حاتمی سر آمدی غیرِ وابسته به دربخانه
نگاهی به فیلم دلشدگان اثر علی حاتمی
علی حاتمی که در عمر سینماییاش " بلبل چمنزار بود و نه حجره دار بازار "، با عشق هنر که تو جلدش رفته بود، همیشه آوازی خوش داشت. او پایه گذاریک سنت سینمایی بود در مرز و بومی که به تصویر سازیِ زیبایی های پنهان آن، کسی پیش از او توجهی نکرده بود. در راهی که می رفت چشم به او ج دماوند داشت.
حاتمی سر آمدی غیرِ وابسته به دربخانه
نگاهی به فیلم دلشدگان اثر علی حاتمی
علی حاتمی که در عمر سینماییاش " بلبل چمنزار بود و نه حجره دار بازار "، با عشق هنر که تو جلدش رفته بود، همیشه آوازی خوش داشت. او پایه گذاریک سنت سینمایی بود در مرز و بومی که به تصویر سازیِ زیبایی های پنهان آن، کسی پیش از او توجهی نکرده بود. در راهی که می رفت چشم به او ج دماوند داشت. همیشه پیشگام بود و استاد و دلتنگ حصاری که هوایی خوش نداشت. استاد ِ" سر آمدی غیرِ وابسته به دربخانه "، که اصحاب هنر را دُور خود جمع می نمود.اندیشهی او ریشه در آبشخوری داشت که زلالی هایش را از فرهنگ عامه می گرفت و اصالت اش را از جوهرهی تاریخ و معنی هنر. بودن برایش میدانِ مشق بود و آوازهی صبح وبیداری. " بوی گل را از گلاب " کلام او می شِنُفتیم وآثارش دنیایی بودند بایک آسمان رنگین کمان.قشنگی های حس و خیالاش با پوششی از استعاره ها جان گرفته و به خلاقیت او، بُعدی نمادین می بخشیدند. نماد ها و نشانه هایی که جلوه هایی از مدرنیته را به سینمای ایران هدیه می کرد وبه همان شدت هم، به فرهنگ ملی مان جلا می داد . مصداق " استاد دلنواز" د لشدگان بود از زبان " آقا فرجِ" طباخی که استاد طرب هم بود و از پنجه هایشاشرفی می ریخت و می گفت : "یه نفرایی تودنیان، به هزار نفر می ارزن!" سینما گری که کیمیا گری می کرد و به قول " طاهرخانِ" دلشده و سوخته بانگ، ندا می داد : " بی وفایی مکن به استاد، مسؤلیتش سنگینه، کوه باشه از پا در میاد."
شوری از زندگی باعلی حاتمی و آثارش بود که از عشقاش به انسان نشأت می گرفت.
انسانهایی که از فضیلت، افسانه می سازند و ته دلشان این است که " بانگ این
خراب آبادباید ازیک دل سوخته باشد که ما تبار افراطیم، افراط در ثواب وگناه. چرا
که خدا از بندهی عادی اینقدر زهد و طاعت نخواسته.ابلیس هم تا این حد طالب مفسده
نیست که بعضا ما دچارش می شویم."
نشانه شناسی های آثارش کم نظیرند و درخور و اینجا فقط از فیلم دلشدگان صحبت می
شود. جایی که " عیسی خان وزیر " با قد بلندش، -یادش بخیر جلال مقدم را
که هم قدش بلند بود و هم فکرو منشاش - به کوتولهی بار گاهاش می گوید : "
من و تو مصداق افراط و تفریط روزگاریم. آخه این چه روزگاریه، آدم دلش بخواد دنبگ
بزنه، نتونه." او که جبهی وزارت دارد ومی داند که سر تا پا خرقهی سالوسه،
دُ هُل عاشقانهاش را به شاگردش " آقا فرج " وا می گذارد و خود با گروهی
که قرار است به پاریس بروند در بارهی ضبط صفحهی موسیقی آن هم به پیشنهاد
دارالخلافه، همگام نمی شود. استاد دلنواز که سرپرست گروه است، بعد از مرارت های
سفر، خود را همراهیاران، در پاریس مییابدو اما کمپانی که انتظار باج و پول آجیلی
دارد تا کارها را سر و سامان دهد تا می بیند که خزانهی دولت سرشار از تهی ست و
چیزی به دست وبالاش نمی چسبد، پروژهی ضبط موسیقی ر ا کنسل کرده و سفیر ایران هم
امر به باز گشت آنها می کند. استاد دلنواز تا رفیقان را می بیند که همه " سرخوش
از شور عشق "اند و خودنیز " جان وقفی " دارد و عشقی وافر به ضبط
موسیقی برای اولین بار در تاریخ ایران، همهی داراییاش را وا می می نهد تا این
کار را با هزینهی شخصیاش به سر انجامی برساند و می گوید : " در ایام سختی،
خویش تر از خویش سراغ نداشتم."
" دلشدگان " در خط داستانیاش، قصهی عشق هم هست. عشق طا هر و لیلا.
طاهر ِمفتونی که مجنون لیلا ست. لیلا که شهزاده ای ترک است و چشمانش نابینا. لیلا
اگر هم نمی بیند ویا در حد کفایت نمی بیند که باز اینجا ایهام و استعاره ای در کار
استیک چیزی را می بیند و آن هم کیمیاییست که در ذات عشق، پنهان است. عشقی که
ارمغانش می شود آواز روشنایی.چرا که تا پیش از این آواز، دنیای لیلا " چیزی
نبود جز شب و تاریکی ". طاهر هم از مستی تب، شده سرمست و تقدیرش می شود بلا.
دلخوشیاش می شود آوازی که شاید لیلا و تبار دلشدگان را خوشتر آید.اصحاب موسیقی که
با طناب حاکمان در ته چاهی معلقاند و نه می توانند بمانند و نه برگردند که آهی تو
بساطشان نیست، دل می دهند به پیشنهاد اجرای کنسرت در تما شاخانه و اما " مؤ
کدانه تصریح به حذف آواز " می شود و طاهر که نازک تنی بیش نیست و روحاش عین
برگ گل، آرش گونه تا درب تما شاخانه می رود وپشت حصارکاش، با حنجره ای گلگون، همهی
جاناش را پای آوازش می گذارد و در تلاقیاش با لیلی، زندگی را تمام می کند.می شود
آنی که روزی خود می گفت :" حکایت شیرین این سفر نمکش خون طاهره." تقدیری
که حدیث هنر مندان این دیار، در برهه هایی بود و شاید هم باشد.مثل خود حاتمی که
آخرین ترانهاش " جهان پهلوان تختی " نا سروده ماند و آن قدر به امروز و
فردا افتاد که تن رنجورش، تاب بودن را دیگر نداشت.حاتمی که ماندگار است و آثار
سینمایی و تلویزیونیاش، بخشی از هویت ملی و تاریخی این سرزمین، هر عکس و پلان مانده
از اونیز، تکه های موزه ی ما ناییست تصویری و فشرده و ناطق از جلوه های معماری،
سنتی ، آداب ورسوم، مردم شناسی و حتی ویژگی های بارز انسا نی و بازیگری در ایران.
شخصیت قصه هایش تبلوری از تیپ های مختلف اجتماعی در عهد جدیدیست که ایرا ن وایرانی
را در تقابل های پیچیدهی سنت و مدرنیته، دچار سر گشتگی کرده و هنوز هم تکلیفاش
با خود، روشن نیست." دلشدگان " حاتمی، پیوسته و مدام، با " سوته
دلان "ی چون " مادر "، " با با شمل "، "حسن کچل
"، " حاجی واشینگتن "، " قلندر "، " کمال الملک
"، " ستار خان " و " هزار دستان " شهرک سینماییاش، با
جوهره ای ناب و در آمیخته با نگاهی نوستالژیک، پاسدار هنری اصیل بوده وخواهد بود.
دستاوردهای حاتمی، هنوز کشف نا شدهاند. هرچند که توده های ایرانی، نسل به نسل به او و خلاقیتاش بها دادهاند و اما باز نگاهی دیگر و نگرشهایی دگرگونه نیاز است. میراث وی اکنون که اکنون است، تمام وکمال در اختیار دو ستدارا ن و پژوهشگران حیطهی هنر قرار ندارد و این مایهی دریغ است و تأسف.