مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

لطفن ننویس / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق (ع. الف. آغ‌چایلی) نویسنده، شاعر، مترجم علیرضا ذیحق


لطفن ننویس

داستان کوتاه
قراربود ننویسد . اما دست و دل اش بی قرار بود. مخصوصا که می خواست از خودش بنویسد . از این که چطوری پیش غرورش له شد. از قولی که داده بود بدش می آمد و بیشتر از همه از خودش . بدترش این بود که سخت هم خسته بود . همینطور که می رفت راه اش را کج کرد . سرراه اش دوسه کتابفروشی بود مال رفقا . وارد یکی از کتابفروشی ها شد . قاطی مشتری ها چشم اش به قفسه ها بود که وقتی همه رفتند رفیق اش گفت :

 

 

علیرضا ذیحق (ع. الف. آغ‌چایلی) نویسنده، شاعر، مترجم علیرضا ذیحق


لطفن ننویس

داستان کوتاه
قراربود ننویسد . اما دست و دل اش بی قرار بود. مخصوصا که می خواست از خودش بنویسد . از این که چطوری پیش غرورش له شد. از قولی که داده بود بدش می آمد و بیشتر از همه از خودش . بدترش این بود که سخت هم خسته بود . همینطور که می رفت راه اش را کج کرد . سرراه اش دوسه کتابفروشی بود مال رفقا . وارد یکی از کتابفروشی ها شد . قاطی مشتری ها چشم اش به قفسه ها بود که وقتی همه رفتند رفیق اش گفت :
- امروز یه چیزی دیدم . یعنی یکی از بچه ها نشونم داد . ظاهرا یه نقده اما تا تونسته بارت کرده . بی ربط و باربط . خواسته خرابت کنه . به سایت برزن یه سری بزنی می فهمی .
- مگه چی نوشته ؟
- بگو که چی ننوشته ؟ آب در خوابگه مورچگان ریختی و دارند سرت می ریزند .
- چهار کلام حرف حساب این ها رو هم داره . بی خیال . حالا این که نوشته آشناست یا ناشناس؟
- سرشناس نیست . یکی دو مکتب ادبی را عین محصل ها در س پس داده و بعدش گفته نوشته هات با هیچ یک از سبک ها نمی خونه و ادعات هم میشه . چند جمله هم از سر و ته نوشته ها بریده و خواسته بگه دستور زبان هم حالیت نیس.
- باز خوبه . حداقل نگفته که زبان حالم نیس. سبک و ربط همه حرفه و دردشون یه چیز دیگه است . حرفمون باهم نمی خونه .آدم که از چشم می افته مخصوصا از چشم پدر ،مادر یا قدر قدرتی فرق نمی کنه ، همه می خوان یه انگی بچسبونن .
- راستی اون کتاب هم که گفته بودم در میآد بی خیالش باش. عید خون رو می گم . نسخه هاشو دارن خمیر می کنن .
- اون چرا ؟ اون که یه بار چاپ شده بود ؟
- دلشون اینجور کشیده . فعلا خداحافظ. داشتم رد می شدم وگفتم یه سری هم به تو بزنم و ببینم تو این کساد بازار چی کار می کنی .
- کتاب بختش کساده و خط و خطوط هم حسابی اعتماد مردمو  به هم ریخته .
چند قدمی هنوز از کتابفروشی دور نشده بود که دوباره یاد قول و قرارش افتاد و حکمی نانوشته . اما دوست داشت که بنویسد . حتی شد برای خودش . زنده و مرده اش باید یک فرقی باهم می کرد .عشق اش رامی خواست تو چنگ اش داشته باشد .رمان جدیدش را باید شروع می کرد .مثل رفیق فیلمسازش نبود که قصه ودوربین و جامعه  را یکجا از دست اش بگیرند. قلم و دفتر چیزی نبود که بخواهد برایش مجوز بگیرد .فوق اش می نوشت و می ماند و گرد وخاک روش می نشست .حسن اش این بود که نان اش از نوشتن در نمی آمد . اما نوشتن هم دل و دماغ می خواست . فقط دوست داشتن کافی نبود . دل اش پیش گرد و خاک های نشسته بر کاغذ پاره هاش بود که پوست بدن اش یک جوری شد . انگار ماسکی که بر بدن اش بکشند و بخواهند جدا کنند.گویی هزار سوزن ریزبر پوستش نشسته بود ودردهمه را حس می کرد . سر درددش هم شروع شده بود. منزل که رسید رفت سراغ فشار سنج . فشارش زده بودبالا .اعصاب اش درست نبود . زن اش که حواس اش به او بود گفت :
- صورتت سرخ شده . انگار حالت خوب نیست . داروهاتو بخور واگه فکر می کنی خوب نیستی ، فوری بریم اورژانش.
- چیزیم نیست . ازقضیه ی دیروز تا حالا یکی دو دفعه اینجوری شدم . قرصامو که بخورم خوب می شم .
- دولت تو را بازنشست کرده اما تو چرا خودتو بازنشست نمی کنی خداییش موندم .سی سال معلمی جون برات نذاشته. توهم حرف گوش کن . لطفن ننویس.
- نگران نباش . چیزیم نمیشه .داشتم به همین ننوشتن فکر می کردم که یهو حالم به هم ریخت .
- فکر نکن . فقط ننویس. این همه مردم نمی نویسن مگه نمی تون زندگی کنن ، تو هم یکیش.

نظرات 1 + ارسال نظر
ح-ط شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 00:29

لطفا بنویس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.