مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

روشنی / شعری از علیرضا نابدل ( شاعر آذربایجانی ) / ترجمه : علیرضا ذیحق

  http://s3.picofile.com/file/8209907050/naabdel.JPG  علیرضا نابدل


ترجمه : علیرضا ذیحق


روشنی

امان – امان
کبریت ساز مو مشکی
ای که چکه –چکه می کاهی
عرق ریزو خیس
در تاریکی ها،

 

http://s3.picofile.com/file/8209907050/naabdel.JPG  علیرضا نابدل


ترجمه : علیرضا ذیحق


روشنی

امان – امان
کبریت ساز مو مشکی
ای که چکه –چکه می کاهی
عرق ریزو خیس
در تاریکی ها،
ازسرخِ کوهها
در سرزمین آتشها
میلیون ها تن گوگرد را
بِکَن وبیرون بکش
ودر کارخانه
چنان کبریتی بساز
که ریشه ی ظلمت
آتش شود
وهمه عالم
حیران شوند.
امان امان موطلائیِ زنجانی!
امان از تو ای ریز مرد
با این چاقوها که می سازی
از استخوان و پولاد
استخوانی مثل فولاد .
چنان چاقویی بساز
که پاره – پاره کند
قلب چرکین ظلم را
و زخم سازد
پرنده ی مرگ را
همه از بال و پر،
بلکه چوپان
نی اش را
آزاد بنوازد...
امان– امان ای بلند بالا
ای معلم که گیسوانت چون نخل افشان است
روشن کن
تاریک کلاس هارا!
و روشن اش ساز
دنیاهای بی ستاره
و بی نشان را .
در قلب آنها
آن آدم کوچک های دلخون
که سوزان تراز آتش است
و روشن تر از برف
تنها و تنها
از انسان بنویس.
هراس را
که بال و پر می بندد
زایل کن
وبزدای
خوف آسمانها را .
امان – امان ای قالیباف
ای که بی روزن نوری
گره بر گره می زنی
مثل چراغ می سوزی
و خون ات می سوزد
مژگانت هم
چون فتیله گر می گیرد
آن چیست که می بافی و می برّی
وصدای قلبت را
در گلویت می کُشَد،
برای یکیار هم شده
چنان نقشی درانداز
همه زانوان خشک شوند
نقشی که اربابان بترسند
وانگشت ظالمان گره شود.
برخیز و مثل سلیمان
دیوها را در زنجیر کن
بگذار آنان
آنانی که هرچه قالی ت را
می خرند و می فروشند
بدانند که دستان خاموش تو
چه ها که نمی کند.
آنان که با کفش
پاکوب فرش تواَند
بدانند اگر
خموشان برزبان آیند
چه توفانها که به پا نخواهد شد.
امان – امان ای ارومیه ی زیباتر از روم
ای شرابسازاُرمَوی
ای نقره مو
در خم هایت چنان شرابی بیفکن
که بوی کهن دهند
و طعم عشق!
بگذار خستگان
در این راه سنگین
در چشمه های انگور
دمی هم بیاسایند ...
باده ای سازکن
بسوزاند درد را
و دل را.
بگذار که این باده هزار سخن بگوید
از خلق من
که گل ها کاشت و اما
خرمنی خار درو کرد.


1344- تبریز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.