

بخاری گُر گُر می سوخت و من ورق پاره هایی را با حوصله ودرنگ ، در کام شعله ها می ریختم . وقتی هیچ ورق پاره ای از یاد هستی او نماند ، چشم در چشم آن آشنا در چار چوب چوبین قابی کهنه دوختم که برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود ، دل ام را ذره – ذره فرو می ریخت و با هجوم بادی که زوزه اش در کوچه پیچیده بود ، به هراس ام می افکند .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.