مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

حکایت میرداماد / از افسانه های آذربایجان / علیرضا ذیحق


حکایت میرداماد

 

‏علیرضا ذیحق
 

از افسانه‌های آذربایجان
‌یه روزی دختر پادشاه ازحموم برمی گشت که راهشو گم می کنه. این ور اون ور سر می کشه و آخر سر می بینه شب شد و تو تارکی دیگه چشمش جایی رونمی بینه. تو این هیر ویر چشمش می خوره به ‌یه خونه‌ی فسقلی که ازپنجره ش نور می ریخت و میره در می زنه. جوونکی طلبه بیرون میاد و تا دختره می گه راهشو گم کرده بفرما می زنه. جوونه که سرش به کتاب بود تا می بینه دختره گشنه شه پا می شه و سفره میندازه .

 


حکایت میرداماد

 

‏علیرضا ذیحق
 

از افسانه‌های آذربایجان
‌یه روزی دختر پادشاه ازحموم برمی گشت که راهشو گم می کنه. این ور اون ور سر می کشه و آخر سر می بینه شب شد و تو تارکی دیگه چشمش جایی رونمی بینه. تو این هیر ویر چشمش می خوره به ‌یه خونه‌ی فسقلی که ازپنجره ش نور می ریخت و میره در می زنه. جوونکی طلبه بیرون میاد و تا دختره می گه راهشو گم کرده بفرما می زنه. جوونه که سرش به کتاب بود تا می بینه دختره گشنه شه پا می شه و سفره میندازه . بعدش دختره می‌خوابه و پسره زیر نور شمع با کتباش ورمیره. نصفه های شب جوونه می بینه که رام دلش نیست و مدام به هوس می افته. اما تا می خواد که بره بغل دختره، انگشتش رو با شعله‌ی شمع می سوزونه و با خود می گه خدا خودت منو از آتش جهنم حفظ کن. تا صبح اون طلبه هرده انگشتش رو می سوزونه و هوا که روشن می شه دختره رو راهی می کنه. دختره که همه‌ی اینا رو به چشم خود دیده بود ماجرا رو به پادشاه می گه، به فرمان شاه اون طلبه رو به قصر می آورن. شاه هم به تا انگشتهای سوخته‌ی او رو می بینه ، دخترش را می ده به اون طلبه که مرد خدا بود و اسمشو می ذاره " میر داماد ."
روزی در قصر های و هویی می افته و جهودها و مسلمونا مدام به هم کُرکُری می خونند و در این کل کل جهودا هی از عصای حضرت موسی دم می زنند که اژدها می شد. شاه می بینه داره سرسام می گیره وعلمای مسلمون کم می یارن. خبر می فرسته به میرداماد و تا میرداماد شستش خبردار می شه در حضور همه یکی ازجوراباشو در میآره و در یک آب خوردن جوراب می شه اژدها. ولوله و هیاهو از هرجایی بلند می شه و همه می خوان از خوف اژدها دربرن که میرداماد می گه یه دقه صبرکنین که الانه اژدها را رام می کنم. اهل مجلس تو بهت و ترس بودن که میرداماد تا پای بی جورابشو دهان اژدها می کنه می شه جوراب و می چسبه به پاش. بعدش میگه اگه موسی می خواس دوباره اژدهارو عصا کنه با گوشه‌ی لبّاده اش می گرفت و اما دیدید که امت محمد پا دردهان اژدها می کنه و اما چیزیش نمی شه.
اما بشنویم از روزی که میرداماد قلیونی چاق کرده و کِیف و حالش کوکه ویاد ارسی‌های طلبگیش می افته و اونارو می بره بازار. پینه دوزی پیدا کنه و می خواد که کف و پنجه‌ای براکفشا بندازه که تا پینه دوز کارش تموم می شه میرداماد می پرسه مزدت چقد شد که اون می گه یه عباسی. اما میرداماد با گوشه‌ی چشمی سندان اونو طلا می کنه و می گه اینم مزد و پاداشت که الحق اوستاییت حرف نداشت. اما پینه دوزدادو بیداد می کنه که من مزدمو می خوام و این سندان رو به حال اوّلش برگردون. میرداماد مزد اونو می ده و اما می گه این یکی دیگه از دست من برنمیاد .پینه دوزنگاه عاقل اندر سفیهی به او می کنه و با دستی که خودش رو سندان می کشه ، سندان می شه عینهو اولش قراضه و آهنی. میرداماد ماتش می بره ومی گه الّا و بلّا که ناهارو باید با هم بخوریم. پینه دوز بساطشو جمع می کنه و میرداماد رو می بره خونه‌ی خودشون. میرداماد ته دلش می گه کاش ناهار آش کشک بود و مدام لب و لوچه شو می لیسه . پینه دوزه که تک و تنها زندگی می کرد تا می رسه به خونه ، می گه تو کشک بساب که من آش بار بذارم. میرداماد می بینه که نگفته او ته دلشو خونده و باز بهتش می بره. پینه دوز می گه: " راستی خبرداری که پادشاه کشور همسایه مرده و همین حالا می خوان قوش هواکنن؟ اگه می خوای شاه شی بگو که اینکارو بکنم ."
میرداماد بدش نیومد و گفت : " اما چه جوری ؟ "
پینه دوز گفت : کاری نداره. بیا پشت این دیوار ببین چه خبره؟"
میرداماد تکونی به خود داد و تا سرک کشید دید مملکت ری هست و همه در تکاپوی شاهینی‌یند که بال گرفته و رو شونه‌ی هرکسی بشینه می شه پادشاه. ازقضا شاهینه اونقدر تو هوادورزدو چرخید که آخر سر نشست روشونه‌ی میرداماد. مردم تا دیدند شاهینه نشسته روشونه‌ی یه ملا هوارشون رفت هوا که ملا نمی تونه شاه بشه. میرداماد دید که شانسش یهو برگشت وداشت تو دلش غصه می نشست که پینه دوز گفت : " اگه قول بدی که وقتی شاه شدی سه چیزی رو که می خوام بهم بدی کاری می کنم تو شاه بشی. " میرداماد پرسید : اون سه چیز چیه ؟ " پینه دوز گفت : " اسب و شمشیر، و بیوه‌ی شاه. "
میرداماد که واسه پادشاهی دلش غنج می رفت قبول کرد و وقتی قوشه سه بار نشست رو شونه‌ی میرداماد ،مردم گفتن حکمتی‌یه و ناچارا قبولش می کنن.
میرداماد تخت و تاج پادشاهی را تحویل می گیره و روزی که در قصر جشنی به پا بود پینه دوز اذن دخول می خواهد. میرداماد می بینه پینه دوز اومده که اسب و شمشیر و بیوه‌ی شاه رو بگیره. چیکار کنه چیکار نکنه گفت که بیوه‌ی شاه رو بیاورند. بیوه‌ی شاه که مثل طاووسی خرامان با عطر و حریر و ابریشم پوشیده بود تا پا به تالار قصر گذاشت میرداماد گفت : " خودت حق بده که درسته مَرده و قولش اما این همه زیبایی و قشنگی واسه تو خیلی زیادی‌یه. خرج و مخارجشم که کمرتو میشکنه و حالا ناز و اداش بمونه اون ور. " بعدش گفت اسب و شمشیر شاه رو بیارن که وقتی میرداماد اسب و شمشیر رو دید گفت : " بازم می بینی که شدنی نیس. حیف این اسب نیس که خورجین کهنه‌ی تو رو ذینش باشه ؟ حتی این شمشیر جواهر نشان هم واسه تو حیفه. یعنی تو دلت میآد با این شمشیر ، چرم و پوستین ببرّی ؟ "
تا میرداماد زد زیر همه‌ی قولهاش ، پینه دوز گفت : " پس برو کشکتو بساب میرداماد ! "
میرداماد انگارکه خواب بود بیدار شد و دید که کنج دیوار نشسته و داره کشک می سابه. *

-----------------------------------------
* روایت های مختلف و اما کم و بیش مشابهی از این قصه دربین مردم" آذربایجان " وجود دارد که نمونه ای از روایت های مربوط به مردم "خوی" را "علی ظفرخواه "در کتاب " کؤکلی حیاتیمیز/ تبریز، نشرهادی ،1389 " به زبان ترکی نقل کرده است .( ع.ذ)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.