علیرضا ذیحق
پناه
ازمیان پوکه ها می گذرم
تلّی از سرب
راه را آکنده
و خاکستر جانها که آنسوترند .
نه سنگ اند نه خاشاک
فریاد عاشقانند
آدمیان اند
این گُر گرفته های سوزان .
علیرضا ذیحق
پناه
ازمیان پوکه ها می گذرم
تلّی از سرب
راه را آکنده
و خاکستر جانها که آنسوترند .
نه سنگ اند نه خاشاک
فریاد عاشقانند
آدمیان اند
این گُر گرفته های سوزان .
آدمیت را کشته اند
خون اش روان ،
رگها همه گدازه.
عطش با من است
جرعه ای نیست
ابرها پُرعناد
آفتاب، سوزان تر.
چادرها صف به صف
کودکان، رنجور و تیپا خورده
مادران با اشکشان مغروق
شرف ، پامال
و مردان ، بی غرور.
نخل ها بی سرند
زیتون ها خونین
وِردها هیچ ، همه بی اثر.
ترازوها واژگون اند و عدا لت بی نبض
ملل اما در جمعی جهانی
با پرچم هاشان همه ، محتشم .
نه گل نه سیب
آواز هم ، آوار است
جنگ است واما وطن نیست.
خاک را تکه تکه
امیری می کنند .
مردمان با پرندگان می روند
و چادر ها ، لرز زمستان دارند
با راندگان
از وطن ماندگان .