مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

آدم کوچولو / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

آدم کوچولو

علیرضا ذیحق

آدم کوچولوی  یک خانه ی نقلی هستم که پدر بزرگ ، همه چیز را از چشمان آدم می خواند . من نیز با این که تو عمرسه چهار روزه ام جز چند نفر را با چشمان خود ندیده ام ، فکر او را می خوانم . او می گوید من اندازه ی کفتری ام که رو شانه ی آدم می نشیند و اما این قدی نمی مانم . حدس اش این است که من قدم از او بلند تر خواهد بود. اما از لحظه ای که من زاده شده ام او سخت غمگین است . اوّل اش دل ام گرفت که چرا ازدیدن ام خوشحال نیست . اما تا ته فکرش را خواندم دیدم خیلی هم خوشحال است و اما از این دنیا دل خوشی ندارد . به مادرم می گفت آخر عاقبت ِ این مردم مرا می ترساند . تا پا می گیرند ،

 

آدم کوچولو

علیرضا ذیحق

آدم کوچولوی  یک خانه ی نقلی هستم که پدر بزرگ ، همه چیز را از چشمان آدم می خواند . من نیز با این که تو عمرسه چهار روزه ام جز چند نفر را با چشمان خود ندیده ام ، فکر او را می خوانم . او می گوید من اندازه ی کفتری ام که رو شانه ی آدم می نشیند و اما این قدی نمی مانم . حدس اش این است که من قدم از او بلند تر خواهد بود. اما از لحظه ای که من زاده شده ام او سخت غمگین است . اوّل اش دل ام گرفت که چرا ازدیدن ام خوشحال نیست . اما تا ته فکرش را خواندم دیدم خیلی هم خوشحال است و اما از این دنیا دل خوشی ندارد . به مادرم می گفت آخر عاقبت ِ این مردم مرا می ترساند . تا پا می گیرند ، اوّل چیزی که فراموش می کنند  مهربانی است . رحم سرشان نمی شود و اما خوبیش این است همه هم این ریختی نیستند . دیروز یک خرس ماده را پیش چشم بچه هاش زجر کش کردند. بدیش این است که از این کار زشت هم  فیلم گرفتند .  بچه خرس ها تا چشم و چالشان  به مادرشان می خورد که در خونش دست و پا می زد ، از ترس می لرزیدند و شیون می کردند . اما شکارچی ها که فکر می کردند کار بزرگی انجام می دهند و هر چه بیشتر آن خرس های کوچولو بترسند گوشتشان لذیذ تر می شود ، می خندیدند و روبه دوربین حرف می زدند ."

من دل ام برای آن بچه خرس ها سوخت و تصمیم گرفتم هیچ وقت شکارچی ها را دوست نداشته باشم .

اما این همه ی غم های پدر بزرگ در آن یک روز نبود . دلگیر بود. حرف نمی زد و اما من با چشمهای ریز خود خیلی چیزها را ته ِ فکر او می دیدم . مرا بغل اش کرده بود. هر چند اندازه ی یک کبوتر بودم  اما هنوز کوچکتر از آن بودم که بتوانم رو شانه هایش جا خوش کنم . او به مادر بزرگ که همه ی دنیا و حتی مرا هدیه ی خدا می دانست گفت : " رفته بودم لب دریاچه . خشک شده . یعنی ماها خشک اش کرده ایم . به اشک هایش نگاه نکردیم که بالأخره جان داد . "

مادر بزرگ که دل اش نیز مثل خودش مهربان بود و هیچ فکر نمی کرد بعضی آدمها آدم نیستند گفت : " کارِ خداست. خودش بخواهد می خشکاند و خودش بخواهد دریا می کند ."

من نمی دانم کدام راست می گوید و کدام دروغ .این چیز ها راآدم از بزرگترها یاد می گیرد . یعنی وقتی تو شکم مادرم بودم و او با من حرف می زد ، یک چیزهایی می خواست  راست و دروغ حالیم کند و اما من زود خوابم می برد .

من که گوشم به صدای قلب پدر بزرگ بودو از پریدن اش خوش ام می آمد ،  دیدم که گفت :". آن قدر چاه های عمیق زدیم  و سد ساختیم که آن سرش ناپیدا. باغ هایمان چند سالی خوب یار داد . اما فکر نکردیم که یک باغ آباد بهتر ازصدباغ ِ ویران است . مثل یک زنده میان هزاران مرده.آب دریاچه خشکیده و نمکش مانده . بادهم نمکها را می پاشد به باغات و مزارع.  همه حالیشان شده چه خبره . حتی پرنده ها طرف دریاچه نزدیک نمی شوند . همه که مثل تو نیستند خانم !این آدمها  می گویند دروغگو دشمن خداست و اما روزی صدتا دروغ می بافند . مخصوصا بعضی ها هستند که دوست دارند دروغ هاشان را بلند بگویند . یکی همین امروز از بلندگو گفته  دریاچه هم عین یک بچه است . بعضی وقتها بازیش می گیرد .گاهی آبش را خشک می کند و گاهی می جوشاند. "

تازه داشتم بغل پدربزرگ می خوابیدم که از گشنگی وق زدم و مادربزرگم مرا داد دست مادرم که در رختخواب بود . پستان اش را مک می زدم و اما هنوز شیرش خیلی کم بود . هرچند سیرنشدم اما صدام را درنیاوردم. می خواستم ببینم پدربزرگ دیگر به چه فکر می کند . او چشم از چشمم برنمی داشت و دنبال یک چیز ی می گشت که من نمی دانستم چیست . تا که به فکرش آمد و گفت :

" رنگِ چشمانش خیلی روشنه . نه سیاهه نه قهوه ای . انگار رنگ دریاچه است . نکنه رنگ چشمان ِ مادرم باشه ؟ اماهنوز زوده چیزی گفت . "

بعدش تلویزیون را روشن کرد . صدایی آشنا به گوش ام آمد . خیلی وقت بود که من این صدا را می شناختم . نمی دانستم صدا از کجاست . پدر بزرگ گفت آرام باشید ببینیم چه خبره . بعدش صدا قطع شد وباز  پدر بزرگ  رفت تو فکر. به مادر بزرگ گفت : " تصمیم گرفتم اخبار گوش نکنم . دنیا چرا این شکلی شده ؟ آنهایی که روزگاری خودشان یک الف بچه بودند و حالا تقّی به توق خورده و شدند رئیس و وزیر، چرا چنین شده اند . خون مردم را همه جا می ریزند و کسی به کسی نیست. هرکسی دارو دسته راه انداخته وفقط صدای خودشان را دوست دارند . انگار که دیگران از مادر زاده نشده ومثل قارچ اززمین در آمده اند . همه باید حق داشته باشند حرف بزنند . "

پدربزرگ یکهو به من لبخند زد و گفت : " مگه شما بیایین و کاری بکنین . آن قدرغصه تودلم است که و قتی قصه نمی شوند دلم می پوسد . همه را برات تعریف خواهم کرد . کافیست که بتوانی سوار خروس شوی و با من پای حوض بیایی . به بچه های محل هم خبر می دهیم . حتی به گنجشکک اشی مشی. یک آب بازی می کنیم که نگوو نپرس. اگرهم کسی چیزی گفت نترس اونش بامن .ماهمه با هم هستیم . "

او از چشمان من خوانده بود که ته دلم چه خبراست !


به نقل از : سایت ادبی مرور به سردبیری میترا داور 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.