علیرضا ذیحق
دیو سه سر
داستان کوتاه
مارال ، دختری نه ساله بود با گیسوهای بلند و مشکی ، و چشمان قهوه ای و قامتی مثل یک سرو کوچولو .روزی او از سرِکنجکاوی به کتابخانه ی پدر بزرگ اش سرک کشید و کتابی که به درد او بخورد را پیدا نکرد .گشت و گشت تا آخرسر دفترچه ی کوچکی دید با روی جلدی ازیک دیو سه سر . از این دفترچه خوش اش آمد و خواست آن را بخواند . دفترچه را می خواست بازکند ببیند توش چی نوشته اند که یکهو از لای صفحات سرو کله ی دیو سه سر پیدا شد و گفت :
علیرضا ذیحق
دیو سه سر
داستان کوتاه
مارال ، دختری نه ساله بود با گیسوهای بلند و مشکی ، و چشمان قهوه ای و قامتی مثل یک سرو کوچولو .روزی او از سرِکنجکاوی به کتابخانه ی پدر بزرگ اش سرک کشید و کتابی که به درد او بخورد را پیدا نکرد .گشت و گشت تا آخرسر دفترچه ی کوچکی دید با روی جلدی ازیک دیو سه سر . از این دفترچه خوش اش آمد و خواست آن را بخواند . دفترچه را می خواست بازکند ببیند توش چی نوشته اند که یکهو از لای صفحات سرو کله ی دیو سه سر پیدا شد و گفت :" مدتها بود داخل این دفترچه اسیر بودم و حالا که تومرا پیدا کرده ای باید آزادم بکنی و به کمکم بشتابی که با همدیگر سراغ گل خوش خنده برویم ."
مارال که غافلگیر شده بود به آقا دیوه سلام گفت و از سرنوشت او پرسید . دیو سه سر تنوره ای کشید و گفت : " از این که مرا دیدی و نترسیدی ، فهمیدم دختر شجاعی هستی . راستش من هم اول آدم بودم . اما آنقدر شرارت کردم و راست و دروغ را به هم بافتم که روزی آدمها دست به یکی کردند و مرا که حاکم شهر رز بودم از تخت به زیر کشیدند . سپس از جادوگر شهر خواستند مرا به دیو سه سری تبدیل کند تامردم ازمن بگریزند و اعتمادی به من نداشته باشند ."
مارال کمی به فکر فرو رفت و پرسید : " وقتی حاکم بودی مگر چه کار کردی که مردم علیه تو شورش کردند ؟ "
دیو سه سر با شنیدن این سؤال سربلند کرد و گفت :
" کوچک که بودم مثل فرشته پاک بودم . اما بزرگ تر که می شدم چیزی را بیشتر از همه می خواستم و آن هم قدرت بود . می خواستم قوی بشوم و کسی رو حرفم حرفی نزند . رفتم زورخانه و مرتب ورزش کردم . اما دیدم ورزش آدم را قوی می کند و اما حرف اش را جایی نمی خرند . فکر می کنند همان آدم ْ اولی هستی که بودی . خیلی فکر کردم ودیدم قدرت تو پول است و پول زیاد که داشته باشی قدرتمند تری ومردم از تو حساب می برند . رفتم سراغ پول و پولدارتر شدم و دیدم هنوز قوی تر از من خیلی ها هستند . تا که دیدم آنهایی قوی ترند که به بهانه ی حفظ قاون ، قانون را به نفع خود دُور می زنند . رفتم تو خط سیاست و آخر سر شدم حاکم شهر . اما رقیب زیاد داشتم و هر طوری بود می خواستند این مقام را از من بگیرند . تا که دیدم چاره ی کار دادن وعده وعید بیشتر و ترساندن مردم ازدشمن و خود را به پارسایی زدن است . از اینجا بود که دروغ های کوچکم گنده تر شدند و مردم نیز خوششان آمد . موقع رأی گیری هم دار و دسته ای درست کرده بودم که از من پول و مقام می گرفتند و برای من تبلیغ می کردند . خلاصه مردم را گول می زدم و به امید رهایی از شرّ آدم ْ بدها به من رأی می دادند . اما زیاد طول نکشید که دستم روشد و رقیبی آمد که از حرفهای او مردم بیشتر خوششان می آمد . من از مقامم عزل شدم و اما حاکم جدید ، برای رسوا شدن من از جادوگرشهر خواست که مرابه جلد دیوی سه سردر آوَرَد . شکستن این طلسم هم در این بود که اگر گل خوش خنده را بتوانم از بالای کوه لاله بچینم و با آن جان یک بیمار ِ دم ِ مرگ را نجات بدهم ، دوباره آدم شوم ."
مارا ل که دلتنگ شده بود گفت : " تو آدم بدی بودی و من نمی توانم کمکت کنم . اما راستی چطورشد که از این دفترچه سر در آوردی ؟"
دیو سه سر گفت : روزی دیدم که زندگی برای من سخت ترشده و کسی به من نزدیک نمی شود . رفتم پیش جادگر و از او خواستم مرا درون دفترچه ای زنجیر کند تا شاید روزی دفترچه دست کسی بیفتد و به من کمک کند . "
مارال دل اش برای دیو سه سر سوخت و گفت : " چه جوری می توانم به تو کمک کنم ؟ "
دیو سه سر گفت : " تو فقط کافی است به من دست دوستی بدهی وغل و زنجیر مرا بازکنی تا آزاد شوم وبعد ، با شروع به خواندن دفترچه همرا من تا کوه لاله بیایی . "
مارال به دیو دست دوستی داد وقرار شد فردا دوباره سراغ دفترچه بیاید . اما تو ذهن اش یک سؤال بود و می خواست بپرسد چرا جادوگر او را به یک دیو معمولی تبدی نکرده و سه سرش کرده است . به این خاطر کمی تأ مل کرد و بالأخره ، سؤال اش را پرسید . مادرش همیشه می گفت: " چیزی که نمی دانی بپرس. پرسیدن ایراد نیست ندانستن ایراد است . " لذا قبل از خداحافظی سؤال اش را پرسید و دیو گفت : " این سه سر نشانه های زر و زور و تزویر است که من مبتلا به آن بودم . طلسم این بی ریختی را تو می توانی بشکنی ! "
مارال شب را با خیال دیو سه سر خوابید و صبح که بیدار شد ، روز تعطیلی بود. بعد ازکارهای روزمره و نوشتن مشقهایش ، رفت سراغ دفترچه. دفترچه را بازکرد تا بخواند که در کمال تعجب ، دو سه خط نوشته دید و بقیه صفحه ها همه سفید بودند . در آن دوسه خط چنین نوشته شده بود :
" تو که عهد دوستی با دیو سه سر بستی تا او آدم شود . حالا خودت هستی که باید قلم به دست بگیری و اورا به گل خوش خنده برسانی . حالا شروع کن !"
مارال هم مدادش را برداشت و چنین نوشت :
" در دنیای گل و گشاد ما ، پسرکی بود دل اش مثل آینه .روح و روانی صاف و زلال داشت و نام اش ایلیار .ایلیار از همان کودکی ، مثل همه ی آدمها تو دل اش هزار آرزو بود .اما چون فقیر و لاغر بود به خیلی از آرزوهایش نمی رسید . کم – کم که بزرگ می شد تصمیم گرفت تن و بدن اش را با ورزش قوی کند و بشود یک کشتی گیر . ایلیار آنقدر اراده اش قوی بود که توانست در سالهایی که بزرگ و بزرگتر می شد ، برای خود پهلوانی باشد . اما پهلوانی همه ی آرزوهای ایلیار را برآورده نکرد . دوست داشت پولدار شود که پول ، قدرت اش بیشتر از یک قهرمان بود . ایلیار که قد می کشید و سالهای جوانی اش را می گذراند هر طوری بود پول و پله ای به هم زد و اما دید باز ، بعضی از آروهایش مانده است . خیلی فکر کرد و دید که قدرت یک حاکم آن چنان زیاد است که هر چه هم پول داشته باشی به پای قدرت او نمی رسد . اما حاکم شدن سخت بود و باید از مردم رأی می گرفتی . مردم هم به همین سادگی رأی نمی دادند . باید آنقدر امیدوارشان می کردی که فکر کنند اگر انتخاب شوی آنها را خوشبخت می کنی . خیلی تلاش ها کرد تا آخر سر یاد گرفت باید دروغگوی ماهری باشد . همچنین با خیلی از آدمْ بد ها دوستی بکند و از ثروت اش هم مایه بگذارد . بالأخره ایلیار هرچه نیرنگ و دروغ و ریا بود بکار بست و روزی حاکم شهر رز شد .
ایلیار دیگر ان آدم صاف و ساده نبود و آنقدر مغرور شده بود که حاضر بود همه را بکشد و یک روز بیشتر حکومت کند . این ماجرا سالها طول کشید تا که مردم شهر قیام کردند و حکومت را از دست او گرفتند . ایلیار و دارو دسته اش هم که مطیع فرمانهای او بودند به شکلی گرفتار شدند . اما حاکم جدید شهر رز که پایبند قانون بود ومخالف اعدام آدمها ، عوض کشتن وی ، از جادوگر شهر خواست که اورا به دیوی سه سر تبدیل کند . اما مثل همه ی جادوها که روزی اثرشان از بین می رود ، این طلسم وقتی می شکست و دوباره او به جلد آدمیزاد در می آمد که تا کوه لاله برود و با چیدن گل خوش خنده ، جان بیماری را از مرگ نجات دهد .دیو سه سر دید که همه ی مردم از او نفرت دارند. چاره را در آن دید که از جادوگر بخواهد اورا داخل دفترچه ای زنجیرکند تا روزی یکی پیدا شود و اورا تا رفتن به کوه لاله کمک کند .تا که روزی دخترکی به نام مارال آن دفترچه را پیدا کرد . او بعداز گوش دادن به حرف دل ِ آقا دیوه ، تصمیم گرفت به او کمک کند . اول رفت سراغ کامپیوترش و در اینترنت دنبال شهر رز گشت و این که چطوری به کوه لاله می شود رسید . بعدش دست و بال دیو را از زنجیر باز کرد و گفت :" تصمیم بگیر که در این راه پرمشقت از چیزی نترسی ومثل یک قهرمان رفتار کنی ." دیو سه سرقول داد و با مارال راهی شد . سر راهشان دریاها ،دره ها و کوه ها قرار داشتند . رفتند و رفتند تا به یک دریا رسیدند . صیادان از دریا برمی گشتند و تا دیو سه سر را می دیدند می خواستند دربروند که مارال پا پیش گذاشت و گفت :" این دیو بی آزاره و می خواهد کار نیکی انجام دهد . شما هم باید کمکش کنید .ما می خواهیم از این دیا بگذریم وبرسیم به شهر زمرد. اما راه و چاره اش را بلد نیستیم . " یکی از صیادان که پهلوان هم بود گفت : " این دریا ، اسمش دریای تاریکی است و پر از موج های بلند که اگر طغیان بکند کسی جان سالم به در نمی بَرَد .هیچ صیادی تا حالا جرأت نکرده تا شهر زمرد برود . دریا خشمگین است و تا دورها نمی شود رفت . من اما نهنگی را می شناسم که اگر دل و جرأت به خرج بدهید و سوارش شوید او شما را به شهر زمرد خواهد رسانید . مارال گفت : ترس همیشه هست اما اگر هدفی داشتی دل و جرأت هم پیدا می کنی . " تو مارا پیش نهنگ ببر و مطمئن باش دست و دلمان نخواهد لرزید . "
صیاد که نام اش شیردل بود و از شجاعت و جسارت مارال خوش اش آمده بود آنهارا سوار قایق کرد و بُرد انجا که همیشه با نهنگ ملاقات می کرد .نهنگ تا حکایت دیو سه سر را شنید گفت : " چشمان مردم شهر زمرد جز طلا و جواهر چیزی نمی بیند و شما می توانید راحت تر ازآانجا بگذرید و به دریای روشنایی برسید . دردل دریا جزیره ایست و کوه لاله آنجا قرار دارد . "
مارال و دیو سه سر سوار نهنگ شدند و از میان امواج سهمگین که می گذشتند ترسشان هم می ریخت. مارال که تو کتابی خوانده بود فکر ترس از خود ترس هم کشنده تر است ، تازه به حکمت آن پی می برد . مارال به دیو سه سر که از دریای تاریکی می ترسید گفت : " دیدی که نباید زیاد به ترس فکر کرد! ترس، دست و بال آدم را می بندد و نمی گذارد که آدمی به هدفهایش برسد ."
آنها با همه ی خطرها و سختی ها از دریا گذشتند و از این که نهنگ با همه ی بزرگی اش چنین قلب ظریف و رئوفی داشت تعجب کردند . مارال و دیو سه سر که پا به شهر زمرد گذاشتند شهری دیدند که چون طلا می درخشید و برج هایش دل آسمان را می شکافت . مغازه ها پر از طلا و جواهر بود و مردم هم برای به دست آوردن طلا چنان حرصی داشتند که شبهاشان هم مثل روز غرق در روشنایی بود . آدمها بی آن که کاری به کار کسی داشته باشند یا سر کار می رفتند و یا از سرِکار برمی گشتند .هیچ کسی حواس اش به دیو سه سر نبود و انگار که یک موجود عادی است .سوار مترو تا لب دریا آمدند و در ساحل دریای روشنایی ، به رستوران رفته و شکمی از عزا در آوردند . لب دریا ، خوب که دقیق می شدی جزیره را می دیدی و کوهی که وسط آن بود خوب به چشم می خورد .
مارال که تا حالا این همه قصه ننوشته بود خوشحال شد که دارند می رسند!. قایقی اجاره کردند که آنها را به جزیره برساند . رسیدند به جزیره و کار سختشان بالا رفتن از کوه لاله بود . مارال و دیو سه سر که در جزیره می گشتند شنیدند گل اندام دخترحاکم جزیره ، سخت مریض است و تاکنون کسی نتوانسته او را از اغما در آوَرَد . مارال و دیو سه سر از این پیشامد تعجب کردند و اما از این که می توانستند با به دست آوردن گل خوش خنده ، گل اندام را از مرگ نجات دهند هیجان زده و خوشحال شدند . کوه لاله همانطور که از اسم اش پیدا بود پر از لاله های زرد و قرمز و سفید بود و اما صخره هایی داشت که رسیدن به قله را دشوار می کرد . اما از شانس آنها کوهنوردانی آانجا بودند که به یاری شان آمدند . در قله ی کوه باغی بود سرسبز و پر از انواع گلهای رنگارنگ . آنها نشستند لب چشمه داشتند فکر می کردند که گل خوش خنده را چه جوری پیدا کنند که مارال دید دوکبوتر نشستند روشانه اش . یکی گفت : " خواهر جان می دانی که اینها به چی دارند فکر می کنند؟" آن دیگری گفت : " جان خواهر اینها به خاطر گل خوش خنده آمده اند ." کبوتر اولی گفت : " گل خوش خنده را از کجا خواهند شناخت ؟ " کبوتر دومی جواب داد : " چیزی نیست که تنها گل بی خار باغ ، گل خوش خنده است ! " بعدش کبوترها بال زدند و دور شدند . مارال و دیو سه سر هم بعد از جست و جویی فراوان ، تنها گل بی خاری را که به رنگ ارغوانی بود و لبخندی به لب داشت پیدا کرده و چیدند . دیو سه سرگفت: " راستی سرنوشت گل اندام هم عجیبه ؟ " مارال گفت : " آره ، از مغازه ای خرید می کرده که یک کامیون عمدا رفته داخل مغازه و مشتریان را زیر گرفته و تنها او نجات پیدا کرده که رفته اغما ." دیو سه سر گفت این ظالم کی بود که چنین جنایتی کرده ؟ " مارال گفت : " می گویند اهل فرقه ای بوده که فکر می کنند با کشتن مردم بی گناه ، می شود تمدن را نابود کرد و دنیا را عقب برد . به دوره ای برد که برده داری بود و دختران را زنده به گور می کردند . پرچم سیاهی هم دارند که به ان افتخار می کنند ."
آنها به هر زحمتی بود از کوه لاله پایین آمدند و رفتند به قصر شاهی و ماجرا را به حاکم جزیره گفتند . او هم خوشحال شد و تا گل را نزدیک دماغ گل اندام بردند و عطر آن پخش شد ، هوش و حواس اش را پیدا کرد . در این لحظه دیو سه سر هم شکل آدم هاشد . مارا ل که دید ایلیار دوباره به جلد اول اش که پهلوانی برومند بود درآمده از شادمانی سراز پا نشناخت و می رفت که او را بغل کند که ناگهان دفترچه اتش گرفت و تا بجنبد و کاری کند خاکسترش برجا ماند ."
مارال پشت میز تحریرش خواب اش گرفته بود که مادرش او را بیدار کرد و گفت : "وقت شام است ،زود باش بیا ! " *
23/1/96
----------------------