مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

محمود و قیز نگار /داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

http://s6.picofile.com/file/8209098400/thumb_%D9%82%D8%B5%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B9.JPG  علیرضا ذیحق


محمود و قیز نگار


داستان عامیانه آذربایجان


خواجه احمد با بخت بلندی که داشت بعد از سالها درد بی اولادی صاحب پسری می‌شود و ایل و تبار در جشن و شادی او شرکت می‌کنند .بزم و ضیافتی به پا می‌شود که به قول مردم، صدای ساز و دف آن، مهتاب را نیز به رقص وا می‌دارد .

خواجه احمد اسم پسرش را " قول محمود " می‌گذارد و وقتی که او به سن هجده سالگی می‌رسد ،او را که جوانی برومند و فصیح بود ، جانشین خود معرفی کرده و به تاجران می‌گوید :

 http://s6.picofile.com/file/8209098400/thumb_%D9%82%D8%B5%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B9.JPG  علیرضا ذیحق


محمود و قیز نگار


داستان عامیانه آذربایجان


خواجه احمد با بخت بلندی که داشت بعد از سالها درد بی اولادی صاحب پسری می‌شود و ایل و تبار در جشن و شادی او شرکت می‌کنند .بزم و ضیافتی به پا می‌شود که به قول مردم، صدای ساز و دف آن، مهتاب را نیز به رقص وا می‌دارد .

خواجه احمد اسم پسرش را " قول محمود " می‌گذارد و وقتی که او به سن هجده سالگی می‌رسد ،او را که جوانی برومند و فصیح بود ، جانشین خود معرفی کرده و به تاجران می‌گوید :

" قافله سالار کاروان بعد از این " قول محمود " خواهد بود وپس یاورش باشید که رموز تجارت آموزد و در سفرها پخته گردد !"

روزی که " قول محمود" با سوداگران و تاجران راهی استانبول شده بود و بعد از فروش مال و متاع وخرید مال التجاره داشتند برمی‌گشتند ، بین راه چمنزاری باصفا دیده ومشغول استراحت بودند که قول محمود را خواب می‌بَرَد.

درخواب، بوی گل و ریحان سرمست اش کرده ودر بهشت رویا ، مولا علی را می‌بیند که غرق در نور صفا، به شهرخالی ِدل اش پا می‌گذارد وبا دادن ساغری پراز او می‌خواهد که مرغک دل را با آن باده شاداب سازد . بعدش می‌خواهد که از لای انگشتان او به دوردستی بنگرد و بگوید چه می‌بیند . محمود دید که شهر ، شهر فرنگ است و ازهمه رنگ و در ایوان قصر، دختری ایستاده با چشمان سیاه ودرعاشق کُشی ،طناز و حوری وَش. مولاعلی در پَر ِنوری که داشت با آن می‌رفت گفت :

" کاخی که دیدی در مصر است و آن زیبا صنم ،نام اش " قیز نگار" . ستاره های بختِتان در هم گره خورده و برو دنبالش که هجرتت بی خطر باد . "

از تأثیر آن باده ، محمود را سه روز و سه شب خواب برد ودر این مدت فقط نَفسی داشت که می‌رفت و می‌آمد وبس.تاجران و غلامان همه محزون شده و چاره در این دیدند که محملی بیارایند و چست و چابک اورا به تبریز برسانند . در بین راه اما محمود به هوش آمد و خواست کلامی‌بگوید که دید نطق اش بسته است . قافله به تبریز رسید و خواجه احمد و همسرش تا خبردارشدند به استقبال محمود شتافتند و اما تا اورا پریشان یافتند سیلاب اشک  از حلقه ی چشمانشان بیرون زد . محمود نیز بغض اش گرفت و هرچه کرد حرفی بر زبان اش نیامد . به اشاره سازی خواست و تا ساز به آغوش گرفت و نغمه ها سرریز شدند دید که زبانش نیزاز بند در آمد ه و نوایش با ساز ، چنین آمیخت :

" دلم ، کتاب عشق است و در سینه ی بیمارم ، گرداب رسوایی بپاست .رشته ی مهری بر دلم زنجیر شده که مرا تا دورهای دورخواهد برد و گریزی ندارم . از کوهها و دشتها ، از میان نورها و تاریکی ها  ، تا بیکران بحرها خواهم شتافت و درمصر، به جویای یارخود " قیز نگار " برخواهم خاست که نویدش را از مولا علی دارم . "

خواجه احمد که فردی دنیا دیده بود وزخمه های آتشین پسرش بر ساز،حیرت اش را سخت بر می‌انگیخت ، احساس کرد که کار از کار گذشته و او دیر وزود خواهد رفت  . لذا بااصراری که محمو د داشت ، ره توشه ای از لعل و جواهر فراهم آورد و با جامه هایی فاخر ، ، او را راهی سفری کرد که از فرجام اش کسی چیزی نمی‌دانست .

می‌گویند که اشک ، هزار زبان دارد و در هنگام وداع ِ محمود با پدر ومادرش نیز، هرچند همه خاموش بودند اما هر قطره ی چشمی‌، لبریز صد سخن بود و با گوش دل ، همه آن را می‌شنیدند .

محمود ، یکه و تنها با توسنی بادپا و سازی بردوش ، کوچ بر کوچ آمد و با طی منازل و قطع مراحل، از برو بحر گذشت وخود را در مصر دید.

حالا بشنویم از " قیزنگار " که تا پای محمود بر خاک مصر رسید ، درخواب اش  جوانی دید رعنا و رشید که در قد و ترکیب و نیکیِ جمال یکتا بود وقرینه ای در بزم جانان نداشت . قیزنگار خود را مایل و گرفتار او دید و با گیسوانی عنبر آسا ، از خواب پرید و کنیزان و ساقیان قصر را به حضور خودخواند و گفت :

" خنیاگری با نغمه ی داوودی و سازی سحر انگیز، از دیاری دور همین حالا وارد مصر شده و هرکس خبری از او به من آوَرَد انعامی‌نفیس خواهد گرفت !"

"قول محمود" که خستگی راه به تن اش بود ،به مهمانخانه ای رفت تا چند روزی بیاساید و وقتی با عطر و گلاب ، غبار از چهره و جان شست ، سراغ برج و باروی یار را بگیرد که دیگر، توان صبوری اش نبود . قیزنگار نیز که چند روزی گذشته بود و هنوز خبری از یار نداشت ، حیلتی اندیشید و خود را زد به مریضی و به ترفندی ارغوان رخ چنان زرد کرد که هر طبیی آمد گفت کاراز کار گذشته و باید زود خبر می‌کردید . تا که روزی حکیم الحکما به قیزنگار گفت :

" می‌دانم که هیچ دردت نیست و همه بازیست و اما رازدل اگر بگویی ،حتما که کمکت خواهم کرد !"

قیزنگار که به محرم اسراربودن او وقوفی کامل داشت پرده از راز خود برداشت و با حزنی تمام گفت :

" محو خورشیدْ جمالِ پسری ام که در رویایم طالع شده و با ردای خنیاگری در شهر می‌گردد و اما مرا از وی خبری نیست .برق نگاهش چون بلایی بر جانم افتاده وشیفتگی ام به او روح و روان ام را فرسوده است . "

حکیم تدبیری اندیشید و به پادشاه گفت :

" قیزنگار را افسردگی از دل و جان انداخته و همچون پرنده ای که در قفسی طلایی بال – بال بزند ، چاره ی رهایی اش از چنگ افکار بیهوده ، در گلبانگ خنیاگریست که با آهنگ و نغمه اورا دلشاد کند ."

پادشاه نیز چاکران را فرستاد تا دنبال خنیاگری باشند که ساز و آوازش محشر می‌کند و آوایش ، نوید چشمه ساران دارد . چشمه هایی که درد از جان می‌شویند و دمی‌از جوشش نمی‌ایستند .

محمود که در این چندروزه ، با ساز و نغمه اش شهره ی شهر شده بود و موسیقی شناسان  همه دُورش جمع بودند و الحان اورا ندایی از غیب می‌پنداشتند ،فوری سخن از محمود گفتند و یاران شفیق شاه نیز ، یکسر به سراغ او رفته و چنین گفتند :

" اگر این نغمه های تو ، غصه ی دل آب می‌کند و سینه ی بیمار را از تنگی و محزونی در می‌آوَرَد ، با ما بیا که شاهدخت قصر، بی تابِ نوایت است ."

محمود که از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید فهمید که شب جدایی سحر می‌شود و ساعاتی بعد ،بوسه بر زلفان مشکین یار خواهد زد و این فراق ، پایان خواهد یافت . چنین نیز شد و وقتی محمود و نگار رودر روی هم قرار گرفته و برای دقایقی مژه برهم نزده و مفتون جمال یکدیگر، درهم نگریستند ، شورمستی آنان را فراگرفت و همه دیدند که چهره ی شاهدخت گُل انداخت و ازبستر بپا خواست .

ضیافتی در شأن شاهدخت برپا شد و محمود با نغمه و ساز اَش ، پوشیده و سر به مُهر، قصد و مقصودش را چنین حکایت کرد :

" خرمن گیسویت بلند است و بلور نگاهت شفاف .گلبرگ لبانت دل آویز است و عشق تو در فروزانی ، شعله ای آتشناک .ای سمن گیسوی نسرین پوش، صد هزاران عشوه داری و درباغ نازآلود تو ، الماس نابی می‌لغزد که از شعاع دلم می‌خیزد . این دل شوریده را مگر وصال تو چاره گر باشد !"

حکیم الحکما که می‌دید قیز نگار چون شکوفه ی نارنج ، عطر از نفس اش می‌بارد و مدهوش گلبانگ یاراست و همین حالاست که رازش برملا شود ، فوری خواست که مجلس خلوت شود که چاره ی شیدایی او ، با نوای نغمه همخواب شدن بود .

آن دو شب را دور از چشم اغیار، باکام و طرب آمیختند و دیری نپایید که آوازه ی کامکاری شان ، به گوش وزیر اعظم رسید که قیز نگار را برای پسرش می‌خواست . او به شیطنت و دورویی ، در جلد یکی از کنیزان محرم شاهدخت رفت و آن کنیز به شاهنشاه چنین گفت :

" مژده که قیز نگار ملال و دردی نداردو پنداری که تازه از مادر زاده شده . اما آن خنیاگر چنان در خلوت شاهزاده یله کرده که بیم آن است که به دشت وصال بشتابند ."

بااین سخن خشم شاه برانگیخت و فرمان داد که  محمود را پیش از خروسخوان ، به ژرفای نیل افکنند . در این میان  وزیر درباری نیز بود که از هرچه در خفا می‌گذشت آگاه بود و می‌دانست که به حیلت وزیر اعظم است که آن دو دلداده را چنین ازهم جدا می‌سازند. او به تدبیر برخاست و به پادشاه گفت:

" مهر وعدالت ، رمز حکومت است و شایسته است که این مهر پروری ، شامل آن جوانک نیز باشد که همیشه با اشاره ی پلکی ، کشتن میسّر است . من می‌گویم اگر او را در صندوقی بگذاریم و به گردابش افکنیم و کار را به تقدیر بسپاریم ، عین عدالت رفتار کرده ایم . "

پادشاه که فهمیده بود عاج سینه ی قیزنگار ،آبشارِ سرشک است و مدام ِاز دوری او می‌نالد این پیشنهاد را پذیرفت و وقتی محمود را داخل صندوقی در اعماق گرداب رهایش کردند ، جنونی به قیزنگار دست داد که شاه از کرده اش پشیمان شد و اما کار از کار گذشته بود .

محمود که بر موج طوفانها سوار بود و هول مرگ بر سرش وول می‌خورد، ناگهان نوری شعله ور و سبز ، او را تا ساحل امن راند و وقتی دوباره پابه مصر گذاشت و خود را به قصر رساند که ساز اَش را بستاند  این بار ، مورد لطف شاه قرار گرفت و قرار شد که اگر ساز ونغمه اش ، شاهدخت را از جنونی که به آن گرفتار است نجاتی داد آن وقت ، قیزنگار را نیز به عقد او در آوَرَد .

وروزی که آن کنیز محرم دوباره مژده به شاه برد که قیزنگار ، سلامتی اش را باز یافته است ، در میان بغض اش که می‌ترکید گفت :

" آن دو چنان شیفته و غمگسار همند که گویی برگ و نسیم ، حلقه ای از  مهر تنیده و آنها را در بر ِخود دارد .  امادفعه ی قبل که آمده و به اشاره سخن از فعل حرام رانده بودم ، همه به تحریک وزیر اعظم بود و جز مهرورزی ،میانشان چیزی نبود و حالا دست شماست که مرا ببخشید و یا که به دست جلاد بسپارید ! "

شاه او را بخشید و اما وزیر اعظم را ردا از تن برکند و فرستادش به چوپانی که جزای چنان حیلتی راشایسته آن بود . بعدش صدای طبل و دهل گوش فلک را پرکرد وبه شادباش عروسی شاهدخت با قول محمود ، مالیاتها بخشیده شد و رعیت را دلی غمزده از مال دنیا نمانْد .

سالی گذشت و روزی به اذن سلطان ، محمود و قیزنگار ،با کاروانی که محمل ها برآن آراسته بودند سوی تبریز رفتند که محمودنیزبخاطر دوری ازایل و تبار غمگین نباشد و بعد از سیاحتی ، دوباره باز آیند .


به نقل از : سایت دیباچه | محمود و قیز نگار


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.