مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

شمس تبریزی / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق


http://s3.picofile.com/file/8208339784/zihagh.jpg علیرضا ذیحق


شمس تبریزی

داستان کوتاه

پرواز شمس از قونیه ، با پرتوی در اوجها ، اورا به درگاه کوهی کشاند پُر برف و سر فراز.زمان ، زمانه ی چله نشینی بود و بشکرانه ی حق ، سرانداختن . آتش دل اش، دلِ آتش شد در مُلک وجود و ذات بقا را به تقدس و پاکی آواز داد. وردش به غزلخوانی ، گنج افشان اسرار شد و خود ، پروانه ای پَرسوز و چرخان در انوار عشق الهی. خدا ، خودِعشق بود و او بلبل عرش در چشم گردون .در کوی یقین مقیم بود و با سیاهی ها و سپیدی ها در نجوا.

  

http://s3.picofile.com/file/8208339784/zihagh.jpg علیرضا ذیحق


شمس تبریزی

داستان کوتاه

پرواز شمس از قونیه ، با پرتوی در اوجها ، اورا به درگاه کوهی کشاند پُر برف و سر فراز.زمان ، زمانه ی چله نشینی بود و بشکرانه ی حق ، سرانداختن . آتش دل اش، دلِ آتش شد در مُلک وجود و ذات بقا را به تقدس و پاکی آواز داد. وردش به غزلخوانی ، گنج افشان اسرار شد و خود ، پروانه ای پَرسوز و چرخان در انوار عشق الهی. خدا ، خودِعشق بود و او بلبل عرش در چشم گردون .در کوی یقین مقیم بود و با سیاهی ها و سپیدی ها در نجوا.

شمس از جهان گوشه گرفته بود و چله نشینی هایش تا گل کردن یاسها باید می پایید .اما مردم شهر در زمهریر بوران و کولاک ، در اندیشه ی نور بی دریغی بودند بر تارک کوه، که زلفی از نقره داشت و میان هاله ای مستور. فروغی که به یکباره هبوط کرده بود و ماهها صبوری می خواست تا با بهاران بدانجا راه سپارند و رمز وراز آن ماه نویافته یابند . تا نوبهاران ، هنوز هزار ابر برف آگین در راه بود و اهل دل ، همه حیران و بی قرار .

شمس تبریزی ، آن غبار مشتعل که با ترک نفس و پرهیز از خلق ، یکسره غرق معرفت بود در آن انزوا ، هر ازگاهی نیز با جوهر دانایی ، به کهن ها و تازه ها می اندیشید و اینکه عمرش آیا ، جز آوازه حاصلی داشته است ؟به مولانا ، قونیه ، کیمیا و حجره ی قنادی اش به زیر چهار سوق گنبد بازار فکر می کرد که همیشه تهی از مال التجاره بود و ولی ، قفلی زرین و پربها بر درب ِ بسته اش. گرد جهان گشته و رخت اقامت از تبریز به قونیه انداخته بود در کسوت ِ شِکّرفروشی ور شکسته و هزار و یک وصله در جامه ای ژنده . باید که ملای روم را می دید وبا او رازی نهان می گفت . تا که روزی آن قنّاد بی قند و خموش ، ازدحام مردم دید  و جاه وجلال فقیهانه ی آن ملّای روم که از صد دروازه ی قونیه ، مشتاقان به دیدارش می آمدند . اونیز سوی شیخ ، آن جهاندار معنی شتافت که خلقی عظیم ، با بوسه بر دست و پای او مجال دیدار یار را از وی می گرفتند . مردم راه را بر او می بستند و اما آن ژولیده ی پشمینه پوش همچنان پیش می رفت و گرمایی از خود می تاباند که کس را یارای مقاومت نمی ماند .

مولانا که می دید مشعلی جهان افروز با سبقت از آفتاب آسما ن ، در قالب گوشت و استخوانی نحیف، جاری و تابان در خاک می خرامد و رهسپارِ روح و کالبد اوست ، خموش و پریده رنگ ایستاد و کلام او شنید . خلقِ عابد که شیخ را پریشان و آشفته دیدند ، بر شمس نهیب آورده و به زور اورا راندند که با سؤالی کفر آیین ، مرادشان را آزرده بود . اما شیخ بی هیچ خشمی گفت : " اورا بر من ببخشید !" مؤمنان آرام گرفتند و در حالیکه دست و زبان و پایشان را اختیاری نبود ، فروغی زرین دیدند که آن غربتی ِ پیر و مسکین را همراه آرام قلبشان " مولانا " ، در خود پیچیده و سوی مدرسه و حرم می بُرد . 

مردم که حکایت چنین دیدند ، پراکنده و پُر غضب کوچه های قونیه را انباشتند و منتظر فردا ماندند که شیخ به آنها چه خواهد گفت! اما روزان و شبانی گذشت و ملای روم را کسی در مسجد ومحراب ندید .فقط بهاء الدین فرزند مولانا و صلاح الدین زرکوب مرید وفادار شیخ می دانستند که در حجره ی مدرسه چه واگویه ایست .مولانا چنان با شور و جذبه ای ، گرم بحث و مباحثه با شمس بود که وعده های نمازش نیز گاه دیر می شد و گاهی فراموش. 

روزی صلاح الدین زرکوب ، نگران از این واقعه نزدیک حجره شد و تا مولانا اورا دید از وی خواست که آنها را در خانه ی ییلاقی اش  مهمان کند . اما فقط با نان پاره ای خشک و آبی در تُنگ .

شمس و مولانا توحید گویان در آنجا  چلّه نشستند و کسی را به خلوت آنها راه نبود . مردم قونیه ، وقتی که به پای منبر او نبودند انگار که اصلا نبودند .مجلس وعظ او شفا بخش آلام بود و آرام د لها. در شهر، آشوب بود و همه مشتاق جمال شیخ که او نیز نمی آمد . همه دست بر قبضه ی خنجر ، تشنه ی خون غریبی بودند که می گفتند مولانا را طلسم کرده و آن اُسوه ی فقاهت ، با آواز ودف ونی ، پای برهنه و بی دستار ، با شور سماع می رقصد و شیدائی اش را پایان نیست . خلق دو دسته شده بودند و یک عده رویگردان از رفتار شیخ ، دنبال فقیهی دیگر بودند و عده ای هم وفادار به او ، چشم انتظار فردایی که شاید این واقعه سرانجامی یابد . دسته ای نیزهمچون مرادشان ، در سماع شده و شهر را با آهنگ چنگ وچغانه و ندای توحید پُر می کردند .آنان از قالب خویش در آمده و خود را غباری می دیدند که طاقت از دستشان در می رفت و سوی فلک بال می گشودند .

شمس بر فراز آن کوه در چشمه ی درگاهی با درختان بی برگ  انجیر و روبه غاری تودرتو ، با آب یخ وضو می ساخت و به مه می نگریست که دشت وشهر را به زیر بال سنگین خود داشت . شب زنده دارِ خاک نشینی بود که وقتی شمع فرو می مرد تازه او به اول و آخری که همه یک دم بود فکر می کرد و حیران و نالان ، خدای باقی را شکر می گُزارد . آن دم نیز که به خود می آمد روزانی را به یاد می آورد با خاطرات دیروزها و یاد فردا ها. در آن دیروزها که مولانا چون گوهر می درخشید و روبه فرداها ، هزاره ها باید می پایید . همچنین خود را می دید که مردم ، کینه ی وی بردل دارند و او بال در بال نور ، تا آفتاب ظهرِ دمشق به قهر می رود و ملای روم را درد فراق به بستر می افکند .یاران گسیل می شوند تا آن یار گریز پا را بیابند که پیرو و مرادشان از دست می رفت و جز ناز قلم و شیرینی طبع اش، هیچ مونسی را در خلوت اش نمی پذیرفت . تا که شمس را در کوچه های دمشق می یابند و با سوگند و التماس ، اورا به قونیه می آورند . مولانا ، مراد پشمینه پوش اثیری اش را تا می بیند شفا یافته و دفتری کبیر از اشعارش را بر وی می گشاید که همه در این چند ماهه ی فراق از دفتر جان اش لبریز شده و آفاق را از سوختنِ سوخته ی جسم و روح اش ، پُر دود کرده است .

آنها مدتهای مدیدی نیز غرقه درشور سماع به یک خانه ، شبستان ، حجره و مدرسه سر می آوَرَند و اما روزی که "کیمیا" ، خاتون بارگاه اش اورا می آزارَد و مولانا ، گنج بی همتای حکمت و شهود می شود بدین کوه فرا می آید که اکنون نوبهاران بود و همهمه ی مردم می شنید .

او که از سجده ی طولانی اش ، درحال و چابک نتوانست کمر راست کند آخرین وردش را به دوش مردمی خواند که اورا از کوه به زیر می آوردند . از کوهی که قرینه های بی شماریست آنجا را " کوه چله خانه " می  گویند . شمس تبریزی در آن نوبهار فقط روزی را با مردم بود و دیگر نبود . همه می گفتند به یکباره نوری شده و آویخته از رنگین کما ن آسمان به قله ی کوهی پای گذاشت که نام اش " اَورین " بود و هیچ فصلی را بی برف و کولاک نبود . می گفتند که او رفت و گفت می رود چله ای دوباره آغاز کند . اما مریدی که از قونیه تا بلاد " خوی " ، ردّّ اورا گرفته و آمده بود، در واپسین روزهای حیات اش ، هم اینها را گفت و هم رازی دیگر را. اوکه عمری را معتکفِ پاره خاکی بود در باغی از محله های آن شهر به نام " شَمیش دیبی " روزی مُهر سکوت از لب برگرفت و گفت : " " غبار این خاک ، همه توتیاست و مباد ا لگد کنید که سایه های استخوان شمس ، در آن آرمیده است ."

نسل ها آمدند و رفتند و روزی آن باغ ، شکارگاهی شد شاهانه و پرشکوه که روزی سلطان عصر و یاران اش ، تیر و کمان برگرفته و عزم صیدی کردند پُر جلال که ناگه از هر سو ، یورش قوچ و گوزن دیدند و پویه های دهها مرال . آنها چون زائران قدسی سوی شکارگاه آمده و در رسیدن به پای خاکی بر آمده ، سر به غبار آن ساییدند .

سلطان از احوال آن خاک پرسید و دانست آنچه که هیچ نمی دانست . اوبدان بوم وبر میهمان بود و تیر و کمان ها بر شکست و از همه خواست که آهوان را گرامی دارند . شب را همه به همراه مَرالان ، تسبیح خدای به جای آورده و قوّالان ، با نای و نوا ، اشعاری را خواندند که روزگاری مولوی ، در فراق آن شمس آفاقی سروده بود .

صبح در راه بود و آفتاب تازه داشت نورش را به کوههای اَورین و چلّه خانه می پاشید که همه یکصدا گفتند : " این آهوان را چه شد که همه مدهوش افتادند؟ "

جان آهوها نبود و هرچه بود تنها ، تن بود و بس. به فرمان سلطان ، از شاخ آن قوچها و گوزنها ، مناری افراختند بلند و پرهیبت بر فراز آن خاک ، تا آشفته حالان بیدار دل در پناه آن تربت ، آواهای عرفانی شان را ترنم کنند و دلها با یاد خدا ، خاک را کیمیا کند . چرا که شمس در بازپسین وداع اش به مولانا گفته بود :" من با کیمیا صبرها کردم که با کَس نکردم ." و مولانا گفته بود : " عروس بخت یکی که کیمیا باشد ،خدا را نیز در کیمیا می بیند ."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.