مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

اعماق / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

 

اعماق

داستان کوتاه

از اولین تصمیم اش به خودکشی چهل و اندی سال می گذشت و تو این سالها سرش طوری گرم بود که دیگر هرگزبه خودکشی فکر نکرده بود . آن وقتها دلیل خودکشی اش هرچه بود یک چیزی اورا دلبسته ی زندگی کرده بود و آن هم کفترهایش بودند که بی او پراکنده می شدند و دل اش نمی آمد که انها را از سایه اش محروم کند .اما این بار اوضاع فرق می کرد و کفتر بازی را گذاشته بود کنار و خوب که فکر می کرد می دید دیگر اصلا سایه ای ندارد که رو سر یکی باشد .


   علیرضا ذیحق


اعماق


داستان کوتاه


از اولین تصمیم اش به خودکشی چهل و اندی سال می گذشت و تو این سالها سرش طوری گرم بود که دیگر هرگزبه خودکشی فکر نکرده بود . آن وقتها دلیل خودکشی اش هرچه بود یک چیزی اورا دلبسته ی زندگی کرده بود و آن هم کفترهایش بودند که بی او پراکنده می شدند و دل اش نمی آمد که انها را از سایه اش محروم کند .اما این بار اوضاع فرق می کرد و کفتر بازی را گذاشته بود کنار و خوب که فکر می کرد می دید دیگر اصلا سایه ای ندارد که رو سر یکی باشد . حقوق سر برجی داشت که او هم نبود به خانواده اش می رسید و حُسن اش هم این بود که یک نانخور اضافی تو خانواده کم می شد . دلایل خودکشی اش هم زیاد بود .یکی این که نمی خواست بیش از این پیر شود و دیگری این که تا حالا به هیچ یک از آرزوهاش که پول می توانست به ارمغان بیاورد نرسیده بود و یک موردی هم بود و آن هم اینکه  وضع دنیا قاراشمیش بود و همه جا خون و خونریزی و یک عده هم فکر می کردند با یک جلیقه ی انتحاری و کشتن مردم کوچه و بازار یکراست به بهشت می روند و اوضاع دنیا چنان می شود که همه جا جهجه بلبل به گوش می رسد . ناگفته نماند تصمیم مجدد او به خودکشی یک جورهایی هم با تصمیم اول اش گره می خورد . آن هم عشق اش به شهلا بود که آن وقتها هفده سال بیشتر نداشت و روزی خبردار شد که شوهر کرده و او هم دیوانه وار سرش را به دیوار کوفت و داشت حسابی خودش را نفله می کرد که کفتری رو شانه اش نشست و یاد کفتر هایش افتاد که یک امروز را به آب و دانه شان برسد و سر فرصت فکری اساسی برای کشتن خود پیدا کند که این همه درد و رنج نداشته باشد . چند روزی هم دنبال طرح و نقشه بود که مشغله های زندگی فکر خود کشی را پاک از یادش برد و چسبید به کفترهایش که انها مثل شهلا دست بیگانه نیفتند .

هرچند که سنی از او می گذشت و در گرداب گناه نیفتاده بود و اهل کتاب بود ، متأسفانه اهل حساب نبود و چنته ی جیبهایش همیشه خالی بود و از این بابت هم جان اش همیشه در رنج بود . اماجرقه های  واپسین فکر خودکشی اش  هم با  شهلا شروع شده بود. هرچند اواکنون  بیوه زنی پا به سن بود باز اورا می پرستید و دورا دور خبرهایش را داشت تا که شنید یکی پا جلو گذاشته رفته خواستگاری شهلا و او هم بله گفته . وی هم که عیالوار بود و وقت ازدواج نوه هاش کاری از پیش نتوانست ببرد و لذا غرق فکرهای فلسفی شد و اما تا می خواست به انزوا پناه ببرد ، سرو کله ی زن اش پیدا می شد و با یک تشر و توسری ، اورا از عوالم درونی اش جدا می کرد .

این دفعه اما جدی بود و می خواست کاررا یکسره کند و لذا رفت استخر و عمیق ترین قسمت را انتخاب کرد و با این فکر که مرده ها هرگز پیر نمی شوند و بهترین فرصت است که خود را خلاص کند خود را زد به آب و چون شنا بلد نبود واقعاً داشت غرق می شد که به شکلی نجات اش دادند و شبانه که یادداشتهایش را می نوشت زن اشد دمغ شد ودفتر دستک اش را کوبید به سرش که دیر وقته و نور چراغ خوابم را به هم زده است و او هم مثل بچه ی آدم ،سرش را انداخت پایین و رفت تو رختخواب و تاصبح به فکر یک جلیقه انتحاری بود که برود بالای کوه و مثل آتشفشانی منفجر شود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.