مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

واهمه / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

 علیرضا ذیحق


واهمه

داستان کوتاه

بدنش لرزید و پوست اش سوزن- سوزن شد . انتظار چنین خبری را نداشت . یله شد رو مبل وانگار که نور نیش اش بزند چشمهایش را رو هم گذاشت . فکری تو ذهن اش پیله کرد که خود را در راه پله های دادگاه دید و پشت میله های زندان . تصمیم گرفت کاغذی که او را رم داده بود دوباره بخواند .

  علیرضا ذیحق


واهمه


داستان کوتاه

بدنش لرزید و پوست اش سوزن- سوزن شد . انتظار چنین خبری را نداشت . یله شد رو مبل وانگار که نور نیش اش بزند چشمهایش را رو هم گذاشت . فکری تو ذهن اش پیله کرد که خود را در راه پله های دادگاه دید و پشت میله های زندان . تصمیم گرفت کاغذی که او را رم داده بود دوباره بخواند . روشنی نشست تو نی نی چشمان اش و نا مه ی دادسرا را دوباره خواند . واهمه ها باز یورش آوردند و تپش قلب اش  را حس کرد . این که تو ایام بازنشستگی طفیلی کس و کاری نباشد کاری تو یک روزنامه گیر آورده بود . کارش باز خوانی و تصحیح بود و هر ازچند گاهی شعری به تفنن از خودش نیز چاپ می کرد . به احترام سن و سال اش اسم اش را نوشته بودند سردبیر و خط و خطوط مال مدیر مسؤول بود . اما همین آقای مدیر مطلبی را بی اسم و رسم نوشته بود وآن نیز به کسی برخورده و رفته بود دادگاه و به جرم نشر اکاذیب و توهین و افترا هم از مدیر مسؤول شکایت کرده بود و هم از سردبیر.  بدی اش هم این بود که  شش ماهی نشده دخل و خرج نشریه نخوانده و او بیکار شده بود . اما علیرغم عدم حضورش در نشریه ، این شکایت بیخ گلویش گیر کرده بود . می ترسید و زن اش که او را پریشان می دید فشار خون اش را گرفت و دید همین که سکته نکرده خیلی هنر کرده .با این رفتارش دل اهل و عیال را خالی کرده بود و باید به دکتر می رساندند . اما مرد گفت چیزی نیست . هر وقت می ترسم چنین حال و روزی دارم . زن گفت چراباید بترسی وقتی که گناهی نداری و آن نوشته مال تو نیست و به قول خودت دستخط  طرف را هم نگه داشته ای . فوق اش می روی محکمه و می گویی نوشته ی تو نیست و قضیه تمام می شودد . مرد که زنگی در صداش بودگفت به خاطر شش ماه کار بعضی چیزها به دردسرش نمی ارزد و اشتباه کرده که به قرض و قوله های معلمی نساخته و خواسته کار دومی هم داشته باشد .تیره ی پشت مرد عرق کرده بود و این که تن اش را با آمپول آش و لاش می کردند به خودش فکرکرد و این که چرا این قدر ترسوست . باید پیش روانپزشک می رفت . یعنی وقتی ترس این قدر او را از پا می اندازد و دل اش را می بازد حتما که یک چیزیش هست . اما جوانی ها دل اش این قدر کوچک نبود . اما نمی دانست که پیری چه دارد که لغز لغزان واهمه ها سراغ اش می آمدند . از درمانگاه که به خانه رسید و آمپول ها کمی اثر کرده بودند  یاد بهرنگ و  قصه ی ماهی سیاه کوچولویش افتاد که می گفت : " هﻤﻪ اش ﮐﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮد . راﻩ ﮐﻪ ﺑﻴﻔﺘﻴﻢ ، ﺗﺮﺳﻤﺎن ﺑـﻪ. ﮐﻠّﻲ ﻣﻲ رﻳﺰد. " فردای آن روز هرچه کرد فکرها از کله اش بیرون نرفتند و اما مشتی به دیوار کوفت و دید از کودکی همه اش او را ترسانده اند واماتو گیر ودار های این اتفاق حتما ترس اش می ریزد و خیال ها ی واهی را رم می دهد .

 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.