مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

گرفتاری/ داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg علیرضا ذیحق


گرفتاری


داستان کوتاه


گفتم چرا با این عجله . سر صبر چادر نمازت را سرمی کنی و می رویم . اما قبول نکرد وعجله داشت که برویم . دیدم کلنجار فایده ندارد و ماشین را روشن کردم . حالیم کرده بود که هرچه زودتر برسیم کارمان زود راه می افتد . باوری به این قضایا نداشتم وبرایم عجیب می آمد . اما مادر بود و دلش را نمی شد بشکنی .


 

http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg  علیرضا ذیحق


گرفتاری


داستان کوتاه


گفتم چرا با این عجله . سر صبر چادر نمازت را سرمی کنی و می رویم . اما قبول نکرد وعجله داشت که برویم . دیدم کلنجار فایده ندارد و ماشین را روشن کردم . حالیم کرده بود که هرچه زودتر برسیم کارمان زود راه می افتد . باوری به این قضایا نداشتم وبرایم عجیب می آمد . اما مادر بود و دلش را نمی شد بشکنی . می گفت شوهری که سایه زن اش را هم می بوسید الآن سه ساله که نزدیک اش هم نمی شود . گفتم حتما زن دیگری دارد . چشم به چشم من دوخت وگفت دل آدم هزار جا می رود و اما هرچه هست جادو جنبلی تو کاربوده . سرراه دختر دایی راهم برداشتیم و رفتیم به ده گوهر آباد . خانه ی اورا بلد نبودیم و پرسان – پرسان رفتیم تادر خانه اش . درباز بود و رفتیم تو واز زنی  که تو حیاط بود پرسیدیم با " آغا میر لطیف " کار داشتیم . زن زد زیر خنده و گفت " لطیف " است نه میرلطیف . زنها اما میر لطیف صدایش می کنند .  اتاقی را نشانمان داد و رفتیم تو . اتاق شلوغ بود و سه چهار نفر دیگر هم تو نوبت بودند . فرصتی شد و از دختردایی ام که تازه از شیراز آمده بود پرسیدم آدرس اینجا را از کجا گیر آوردی . ما که تو این شهریم تا حالا اسم اش را هم نشنیده بودیم . گفت تعجب می کنم که نمی شناسید . یکی از همسایه  ها که دخترش روبه فوت بود و هر چه دوا و دکتر کرده بودند بی فایده بود ، با دعایی که  این میر لطیف نوشته حال اش از این رو به آن رو شده و حالا از من و تو هم سالم تره . حتی  این باعث شده که بیاید اینجا و برای پسرش دعای رزق و روزی بگیرد و شرکت پسرش که رو به ورشکستگی بود چنان رونق گرفته که عید همین سال برای کارکنان شرکت اش  پژو و پراید هدیه داده . دیدم چاره ای ندارم و گفتم من هم بیایم و به عمه ام گفتم و او گفت که با هم می رویم و به همین خاطر هم شمارا به زحمت انداختیم . داشتیم صحبت می کردیم که زنی از جمع پرید تو حرفهایمان و گفت سیزده ساعت تو راه بودم و صبحی رسیدم اینجا و هنوز نوبتمان نشده . نفسی دارد این مرد که کوه را هم آب می کند . عروس من ناساز بود و مثل سگ و گربه به روی پسرم می پرید  و کارشان به طلاق کشیده بود که وقتی آمدم و دعایی نوشت و داد ، همه چیز توفیر کرد . الآن زندگیشان روبراهه و از دوری هم دق می کنند . حالا هم آمدم دعایی بگیرم که مهر یک هندی را که تو دل دخترم افتاده و صبح و شب از وایبر و تانگو با هم صحبت می کنند را از دل اش دربیاورم . من کجا و هندوستان کجا ؟ نه زبان اش را می فهمم نه که شوهرم دختر به هندی جماعت می دهد . صحبت ها گل انداخته بود و زن ها هرکدام حرفی می زدند و چنان با اعتقاد ، از تأثیر دعاهای وی می گفتند که من هم کم – کم باورم شده بود . یکی آمده بود که مادر زن اش را رام کند و دیگری برکتی تو زندگیشان نبود و یکی بعد از سه دختر، پسر می خواست بزاید و خلاصه همه یک دردی داشتند . تو این شلوغی بود که یک زن شیک و بزک کرده وارد شد و با اجازه از حاضرین خواست که برود تو که  به مناسبت عید نوروز  ،هدیه ای برای میر لطیف آورده و کارش دوسه دقیقه بیشتر طول نمی کشد . می گفت دخترش دوسال پشت سرهم از کنکور می افتاد تا که با دعای او ، امسال از رشته ی پزشکی قبول شده است . همینطور مردم می آمدند و می رفتند تا که دختردایی و مادرم رفتند تو و من در لحظاتی که آنجا بودم یاد گرفتاریهای خودم افتادم و این که پسرم ما را تو منگنه گذاشته که زن بگیرد و دست و بال ام خالی است و کارمان شده دعوا و مرافعه . گفتم هر چه بادا باد من هم یکی از این مردم . بعد از دختردایی و مادرم رفتم تو و مردی میانسال دیدم  قوزی که با چشمهای دو – دو زن اش ،  با کتابهای کهنه و رمل و اصطر لاب دوره شده و تا مرا دید گفت سرم چنان شلوغه که حتی صبحانه هم یادم رفته بخورم . تا که گفتم دردم چیه و بعد از رمل انداختن و باز کردن چند کتاب گفت هفت تا دعا خواهم نوشت که باید فردا بیایی . یک را می سوزانی . دیگری را زیر خاک دفن می کنی و آن دیگری را تو یک قبر کهنه خاک می کنی  و یکی را هم می اندازی تو آب و آب اش را می خورانی به پسرت و خلاصه همینطوری گفت و گفت و تا چند اسکناس جلوش گذاشتم ، گفت پسرت را چنان رام می کنم که تو خواب هم نمی دیدی . فردا بود که رفتم سراغ دعا ها و طبق دستوری که او داده بود عمل کردم و حالا چند ماهی گذشته و پسرم چنان از فکر ازدواج افتاده که انگار همان آدم چندماه پیش نبود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.