مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

داستان عامیانه آذربایجان / عالی خان و پری / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق    http://s6.picofile.com/file/8229036684/alikhan_va_pari.jpg   

عالی خان و پری

 

داستان عامیانه آذربایجان

 

به زیر آسمان خوی، آنجا که روی سبزِ خاک ، تا چشم کار می کرد درختان تبریزی قد برافراشته بودند ، به حاجی صیاد خبر آوردند که زن اش دوقلویی آورده که یکی پسر است و یکی دختر. او که از سرشنا سان شهربود ، خویشان و آشنایان را ضیافتی داد و به رسم ایل ، ریش سفید طایفه  نام یکی را محمد نهاد و نام دیگری را پری .

 

 http://s6.picofile.com/file/8229036684/alikhan_va_pari.jpg  علیرضا ذیحق


عالی خان و پری

 

داستان عامیانه آذربایجان

به زیر آسمان خوی، آنجا که روی سبزِ خاک ، تا چشم کار می کرد درختان تبریزی قد برافراشته بودند ، به حاجی صیاد خبر آوردند که زن اش دوقلویی آورده که یکی پسر است و یکی دختر. او که از سرشنا سان شهربود ، خویشان و آشنایان را ضیافتی داد و به رسم ایل ، ریش سفید طایفه  نام یکی را محمد نهاد و نام دیگری را پری .

روزها گذشت و در یکی از غروبهای پاییز، حاجی صیاد که از خانه بیرون می رفت ، صدای نوزادی شنید که تو قنداقی پیچیده و دم در گذاشته بودند .او نوزاد رابغل کرده و به خانه آورد و اسم او را " تاپدیق " گذاشتند . بعد او را به دست پیرزنی فقیر سپردند تا در قبال اجرتی که می گیرد او را بزرگ کند .  تاپدیق دوسال اش بود که حاجی صیاد او را به خانه اش آورد و پا به پای محمد و پری قد کشید . آنها به سن بیست سالگی رسیده بودند که محمد و حاجی صیاد رفتند مکه .  اما سولماز زن حاجی صیاد ، که معمولا از آغاز، پایان را می دید ، یک جورهایی ته دل اش از تاپدیق قرص نبود. یعنی به آن بذر و دانه ای که نه خاک ونه برزگرش را می شناخت ، هیچ اعتمادی نداشت . او معتقد بود :

"  وقتی فاخرترین جامه ها نیز  تارو پودشان از هم می پاشد و خویشان جانی ، خصم هم می شوند همیشه باید محتاط بود . "

اما حاجی صیاد همیشه زن اش را ملامت می کرد و می گفت :

" تو هم شیطان به جلدت رفته و به همه بد گمانی ! حداقل ازبابت تاپدیق که پوست و خونش از سفره ی ماست هیچ نگران نباش. "

تاپدیق شاهینی داشت دست آموز و بلند پروازکه روزی  به هوای پرنده ای بال گرفت و نشست رو درخت چناری که زیرآن پیرزنی نخ ریسی می کرد . تاپدیق که نزدیک شد آن پیرزن گفت :

" ای حرامزاده ی سرراهی ، دنبال شکاری و غافل از اینکه شاه شکاری چون پری در خانه داری و شب و روزت را به غفلت می گذرانی !"

تاپدیق برآشفت و با تیپایی به دوک پیرزن ، او را به لگد گرفت و گفت :

" ای پتیاره ی عجوزه ، مگه  نمی دانی که جاجی صیاد پدرم است و پری هم خواهرم   ؟"

پیرزن قهقهه ای زد و گفت :

" تو داری اشتباه می کنی و حاجی صیاد پدرت نیست . تو یک بچه ی سرراهی بودی که  تادو سالگی من بزرگت کردم و بعدش هم حاجی صیاد برد خانه اش. حالا که او رفته مکه بجنب که مال و ثروت حاجی را قلنبه صاحب بشی و پری را هم بگیری که تا عمر داری خیالت راحت باشد ."

پیرزن و تاپدیق ساعتها نشسته و از این در و آن در صحبت کرده وتاپدیق رفت سروقت پری که الّا و بلّا باید زن من بشوی. پری هم که از گستاخی او برآشفته بود گفت :

" حتی اگرحرف آن پیرزن درست باشد، باز من و تو عین خواهر برادریم  و سر یک سفره بزرگ شده ایم . حالا می فهمم  که مادر چرا هی به پدرم تشر می زد که علف هرزی تو زمین ما روییده که هر روز پروارتر می شود و اگر بال و پرش را نچینی ، سرانگشت پشیمانی گزیدن ، هیچ سودی نخواهد داشت . "

تاپدیق که دید تیرش به سنگ خورده و اگر حاجی از این واقعه خبردارشود، دمار از روزگار او در خواهد آورد ، به تدبیر پیش پیرزن رفت و حیلتی آموخت تا به وقت اش عملی کند .

روزی که خورشید بال خونین اش را از افق بیرون می کشید و پری نیز خوندل بود خبررسید که زائران می آیند . همه جمع شده بودند که به استقبال حاجی صیاد و پسرش بروند که ناگهان تاپدیق ، در گرد و غبار راه گم شد و تا حاجی صیاد را دید پیراهن چاک کرد و با چشمانی خونبار بر پاهای او افتاد .

حاجی صیاد که متعجب شده بود گفت :

" آیا مصیبتی رخ داده که من بی خبرم و تو چنین پریشان ؟"

تاپدیق که مثل مادر مرده ها شیون میکرد  گفت :

" چگونه چنین غمگین نباشم وقتی می بینم که خواهرم ددری شده و شب و روزش را تو طربخانه هاست و هر شبش را با یکی سر می کند و اگر تا امروز نکشتمش ، منتظر اذن شما بوده ام ."

حاجی صیاد غافلگیر شده و به پسرش حاج محمد گفت :

" تا من به شهر نیامده ام  برو و این بی ناموسی را با خون پاک کن و جامه ی خون آلودش را برایم بیاور که کاش می مردم و چنین روزی را شاهد نبودم ."

محمد که می دانست خواهرش پری ، چشمه ی نجابت است و عطر آگین عفت ، چست و چابک اسب تاپدیق را برگرفت  و رفت تا تحقیقی کند و ببیند قضیه چیست . وقتی هم که پری همه ی ماجرا را گفت و توطئه ی تاپدیق برملا شد ، محمد گفت :

" دریغ که کار از کار گذشته و شیطنت تاپدیق ، پدر را به چنان حال و روزی در آورده که خون جلوی چشمانش را گرفته و بین زائران حج ، چنان کنفت و سرافکنده شده که مرا فرستاده تا تو را بکشم . اما من تو را در دل غاری مخفی خواهم کرد و هرچه هم از طلا ونقره دارم به تو خواهم داد که شاید روزی به دردت خورد . اما به شرطی که کسی بو نبره تو دختر حاجی صیادی و یک جورهایی ، منتظر باشی که دست تاپدیق رو شودو دوباره برگردی  !  "

حالا به شما بگویم از پری که در شبی تاریک ، غاری مخوف آشیان اش شده واز ترس رفته بر بالای درخت بلوطی که لب غار است و در دل خدا- خدا می کند . از طرفی هم  عالی خان حاکم شهر " وان " ، در خواب می بیند که در شکار است و چنان آهویی نصیب اش شده که مثل و مانندی در دنیا ندارد و اما مدام آه و ناله می کند.

صبحگاهان را عالی خان ، اسباب شکار برداشته و با یاران موافق ، آماده ی رفتن به شکار می شود و طبق سنت شاهین اش را پر می دهد تا ببیند او کجا می رود . شاهین می رود و مردان یکه سوار نیز پشت او . تا که خبر می آورند شاهین نشسته بالای درختی بلوط در بالای کوه . عالی خان رفت و وقتی رسید و خواست جرعه ای از آب چشمه ای بنوشد که پای غار می جوشید ، در بلور چشمه ، زلفانی شبگون دید و زیبایی خفته بر شاخه های بلوط. عالی خان ، اشاره به یاران کرد که کسی این بالا نیاید و خود نیز در گوشه ای از غار کز کرد . تا که پری ، نرمک نرمک از درخت پایین آمد و او ، آرام و متین به او نزدیک شد . پری اول ترس اش گرفت و اما چون کلام او را شنید و بزرگواری اش را دید با دیده ای ترو صداییی محزون ، سرگذشت خود را به او تعریف کرد و عالی خان نیز با تعریف خواب خود گفت :

" از امروز تو را چون خویشی در بارگاه خود جای خواهم داد و اگر روزی مهر من نیز در دل تو افتاد ، با نوی قصرم می شوی. "

ماهها ی درازی بدین منوال گذشت و روزی پری ، در جواب عالی خان که پاسخ عشق اش را می خواست گفت :

" صداقت و پاکی ات را آزمودم و  حالا ،همخانه ی دل تو بودن ، آرزوی من  هم است ."

بذر محبت در جان و تن آنها بیش از بیش ریشه انداخت ودر حریر گرم نفس هاشان ، روزی رسید که صاحب فرزندانی به نام " احمد " و " محمود " شدند .

پری در قصر عالی خان جلوه ی پریزادان داشت و اما هرچه می گذشت از فراق خانواده اش بیشتر غمگین می شد و روزی تصمیم گرفت که سری به زاد و بوم اش  شهر"خوی " بزند . عالی خان که او را غمگسار ایل و تبار دید ، از وزیر اعظم ، که " قارا وزیر" صداش می کردند خواست که قافله و سپاهی تدارک ببیند و پری را تا خوی برده و بازگرداند .

پری ازرضایت همسرش به این سفر خشنود شد و به همراه فرزندانش در کالسکه ای زرین نشست وهمراه سپاه ، رهسپار شدند .

" قارا وزیر" که شادان از این فرصت بود ، خیانت پیشه کرده و به قصد کامیابی از پری، هر چه حیلت کرد راه به جایی نبرد وروزی به دستوراو ، پری و فرزندان اش را مخفیانه و دور از چشم سپاه ، به غاری آراسته بردند . قارا وزیر که در آتش هوس می سوخت ، سوگند خورد که اگر پری او را به  باده ی وصال اش   نرساند، فرزندان اش را مرده بینگارد . تا که به علت امتناع پری از سبُکسَری، قارا وزیر تیغ بر گلو گاه احمد و محمود نهاد و با همه ی فریاد و فغان پری ، خون آنها را ریخت و پری نیز در گریز از بیداد او ، از فراز صخره ای به زیر غلطید و مدهوش بیفتاد .

صبحگاهان که شد در میان سپاه ، ولوله افتاد و همه به دنبال پری و شاهزاده ها ، کوه و کمر را زیر پا گذاشتند و تا چشم آنها بر پیکر بیجان شاهزادگان افتاد و قارا وزیر را نیز با دشنه ای خونین در کنجی ، او را دستگیر کرده و به همراه جنازه ها ،از راهِ آمده باز گشتند . اما هرچه جستند، خبری از پری نشد.

عالی خان از این واقعه به سختی نالید و وقتی که قارا وزیر و همدستان اش را شقه شقه  بردروازه ها آویختند ،کتیبه ای نوشت و گفت همتای آن را سرهرکوی و برزنی نصب کنند . در کتیبه آمده بود :

" هیچ  درختی واژگون نمی شود مگر آن که یا صاحب اش ضربه زند ویا   از درون ، پوک و تهی شود . هیچ انسان و شهر یاری نیز خوار نمی شود مگر آن که  رفیقی از پشت او را خنجر بزند . انسان ، موجودی ناسپاس است و در اعتماد به نورچشم خویش نیز ، باید که محتاط بود."

عالی خان به امور ملک و ملت سامان داد و خود ، با رخت درویشی راه افتاد که شاید خبری از پری باز یابد .

اما از پری بشنویم که چوپانی  پیربه نام " بوداق " او را نجات داد وو قتی پری از شوک  و بی هوشی در آمد  پرسید :

" این زلفان آشفته و گریبان چاک ، نشان از سرگشتگی دارد و اما رخت های فاخرت ، چیزی را می گویند که من هیچ نمی فهمم . این مدهوشی و هراسانی از چیست ؟"

پری گفت :

" هیچ مپرس و فقط برایم لباسی مردانه جور کن و یک پوست و کلاه نمدی . دردمندی دلخونم و اگر کسی ازمن سراغ گرفت ، چیزی نگو مگر آن که وی ، مردی باشد سی ساله  با شانه ای ستبر، قدی بلند و رنگ  چشمان اش آبی آسمان .

پری به همراه کاروانی که عازم چین بود و باید از خوی می گذشت  ، بالباسی مندرس و مردانه ، پا به زادگاه اش گذاشت و وقتی تا دم عمارتشان رفت ، پدرش را محزون وپیرانه دید و گفت :

" غریبی فقیرم و به خاطر خدا هم شده مرا به نوکری بپذیرید . "

حاجی صیاد دید که کچلکی نحیف و جوان است وبه یکی از نوکرها گفت : 

" وی را هم قاطی خودکرده و برایش جا و مکانی بدهید ."

پری در خانه ی پدرش ، مشغول نوکری می شود و عالی خان هم ، با تصویری که از او در دست داشت ، از هر قافله و کاروانی سراغ او را می گیرد . از قضای روزگار ، روزی بوداق همراه گله اش در کوه و دشت می گشت که عالی خان عکس پری را به او نیز نشان داد. چوپان اول طفره رفت و گفت نمی شناسم و بعدش که  اورا از چشمان آبی اش شناخت گفت :

" زخمی و هراسان بود . عینهوآهوی تیر خورده . برادری کردم و خواهری کرد . اما گذاشت و رفت . نشانه هایی از توداد و حالا خوشحالم که فریاد رسی دارد . خود را به ریخت کچلی فقیردر آورد و با کاروانی به خوی رفت ."

عالیخان مشتی نقره نثار او کرد و رفت و رفت تا رسید به دم خانه ی حاجی صیاد و تا پری در را به روی او باز کرد همدیگر را شناختندو اما با چشمک پری ، هردو خاموش ماندند . حاجی صیاد که صداش می آمد گفت :

" چه خبره  کچل ، چرا لالمونی گرفتی ؟ بگو کیه ؟ "

پری گفت :

" درویشی خسته است و از راه رسیده . می خواهد که شب را در اینجا سحر کند ."

حاجی صیاد گفت :

" بفرما یی بزن و بگو بیاد . قدم مهمان رو چشم ما جا داره !"

وقت شام بود و به حرمت درویش ، اهل بیت دور او جمع بودند و نو کران ، سفره می آراستند که یکهو  پری ، پوست ونمد از سر بَرکَند و تا سیاهی چهره سترد و گیسوان اش بیرون افتاد، همه دیدند که او پری است و تا تاپدیق خواست در برود ، عالیخان راه بر او بست .

حاجی صیاد که تا حدی به گوشه هایی از حقیقت پی برده بود تا او را زنده و سرحال دید و فهمید که کچله دختر او بوده و تو این مدت خبر نداشته ، خود را سرزنش کرد و چون بر معصومیت پری از زبان بوداق نیز واقف شد ، اشک شوق از چشمان اش جاری گردید. مادر و برادرش محمد نیز ، حالی چون جاجی صیاد داشتند و از شادی در پوست نمی گنجیدند .

تاپدیق را شبانه به دیوانخانه سپرده و در فردا ها که خیانت اش ثابت شد ، او را به دستور قاضی بر دار کشیدند .

پری و عالیخان  نیزمدتی مهمان حاجی صیاد شدند و بعد ، قافله ای پرشکوه تدارک دیده و راه " وان " را پیش گرفتند .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.