مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

غریبانه / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

غریبانه

داستان کوتاه

دوست من ...مشکلی که هست این است که من عادت به نوشتن ندارم . فقط عاشق نوشتن ام . لحظه هایی هستند که نمی توانم ننویسم . اما وقت هایی هم است که هر چقدر زور بزنم مغزم و به تبع آن دست ام  حتی یک کلمه را به سفیدی تن کاغذ نقش نمی زند . نویسنده بودن سخت است . باید بگردی و در سفر باشی ودر افت و خیزروزانه ، با مردم بجوشی . ساکن بودن و جم نخوردن با نویسندگی در تناقض است .
   علیرضا ذیحق


غریبانه


داستان کوتاه

دوست من ...مشکلی که هست این است که من عادت به نوشتن ندارم . فقط عاشق نوشتن ام . لحظه هایی هستند که نمی توانم ننویسم . اما وقت هایی هم است که هر چقدر زور بزنم مغزم و به تبع آن دست ام  حتی یک کلمه را به سفیدی تن کاغذ نقش نمی زند . نویسنده بودن سخت است . باید بگردی و در سفر باشی ودر افت و خیزروزانه ، با مردم بجوشی . ساکن بودن و جم نخوردن با نویسندگی در تناقض است . حتا باید بلد باشی که عاشق بشوی . و بیشتر از عاشق شدن نفرت ورزیدن  را فراموش نکنی . اما مشکل وقتی دوتا می شود و تکثیر می یابد که  ساکنی  و در سکون و سکوت .  بدتر این که  بترسی .  یعنی آدم را می ترسانند . می نویسی و می گذاری کنار و یکهو ترس برت می دارد که بخواهند کنکاش بکنند . خودت می دانی که از ممنوعه ها عبور کردی و اما موضوع را آنچنان پیچاندی که کسی به دل نگیرد . فراموش نمی کنی  همین ماه پیش نه به خاطر نوشتن بلکه  بخاطر ننوشتن چیزی و صرفن  چون نام ات به سردبیری در پیشانی یک نشریه آمده بعد از ما هها دوندگی در راهروهای عدلیه  مجرم می شوی  و قریب دوهزار دلار جریمه  می پردازی وبه این خاطر از سفر باز می مانی تا سالی و سالهایی بگذرد و توشه ای دیگر بیندوزی . یا که کتابی می نویسی و می فرستی برای مجوز و از صد صفحه بیست صفحه اش  خط می خورد .  برای ساعات و روزهایی دریغ می خوری که عاشقانه قلم به دست داشتی و عرق روح می ریختی . لذا دلگیر نباش که و قتی دوست داری بنویسم نمی توانم بنویسم . روزگاری زنی را دوست  داشتم که صدایش آرام ام می کرد . می ستودم اش که ستودنی بود و به اندازه ی همه ی مردهایی که می شناختم مردتر بود . یعنی دل داشت و جربزه . هنر از هر ده انگشت اش می بارید و شعرها و رسم هایش مفتون ام می کرد . شانس دیدن اش را نداشتم جز خواندن شعرهایش  و نثرهایی که گاهگاه می نوشت و می خواندم . یک عشق مجازی . اما نمی دانم چه شد که همه چیز به هم ریخت  و همه ی دلخوشی هایم  را تاراند  . روزی اما سراغ ام آمد که دیگر از هر چه مهر بود خسته بودم . دست خود آدم نیست ، آدم بعضن خسته می شود . دل و دماغی نمی ماند . این از یک عشق مجازی بود که گفتم و از آنهای دیگر که روز گاری  دست در دست هم داشتیم چیزی نمی گویم که  همه چون سرابی در حافظه می مانند . جز نگاه ها و لبخند هایی که  در ناخود آگاه ضمیرم حضور دارند و هر از گاهی به خواب ام می آیند .  از من گله مندی که نامه هایت را بی پاسخ می گذارم و اما باور کن که  بعضی وقتها نمی توانم بنویسم .  شاید هم بهتر باشد بگویم  نمی خواهم زیاد به روح و روان ات خود را نزدیک ببینم . چون بدون لمس دستهایت و تلاقی نگاهها  در روزگاری کژ اندیشه  ، دوستی هم آدم را رنج می دهد . در ضمن از چه بنویسم که تو خوش ات بیاید . در حالی که  دارم رساله های موجود در کتابخانه هایی را می گردم که  از انتحار حرف می زنند . آدمی شده ام سرشار از یأس و برای گریز از بودنی که عذاب ام می دهد جز به لبخند نوه ی دوماهه ام  خیره نمی شوم . پیری هم بد دردیست . کم – کم دارد سراغ ام می آید . سفیدی موهایم به کنار ، دلزدگی اش را چکار کنم . دلزدگی از انگیزه هایی که سرپایم نگه می داشتند و اکنون  یک به یک رنگ می بازند . آه ! از امید چه بگویم  که دیگر هیچ امیدی به  تغییر آنچه که دنیارا در چنگال خود می فشارد نیست . جغرافیایی که به خشت افتادیم هم  با آن سنت های افراطی اش و سنت بان  های  رسمی و قدر قدرت اش  دردی به دردها می افزاید  و وقتی هوای هجرت نداری که  برایت یک ناممکن است ، دیگر نمی خواهی بنویسی . یعنی نمی توانی بنویسی . ..

اینها بخشی از آخرین نوشته ها و یا نانوشته های مردی بود که  آگهی ترحیم اش تکان ام داد . غریبانه  و در لاک خود بود و اما آنانی که می شناختندش  می دانستند که  یک مرد بود . هیچ شایعه ای هم در مورد مرگ اش نبود . شهر آرام بود و آدمیان بی تفاوت از کنار مسجدی که عزیزان اش به سو گ نشسته بودند می گذشتند .  کنجکاو بودم و فهمیده بودم که یک مرگ عادی داشت . هچون سادگی زندگی اش که غروبها در شهر ، یکی از هزاران بود و پرسه می زد . اما روزی در غربت و آنسوی آبها ، اعلانی در روزنامه ها مرا میخکوب کرد . به حیرت ام وا داشت . عکس آن مرد بود . در یکی از دانشگاهها ،  بزرگداشتی برایش ترتیب داده بودند  برای رونمایی از کتابهای ترجمه شده اش  و نقد آثارش . وقتی سوا کردم و رفتم و شبانه باغروری که مرا در حیطه ی خود داشت  به یکی از همشهری ها زنگ زدم . از او صحبت کردم و او گفت : " پسر حسن بقال را می گویی ! آدم خل وضعی بود یادم است ." و من انگار آب بودم و یخ زدم و تازه فهمیدم که چه مردی  بود  مرد کوچه های ما که ازروزنی تنگ با دنیا سخن گفته بود . نامه ی بالایی نیز در میان دست نوشته هایش بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.