مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

متن کامل " داستان غلام حیدر " / گرد آوری ، بازنویسی به زبان ترکی و ترجمه ی فارسی : علیرضا ذیحق

 نتیجه تصویری برای - غلام حیدر داستانی علیرضا ذیحق علیرضا ذیحق


داستان عامیانه ی آذربایجان :



داستان غلام حیدر


در زمانهای سابق که شاه عباس پادشاه ایران بود و پایتخت او را اصفهان نصف جهان می نامیدند، شبی در خواب می بیند که شهرهای آذربایجان در میان دود و آتش می سوزد .شاه عباس از خواب می پرد و وزیرش الهوردی خان را به حضور پذیرفته و از وی تعبیر خواب اش را می پرسد . الهوردی خان انگشت اش را درمیان ابروانش نهاده وبعد از کمی به فکر فرورفتن می گوید :

 " قبله ی عالم به سلامت ! ماباید امسال به آذربایجان می رفتیم که نرفتیم و از درد و غصه ی مردم بی خبریم .اگر امر بفرمایید  راهی شویم تا آذربایجان را از نزدیک دیده و نگرانی هایمان برطرف شود ."

 



نتیجه تصویری برای - غلام حیدر داستانی علیرضا ذیحق علیرضا ذیحق


داستان عامیانه ی آذربایجان :



داستان غلام حیدر


در زمانهای سابق که شاه عباس پادشاه ایران بود و پایتخت او را اصفهان نصف جهان می نامیدند، شبی در خواب می بیند که شهرهای آذربایجان در میان دود و آتش می سوزد .شاه عباس از خواب می پرد و وزیرش الهوردی خان را به حضور پذیرفته و از وی تعبیر خواب اش را می پرسد . الهوردی خان انگشت اش را درمیان ابروانش نهاده وبعد از کمی به فکر فرورفتن می گوید :

 " قبله ی عالم به سلامت ! ماباید امسال به آذربایجان می رفتیم که نرفتیم و از درد و غصه ی مردم بی خبریم .اگر امر بفرمایید  راهی شویم تا آذربایجان را از نزدیک دیده و نگرانی هایمان برطرف شود ."

آنها به سرعت اسباب سفر بسته و بعد از سفارشات لازم ، بالباس تاجری راه افتادند . بیشتر راه را آمده بودند که برف و بوران ، باعث می شود راه را گم کنند. از ناچاری بالاپوششان را بر سرکشیده وافسار اسب هاشان را رها می کنند تا اسب ها خود به یک آبادی برسند . وقت و هنگام آن رسید که اسبها ایستادند و تا شاه و وزیر بالاپوشهاشان را کنار می زنند دیدند که مقابل خانه ای هستند و اما آنجا کجاست هیچ نمی دانستند .از اسبها پیاده شده و درب خانه را که می زنند پیرمردی به نام " پیران " در را به روی انها باز می کند .پیران مردی مهمان نواز بود و کمتر اتفاق می افتاد که مهمانی نداشته باشد .تا آنها را دید بفرمازد و شاه و وزیر داخل خانه شدند . پیران هم از فرصت استفاده کرده و اسبها را به اصطبل برد که علوفه دهد .خورجین ها را نیز از زین اسبها پایین آورد و برد داخل خانه که تحویل مهمان ها بدهد .از زن و دخترش نیز خواست که فوری غذا حاضرکنند. شاه که حالی اش شده بود آنجا " شلمه کان " از دهات ارومیه است روبه وزیر کرده و می گوید :

" معرفت این مرد را بنگر ! دریای معرفت است . روستایی درمیان کوه های دور و این همه  آدمیت .کان ادب است این مرد . "

تا غذا حاضرشد دختر پیران که اسم اش " دلشاد " بود با مجمعه ای پر وارد شد و سلام کرد وتا چشم شاه به او افتاد ، دید که عجب دختر زیبایی است . مهر دختر چنان دردل او افتاد که یک دل نه ، بلکه صددل عاشق دختر شد .تا دختر برود و کم و کسری سفره را بیاورد طبع شاه جوشید وگفت :

عاشق جانان شدن ای جانا ، یقین که از جان خود می گذرد

هرکسی این خط و خال خوش را بنگرد، همه ی خوبان را فراموش می کند

اگرافراسیاب نیز چشم مست تورا ببیند

تاج شاهی را از سر انداخته و از ایران و توران می گذرد

اگرابروان اش تیری به لشکر کیخسرو بیندازد

رستم و تیمور و برزو کریمان را به تیرش می دوزد

اگرخال تورا زاهد ببیند ، تسبیح اش را دور می اندازد

مثل شیخ صنعان می شود که از دین و ایمان اش صدبار می گذرد .

دختر آب به دست وارد می شود و شاه که خود را " تاجرعباس " معرفی کرده بود دوباره به زمزمه ی اشعار می پردازد :

زیبا صنمی است که چهره اش جهان را نورانی کرده است

خیره در رنگ چشمان اش شده ام

خدا آفریده و هدیه ی جهان اش کرده است

چه شکاری که نصیب من شده است .

الهوردی خان می گوید :

"واقعا که شعرهای زیبایی هستند . اما اول بگذار بخوریم و بعد بگو ."

پادشاه می گوید هنوز تمام نشده و گوش کن :

یار در مقابلم ایستاده است

یارب مگر یار ، عاشق اش را می کشد ؟

خدا آفریده  یار عاشق را

این زلف و موی مشکی و چشمان زیبارا.

تاجر عباس حرفهایش را برای تو می گوید

ای مینا قد و طوطی زبان ای یار

سالها در این دنیا سیرو سیاحت کردم

ندیدم  چشمی به زیبایی رنگ چشمانت .

شاه عباس رو به الهوردی خان کرد وگفت :" قبل از آن که نان این مرد را بخوریم باید که حرف دل مرا به او بگویی . ازخدا پنهان نیست از تو چه پنهان که من عاشق این دختر شده ام .اگر دختر نامزدی نداشته باشد باید اورا برای من عقد کنی .اگرهم دختر شوهری دارد همین حالا باید از اینجا برویم ."

پیران وارد اتاق شد و دید که مهمان ها چیزی نخورده اند . فکر کرد که شاید تاجرباشی ها این غذاها را نپسندیده اند و شاید هم می ترسند که سمی باشد . پیران تعارف کرد و گفت : " اول ازهمه من از این خوراکها می خورم که خدای نکرده اگر شکی است برطرف شود ." اما الهوردی خان از خوشمزه بودن غذاها صحبت کرد و با حالتی شرمسارانه گفت :" موضوع چیز دیگری است . رفیق من که تاجر سرشناسی است عاشق دخترت شده و می خواهد او را عقد کند . اگر با این وصلت راضی باشی غذایت را می خوریم و اگرنه از پای سفره بلند می شویم ."

پیران گفت من حرفی ندارم و اما باید با خود دختر صحبت کنم . دختر که موقع آماده کردن سفره تاجر باشی را دیده بود گفت : " اختیارم دست پدرم است . سرم را به هر طرف ببرّد دلم رضاست . "

دوماه گذشته بود و هنوز شاه از آن منزل بیرون نرفته بود. رزوی الهوردی خان به پادشاه گفت :" زمان چرخیده و روزگاری سپری شده و وقت آن است که راهی شویم . روزگار چنان خوش گذشته که حساب روزو ماه از دستمان دررفته واکنون در اصفهان نگرانند ."

روزی شاه عباس، الهوردی خان و پیران و دلشاد و مادر زن اش را یکجا جمع کرد و گفت : "من تاجرباشی چهل تاجرم و آنها دوماه است که منتظرند .به این خاطر هم باید راه بیفتم ." سپس دست برد به خورجین اش و هرچه طلا و جواهر در خورجین بود ریخت زمین و گفت : " دنیا همه اش مرگ و نیستی است و دیدی که رفتم و بازنگشتم .ناموسم امانت شما باشد و این طلاجات و نقره و جواهر نیز نثار شما که تا عمرتان به دنیاست هرچه خرج کنید تمام نمی شود ."

شاه عباس با سوگلی اش وداع کرد وتا دلشاد گفت که " سفرتان به سلامت و اما ما به زودی صاحب فرزندی خواهیم شد " شاه عباس بازوبندی از جیب اش در آورد و گفت : "روی نگین این بازوبند نوشته شده اصفهان نصف جهان شاه عباس حنت مکان و خواسته ام این است که اگر صاحب پسری شدیم این را بربازوی راست او ببند و اگر صاحب دختری شدیم  بفروش و خرج جهازیه اش کن . "

شاه عباس از دلشاد خداحافظی کرد و سپس با الهوردی خان راهی اصفهان شد . آنها منزل به منزل اسب تاختند وتا رسیدند به تاج و تخت خود . چنانچه می گویند آن که از چشم دور است از دل نیز بیرون است .شاه هم برای آوردن دلشاد آن قدر امروز و فردا کرد که به کلی از یادش رفت . نه ماه و نه روز و نه دقیقه گذشته بود که دلشاد صاحب پسری شد .اسم اش را حیدر گذاشتند . ایل و طایفه لقب " بیگ " به او دادند و نام اش شد " حید بیگ ".

حیدربیگ کم کم بزرگ شد و به مکتب رفت . روزی از مکتب برمی گشت که با پسری دعوایش شد .حیدربیگ در دعوا کتک سختی به حریف زد ومادراو که پیرزنی مکار بود گفت :

" تو گناهی نداری. آدم بی پدر بهتر ار این نمی شود . معلوم نیست که پدرت کیست !"

حیدربیگ تا این را شنید درفکر فرورفت و تا به خانه رسید  با حالت قهر مادرش را کنارزد و دست برد به خنجر و گفت :

" به خداوندی خدا قسم که اگرراستش را نگویی نام و نشان تو و خودم را با همین خنجرازروی زمین پاک می کنم  ! بگو ببینم پدرمن کیست ؟"

چشمان مادر پراشک شد وشروع به تعریف تقدیر خود کرد و این که پدرش یک تاجرباشی است و رفته که برگردد و هنوز برنگشته است .حید ربیگ تحمل اشکهای مادر را نیاورد وبا این حرفها به او دلداری داد :

دور سرت بگردم ای مادر گلرخ ام

من می روم و پدرم را می آورم

ازشدت آتش مثل پروانه می سوزم

می روم و می گردم و پدرم را پیدا کرده و می آورم

خدا آفریده جنت و باغ را

اگر طبیبی بیا و زخم مرا ببند

مصرو حلب و اصفهان و شام را

زیر پا نهاده و پیدا می کنم پدرم را

حیدرم و صدا می زنم شاهِ حیدررا

آن که آتش به بنای کافران زد و به فتح خیبر برخاست

مصر و کاشان و حلب را می گردم

پیدا کرده و می آورم پدرم را.

حیدربیگ داشت این حرفها را می گفت که پیران و خان ننه اش نیز رسیدند و هرچه کردند اورا از سفرباز دارند ممکن نشد . فردایش پیران به بازار رفته و یک اسب عربی و لباس شکاری و تبر و تبرزین  و تیرکمان و نیزه و سپر و شمشیرخرید تا حیدربیگ را مسلحانه راهی کنند .دلشاد به هنگام وداع با حیدربیگ ، دل اش به این جدایی راضی نشد و ضمن گریه به احوال خودش ، ازفلک چنین شکایت کرد :

داد از دست این فلک

روزخوشی ندیدم از دست این فلک

فلک مرا در کدامین روز آفریده ای

چرا فتنه و غوغا از زندگی ام کم نمی شود

زیبارویان  در باغچه و باغ می گردند

اما دل من  داغ و بریان است

کارم شب و روز گریه است

ازحال و روزمن بی خبری فلک

مگر چه کرده ام که فلک چنین کج مدار است

 وروزبه روز بر درد وغم من می افزاید

دلشاد می گوید که من با پسرم جان گرفته ام

و سینه ام رابا ترانه هایش سرشار می کنم فلک

مادر می گرید و پسر دلداری می دهد و پسر می گرید و مادر دلداری می دهد و تا که دلشاد بازوبند ِ یادگاری شوهرش را به پسرش می دهد و می گوید :

" پدرت یکی از تاجر باشی های معروف  اصفهان بود و موقع رفتن این  بازوبند را به من سپرد و گفت اگر فرزندمان پسر بود این را بر بازویش ببند که می آید و مرا پیدا می کند ."

حیدربیگ افسار اسب را به طرف اصفهان برگرداند و با طی منازل به کاروانی برخورد که به اصفهان می رفت و او نیز با کاروان همراه شد . سرانجام روزی رسید که وارد اصفهان شدند و او با جداشدن از کاروان تمام روز را گشت و گذار کرد و شب را خسته در گوشه ای گرفت و خوابید . در این حین شاه عباس و وزیرش الهوردی خان با جامه ی درویشی در شهر می گشتند که با صدای پای اسبی ایستادند . سرک کشیدند و دیدند که کنار اسب ، جوانی در خواب فرورفته است . حیدربیگ با صدای آنها سراسیمه از خواب پرید و دید که دو درویش بالا سرش ایستاده اند . آنها پرسیدند  جوان تو کی هستی و اسمت چیست و از چه رو چنین یکه و تنهایی که دل حیدر بیگ به درد آمد و چنین گفت :

" مدتی است که ترک وطن کرده ام

از ایل و تبارم دورافتاده ام درویش

مادرم را چشم به راه گذاشته ام

ازاین رو چنین زخمی و تنهایم درویش

شاه عباس به الهوردی خان گفت : " پسر معمولا از پدرش صحبت می کند و اما از این مادرش صحبت کرد و حتما دلیلی دارد ." حیدربیگ که حرف او را شنید گفت پس به عرض من توجه کن بابا درویش:

" اشتیاق و میل بلبل به گل است

همانطور که آهو در کوه می گردد و گرگ در بیابان

مادرم حامله بود و پدرم اسیر غربت

از سر و سینه زخمی ام درویش

بلبل شیدا در میان گلها نشسته

اگر غافل باشی دنیا فریبت می دهد

مادرم می گرید و پدرم چشم به راه است

از ایل و تبار ِ گلم دورم درویش.

آنها می گویند : " حالا که غریب و غربت نشینی بیا و غلام ما شو!"  حیدربیگ نیز در ادامه ی سخن اش چنین می گوید :

حیدربیگم و دردو بلای شما به جانم

حالا که خواستید غلام شما می شوم

بعدش هم از قضا و بلایم می گویم .

حیدربیگ افسار اسب را گرفته و همراه آنها راه می افتد و به جایی می رسند که با زدن در ، مأموری که به وظیفه اش آشنا بود حید بیگ را تحویل گرفته و اسباب استراحت اش را فراهم می کند .صبح که می شود دو مأموربرای بردن او می آیند و می گویند :" به پیش درویش های دیشبی می رویم ." با آنها همراه می شود و قتی چشم باز می کند می بیند که در قصر پادشاه است . تا چشم شاه عباس به قد و قامت این جوان افتاد چنان محبت اش در دل اوجا کرد که وی را رئیس غلامان کرد و اسمش را گذاشت "قوللار آغاسی حیدربیگ ،یعنی حیدربیگْ آقای غلامان ." 

غلامان شروع به حسادت کردند  و به فکر چاره ای افتادند که طوری اورا از سر راهشان بردارند  و به اوگفتند :" روزی از پادشاه اجازه ی شکار بگیر که به شکارگاه برویم . " غلام حیدر نیز  از شاه اجازه گرفت و همراه چهل غلام به شکار رفت . غلامان دست به یکی کردند و اورا به کوهی بردند که انجا اصلا شکاری یافت نمی شد . غلام حیدر دست به نگین زین نهاده و با دوربین ، دورترها را رصد می کرد که ناگهان گوزنی  دید که در گردن اش قلاده ای طلا بود ودر پشت اش  زینی از مخمل . غلام حید ربه غلامان دستور داد که گوزن را محاصره کنند  و خود نیز کمند در دست،  اسب اش را انداخت در پی گوزن .گوزن دوری زد و از میان غلامان  گذشت و دررفت . غلام حید ر تا  به خودش بیاید دیدکه غلامان دست بر شمشیر به سویش هجوم می آورند .

در همین هنگام بود که چشمان غلام حیدر کاسه ای خون شد و همچون برق آذرخش دست به قبضه ی شمشیر برد و همه ی غلامان را مثل خیارتر به دونیم کرد . مثل یک کشتی که در دریا غرق شود فکرو خیال داشت او را خفه می کرد که اسب اش را چون باد دوباره دنبال گوزن  می تازاند ومی رود و چه رفتنی . از این کوه به آن کوه و از این صخره به آن صخره و اما دستش به گوزن نمی رسد . در کنار چشمه ای از اسب پیاده می شود و با صفایی به سر و رویش ، به سنگی تکیه می دهد .خداوند به هیچکس تقدیر بد نصیب نکند و غلام حیدر نیز اندیشناک بخت اش ، به خوابی عمیق فرو می رود .در خواب می بیند که گویا عالم واقع است و شخصی از او می پرسد: " از چه رو در دریای غم گرفتاری ؟ جوانمردان باید سینه ی خود را برابر بلاها سپر کنند !"و بعدش از سرنوشت غلام حیدر می پرسد و بعد می گوید :"نترس که خدا کریم است . حالا از میان انگشانم نگاه کن ببین چه می بینی ؟ "

غلام حید رتا نگاه کرد دید آن گوزن مشغول چراست  و درمیان سیه چادرها یک چادر چهارفصلی وجود دارد و دختری در مقابل اش ایستاده که گویی ماه شب چهارده است و دماغ و دهن چون فندق و گردن اش عینهو درنای بغداد .گیسوان اش از یمین و یسار موج برداشته و قد چون سرو است و مژگانش تیرخدنگ و گونه و چانه اش میزان و متناسب .غلام حید ر که شیفته ی زیبایی دختر شده بود گفت : " الهی که من فدات شوم آغا . این دختر ارز کدام ایل و تبار است " آن شخص نورانی در جواب گفت :" این زیبا رو که دیدی دختر جمشید شاه حاکم کشمیر است . اسم اش سوسنبر است و او را به زور نامزد پسر عمویش احمد خان کرده اند. اما خداوند این دختر را پیشانی نوشت تو کرده و اگر دختر را به اصفهان ببری پدرت را نیز پیدا خواهی کرد ." غلام حیدر از رویایش در آمد ودید که اطراف اش کسی نیست . اما قلب اش چنان به شدت می تپید که نگوو نپرس. پاشدو سوار اسب تا گردنه ی روبروبالا رفت و دید که گوزن در حال چراست . اسب اش را به سرعت تاخت و وقتی نزدیک گوزن رسید ، گوزن سراسیمه و با سرعت وارد آلاچیقی شد .گوزن عرق می ریخت و دل اش از ترس بیرون می زد . دایه ی سوسنبر از آلاچیق بیرون رفت که ببیند چه خبراست که چشم اش به جوانی دلاور برخورد . جوانی که حمایل ها و مدال های سینه اش نشان می داد آدم حسابی است . دایه دید که اگر چشم شاهزاده سوسنبر به این جوان بیفتد در مقابل این زیبایی و ملاحت و شجاعت ، حیران خواهد ماند .حیله ای اندیشید و سوسنبر را از خواب بیدار کرد و گفت :"پاشو ببین که گوزن نازنیین ات در چه حالی است ؟ کم مانده که زهره ترک شود. کسی که او را تعقیب می کرد نیز بیرون چادر ایستاده است ."

شاهزاده تا نگاهی به بیرون انداخت دید همان جوانی است که لحظه ای پیش او را در خواب دیده است . یقین کسی که  این جوان را نشان اوداده اورا نیز به آن جوان نشان داده است . دایه تا حال دختر را آشفته دید قسم خورد که به نوعی انها را از هم برنجاند بلکه آن جوان راه خود را بگیرد و از آنجا برود .سوسنبرگفت اومهمان ماست و به چادر دعوت اش تا خستگی اش در برود و اما دایه در عوض گفت :" اگر گشنه ای نان ات دهیم و اگر گدایی پول ات بدهیم ."

غلام حیدر از این سخن برآشفت و به دایه خشمگین شد . سوسنبر ناچار خود به بیرون آمد و گفت : " از چه رو  رنجیدی و بگو ببینم از این آمدن منظورت چیست ؟ " غلام حید رکه بر اسب سوار بود رویش را به سوسنبر دختر جمشید شاه گرفت و گفت :

سروناز زیبایان

به دیدار تو آمده ام

عشوه و ناز کم کن  ای یار

برای سلام آمده ام .

دختر دید ای داد و بیداد او مرا یارصدا کرد  و لذا برگشت و گفت : " ملتفت هستی که چه درای می گویی ؟تو مگر مرا می شناسی که به من یار نیز می گویی؟ " غلام حید رگفت الآن می گویم که چرا به تو یار می گویم :

خواب بودم و در رویایم دیده ام

که زلفان ات را با مُشک و عنبر بافته ای

مولا جانی تازه به من داده است

آمده ام که ای یار تو را ببینم .

با این حرفها دختر نیز رویای خود را به یاد آورد وبرای امتحان او پرسید که مولای تو کیست و غلام حیدر جواب داد :

بیا و در حق ام بدی نکن نازنین

خدا تورا به محکمه می کشاند

مولای من شاه مردان است

آمده ام که ای یار تورا ببینم .

دختر گفت : " اگر مرا مولایت به تو نشان داده پس بگونام ام چیست ؟ " غلام حیدر در جواب اش گفت :

برف کوه ها آب می شود

آب ها بر رودها می ریزد

ای یار حید رْ سوسنبر

آمده ام که تورا ببینم .

سوسنبر گفت : " حالا که چنین است اینجا یک استاد ساز و سخن است که اسم اش " عاشیق خیدیر " می باشد. باید که با او به بحث و مجادله برخیزی و اگر جواب اورا دادی عوض وی تورا اینجا نگه خواهم داشت و اگر ندادی گردن ات را خواهم زد ."

عاشیق خیدیررا که یک عاشیق ِ حقیقی بود و حرفهایی داشت که رنگ روشنایی به خود ندیده بود صدا می زنند و او با ساز خود شروع به شعر و آواز می کند:

عرضی دارم ای فرزند مسلمان

طرح دنیا در چه روزی ریخته شد

بنایش را کی ریخت و بذرش را چه کسی پاشید

کی آبیاری کرد و به مرزبندی پرداخت

غلام حیدر در جواب گفت :

جواب خودرا بگیر ای عاشیق خیدیر

طرح دنیا در روز شنبه ریخته شد

آدم صفی الله و جبرائیل مؤمن

جهان را آبیاری کرد و مرزش را کشید

عاشیق خیدیر دوباره با ساز و آواز چنین گفت :

چه کسانی به پدر خود دروغ گفتند

کی بود که یکه و تنها روی سنگی در قعرچاه ماند

آن کی بود که جمشیید را ازتخت سلطنت اش برکنار کرد

آن کی بود که سخن حق گفت و بردار کشیده شد

سوسنبر در این لحظه نقاب اش را کمی کج کرد و با حرکت ابروهایش به او فهماند که اگر بتوانی جواب اورا بدهی تمام عمر برابریم و ملتفت باش! غلام حیدر گفت :

فرزندان یعقوب بودند که حرف دروغ زدند

یوسف بود که در قعر چاه تنها بود

علی بود که جمشید را از تخت اش پایین کشید

حلاج بود که حق گفت و بردار کشیده شد

عاشیق خیدیر دوباره پرسید :

آن کی بود که درآتش عشق افتاد

در میان شعله ها سوخت وشعله کشید

چندسال دنبال عشق اش افتاد؟

ازچه رو سن اش  راعقب کشیده و جوان تر شد

غلام حیدر چنین پاسخ داد :

زلیخا بود که در اتش عشق بریان شد

در میان آتش ها سوخت و شعله کشید

هفت سال تمام دنبال یوسف افتاد

از آن رو نیز سن اش عقب کشیده شد

عاشیق خیدیر آخرین حرف اش را با این امید که غلام حیدر را دچار تنگنا کند و در این مباحثه برنده شود چنین گفت :

خیدیر می گوید دشمن از هر طرف محاصره ام کرده است

یقه ام در دست جلادی مانده است

آن کی بود که عصایش را برآب زد

آب که شقه شد چند پاره گشت

غلام حیدر در جواب گفت :

غلام حیدر  مولایش را در اینجا دید

موسی عصایش را به رود نیل زد

به امر خدا آب کنار کشید و دوشقه شد

و همه ی قشون خود را عبور داد

 غلام حیدر از این مسابقه سربلند بیرون آمد و سوسنبر چنان خوشحال شد که مهرش به غلام حیدر افزون گردید . عاشیق خیدیر  چادرش راجمع کرده و ساز اش را برداشته و می رفت که سوسنبر غلام حیدررا به چادر خود فرا خواند . اما دایه که از طرف نامزد سوسنبر مأمور بود تا هرچه اتفاق می افتد را به احمد خان گزارش بدهد فوری پرده ای در وسط چادر کشید . غلام حیدر می گفت و دختر گوش می کرد و دختر می گفت و غلام حیدر گوش می سپرد . با این وضعیت آنها مشغول صحبت بودند که وقت شام شد و تا خوردن و آشامیدنی رسید آنها رو در روی هم نشستند . گفت و شنود آنها که تاصبح پایید دایه را نگران کرد و خود را به سوسنبر رساند و گفت : " هرچه گفتید و شنیدید و حتی پچپچه هایی که کردید را در دفتری نوشته ام که تحویل پسرعمویت احمد خان بدهم . اگر می خواهی این کار را نکنم پس هرچه می گویم گوش کن ! " مژگان سوسنبر خیس اشک شد و برای فریب دایه ، به غلام حیدر چنین گفت :

از دیدن ات ای جوان سرافراز شدم

اما ای  زیبا چشم ، حالا پاشو و برو

پرده ی عصمت را به صورت ام کشیده ام  

حالا ای  زیبا چشم ، پاشو و برو

در هر شهری سلطان و خان پیدا نمی شود

در هر مردی جوهر و کان یافت نمی شود

اگراهل وفایی بدان که من جانان تو نمی شوم

حالا ای  زیبا چشم ، پاشو و برو

برف این کو ه های بلندم

بارِ باغچه های نورس ام

سوسنبرم و یار احمدخان ام

حالا ای  زیبا چشم ، پاشو و برو

غلام حیدر که حالی اش بود قضیه چیست از این حرفها نرنجید و گفت : " با این حرفها رفتنی نیستم وهروقت دل ام کشید می روم ."  دایه که چنین شنید به سوسنبر گفت : " ما یکماهه به گردش آمده بودیم و حالا چهل روزشده . دستوربده که سیه چادر ها را برکَنَند که قشون خیلی وقت است که از وطن جدا افتاده است."

سوران اسب ها را بار زده و مشغول رفتن شدند و اما کسی به چادر غلام حیدر دست نزد . قشون راه افتاده بود و سوسنبر و دایه نیز سوار اسب ها داشتند می رفتند که  چون دایه مثل عقرب به غلام حیدر نگاهی کرد اشک سوسنبراز دیدگان اش جوشید. داشتند از پیچ کوه ها رد می شدند که صدای غلام حیدر در گوش سوسنبر پیچید :

ای یار که با صد ناز و عشوه می روی

آهسته برو که  من قربان گامهایت شوم

اگر تونخندی هیچ گلی نمی شکفد

قربان ات شوم یار که مثل طوطی شیرین گفتاری

سوسنبر تا این حرفها را می شنود  دست  در گریبان می کند وبا پاره شدن دگمه هایش ، سینه اش  بیرون می افتد و غلام حیدر تا چنین می بیند حرف اش را این طوری ادامه می دهد :

مثل بلبلی ای یار اسیر آتش هایی

می روی و اما چشم در قفا داری

دگمه ها بازشده اند و سینه ات پیدا است

قربان ات ای یار که لبخندت چون کبک ، قهقهه دارد

غلام حیدر مفتون نگاه ها و گریه ها و پویه های سوسنبر شده و مثل شاهینی رو زین  قرار می گیرد و دایه می بیند که غلام حیدر به سرعت دارد نزدیک می شود. به این خاطر نیز با غضب به سوسنبر می گوید : " او را چنان واله خودت کردی که انگار گوسفند پرواری است و بوی جو شنیده است . این دفعه دیگر کور خوانده است و خوب گوش گن و هرچه می گویم به او بگو ." سوسنبر می گوید :

ای حییدر که اقای غلامانی

از این عشق دست بکش و راحت ام بگذار

اگر دستور کشتن ات را بدهم ، کی به حال تو دل می سوازند

از این عشق و سودا دست بکش و راحت ام بگذار

غلام حیدر در جواب می گوید:

فدایت شوم ای سوسنبر ْ خانم

دست بردار نیستم و از راه ام بر نمی گردم ای یار

این جان شیرین ام قربان تو شود

از این سودا دست نمی کشم و از راه آمده برنمی گردم

سوسنبر در جواب می گوید :

مثل آب خوردن خلعت ات می دهم

خون ات را همچون شربت می نوشم

با این شمشیر دونیم ات می کنم

دست از این سودا بکش وراحت ام بگذار

غلام حیدر می گوید :

در سرزمین شما اردک و غاز یافت می شود

 در سرزمین ما صحبت و ساز

ندیده ام دختری که شمشیر باز باشد

از این سودا دست نمی کشم و از راه آمده برنمی گردم

 سوسنبر می گوید :

سوسنبرم و حرف ام یک کلام است

غوطه در دریای عشق می زنم و بیرون می آیم

با یک شمشیر قربانی ات می کنم

دست از این سودا بکش وراحت ام بگذار

غلام حیدر می گوید :

حیدر را در آتش عشق رهاکرده ای ای نازنین

آتش عشق از جان من زبانه می کشد

انشاء الله که تو را با خود به اصفهان می برم

از این سودا دست نمی کشم و از راه آمده برنمی گردم

تا حرفهاشان تمام شد دایه گفت : " شمشیرت را چابک بکش و در خون غلطان اش کن. "  سوسنبر نیز پا در پله ی رکاب گذاشته و تا شمشیر می کشد ، نقاب از صورت اش افتاده و غلام حیدر در مقابل آن همه زیبایی از هوش می رود. سوسنبر شمشیر را بر فرق سرش فرود آورده و غلام حیدر خونین و آویزان بر زین اسب اش  زخمی می ماند . دایه از این کار خوشحال شده و به سوسنبر می گوید : " تالحظه ای پیش قلب ام از تو رنجیده بود و اما حالا اگر سرم را نیز ببرّی حلال ات باشد ."

دختر که از ترس داشت زهره ترک می شد گفت : " حالا که چنین است اجازه بده تا برگردم و دونیم اش کنم ." افسار اسب را به طرف غلام حیدر گرفته و مثل باد خود را به او می رساند . سوسنبر می بیند که خون غلام حیدر بند آمده و اما شکاف زخم پیداست . سوسنبر غلام حیدر را تا  تانزدیکی چشمه می کشد تا خون سر و صورت اش را بشوید و گریه کنان  می خواند :

دورِ سرت بگردم ای جوان

ای که در این صحرا بیهوشی

خونْ ریخته بر چشم و ابروان ات

ای پسر که در خون خود غلطانی

ابروان ات کمانی آماده ی پرتاب است

چهره ات  هم ماه ِ شب چهارده

کاش که دست ام می خشکید

نمی زدم ات ای جانان من

قربان شکل ماه و ابروان ات شوم

عشق تو قصر جان مرا آتش زده است

اگر به هوش امدی بیا به شهر کشمیر

ای  خان و سلطان من ای جوان

سوسنبر دید که غلام حیدر به هوش آمده و اما ناز کرده و چشم باز نمی کند  و حرف آخرش را چنین گفت :

سوسنبرم و از درد تو زار و گریان ام

از این حیله که می زنی خبردارم

صدسال هم بگذرد یارتوأم

پاشو و خجالت بکش پسر

سوسنبر دست در گردن غلام حیدر انداخت و غلام حیدر هم رخ بر رخ او نهاد . سوسنبر گفت : " پسر عمویی دارم به نام احمد خان که دست از سرم برنمی دارد . اگر بخواهی که به وصل من برسی برو از شاه عباس که دوست پدرم جمشید شاه است نامه ای بیاور که مرا به تو بدهد !" سوسنبر با وداع از غلام حیدر پا شد و خود را به دایه رساند. غلام حیدر هم بلند می شود که به اصفهان برگردد . فکر جدایی ، سوسنبر را چنان دلتنگ کرده بود که همچون برگ نعناع می لرزید و با پانصد سواری که دورو برش بودند حسرت دل اش شعر و ترانه شده و از لبهایشش می ریخت :

صیاد ی به گشت و گذار این کوهها آمد

صیاد غافل شد و مرا ل اش گریخت

از آب چشم ام رودها گل آلودشد

سینه ام تیر خوردو زخمی رفت

اسم غلام در پسران شگون دارد

غم چشم ام راه دوست را آبپاشی کرد

مرغ اجل در آسمان بال گشود

تیری به قلب ام زد و زخمی رفت

نمی دانم از چه رو این مکان را پسندیدم

صیاد غافل شد و مرا ل اش رفت

مثل آهو کوه و دشت را صدا زدم

تیری به قلب ام زد و زخمی رفت

چشمان اش بسان شهلا و نرگس است

حرفهایش همچون گل ِ طلاست

ابروان اش کمان و چشمان اش آبی است

صبرم را ربود و قرار دل ام رفت

سوسنبرم من هم به ایل و تبارم آمدم

در حیرت گلشن و گل ام ماندم

شاهینی به دست و بال منِ نادان افتاد

نتوانستم صیدش کنم و پر زد و رفت

سوسنبر در حالی که آوازش بلند بود طلاجات گردن اش شکسته و درراه می ریخت که نشانه ای به جای بگذارد . کم مانده بود به کشمیر برسند که دستور داد قشون اتراق کند و سیه چادر ها برپا شوند . سواران ایستادند و چادرها به صف شد و سوسنبر در در آلاچیق چهار فصل اش نشسته و چشمان اش را به راه دوخت .

این ها مشغول خوردن و آشامیدن و استراحت باشند و ببینیم بر سر غلام حیدر چه می آید . اسب غلام حیدر در حالی که می رفت اورا آنقدر بالا و پایین می اندازد که خون سرش دوباره می جوشد .در بالای گردنه بی حال از اسب می افتد و قضا و بلای خودر ا در نظر آورده و چنین می گوید :

در ولایت و ایل غریب

کسی نیست که از جان زخمی ام خبر بگیرد

دفتر ِ حُسن ات زبانزد شد و مثل بلبل از گل ات جدا افتادی

از دست مولا من باده ای نوشیدم

در این روزگار تلخ به دادم برس مولا

رو در رویم چند جاده است

نمی دانم از کدام اش بروم

غلام حیدرم و نه مرده ام و نه زنده

قلب ام را با زنجیرها گره زده اند

بابای پیرم مرا اگر در این حال ببیند

یقین که می گرید و می گوید از چه رو به این روز افتادی ؟

حرفهای غلام حید رتازه تمام شده بود که بالا سرش درویشی می بیند . درویش از اسم و رسم او می پرسد و این که کجا می رود و از کجا می آید  و با لعاب دهان اش بر زخم او می کشد تا بهبودی اش را باز یابد و از او می خواهد که به دنبال سوسنبر برود. غلام حیدر ازراه ِ رفته باز می گردد و بین راه چشم اش به طلا و جواهرات سوسنبر می خورَد .او به دنبال این  نشانه هارفته  و به گردنه ای می رسد و چون از بالا به ته دره نگاه می کند ، چادرهای برافراشته را می بیند و آلاچیق چهار فصل سوسنبررا که مثل نگین انگشتری در بین آنها می درخشد . صبرمی کند که تاریک روشن هوا به سیاهی فرورود. ساعتی از شب گذشته بود که خود را به آلاچیق سوسنبر می رساند که با چراغ لاله ای روشن بود . دامن چادر را بالا می زند و می بیند که دایه و سوسنبر در خواب اند . از جیب اش نوشدارو در آورده وبا پف کردن آن به چهره ی دایه اورا بیهوش می کند . سپس سوسنبر را از خواب بیدار می کند . دختر تا چشم اش به غلام حیدر می افتد انگار که دنیا را به او می دهند . تا دمیدن شفق لحظه ای از حرف زدن نمی ایستند و هوا کم مانده بود روشن شود که از هم وداع می کنند . سوسنبر می گوید : " تا چهل روز در بالای آن کوه منتظر من باشى اگر آمدم که هیچ اگر نیامدم دیدار به قیامت ."

غلام حیدر به بالای گردنه می رود و سوسنبر هم  به همراه قشون به طرف کشمیر راه می افتد . آنها وقتی به کشمیر می رسند احمد خان خبردار شده و دسته ای سوار کار به پیشواز آنها می فرستد تا سوسنبررا به عمارت او آورده و مقدمات عروسی را تدارک ببینند . اما دل دختر پیش غلام حیدر بود و با جام زهر آماده بود اگر چاره ای یافت نشد زهر بخورد و جان اش را از دست احمد خان نجات بدهد .به این خاطر نیز از پسر عمویش احمد خان مهلتی چهل روزه خواست . از طرفی هم غلام حیدر روزها را می شمرد و سی و هشتمین روز بود و سوسنبر هنوز نیامده بود . کاسه  ی صبرش لبریز شد و در سی و نهمین روز ، خودر ا به کشمیر رساند و شباهنگام دری را زد و خواست میهمان شود . صاحبخانه که یک  پیرزن بود تا در را بازکرد غلام حیدر چنین گفت :

دورِ سرت بگردم ای ننه که نام ات برایم پنهان است

اسم این شهر چیست ؟

به مراد و ایمان ات برسی ای ننه

اسم این شهر چیست

پیرزن تا اورا می بیند از خوشحالی سر ازپا نشناخته و او را به داخل می برد . می بیند جوانی است که نمی شود از او صرف نظر کرد و خودش هم عاشیق است و ساز دردست دارد . پیرزن که از عاشیقْ جماعت خوش اش می آمد می گوید : حالا که تو غریبی و اینجا کسی را نداری بیا من را بگیر که از مال دنیا بی نیازت می کنم !" غلام حیدر سکوتی کرده و بعد گفت گوش کن  چه می گویم ای ننه جان :

ننه جان تو اکنون به  یک شتر نحیف  می مانی

تو باید کمرت را خم کنی که بتوانی راه بروی

چه وقت ِ توست که به یک جوان دل می بندی

به نام این شهر چه می گویند؟

گوشواره در گوش دارد و حلقه بر دماغ

او غلام حیدر را در آتش فراق اش گذاشته است

انشاء الله که به زودی به اصفهان می برم اش

بگو به نام این شهر چه می گویند ؟

 پیرزن تا این حرفها را شنید گفت : " حالا مطلب را تحویل گرفتم . تو همان ایرانی هستی که سی و نه روز است  سوسنبر به خاطرش جام زهر به دست گرفته و منتظر فرداست که اگر از تو خبری نشود با جام زهر خود را بکشد . " غلام حیدر با طلا و جواهرات پیرزن را راضی می کند که به او کمک کند . پیرزن گفت : " چه داری که بادیدن آن بفهمد که خبری از تو دارم ؟ " غلام حیدر انگشترش را به او داد و پیرزن بلند شد و رفت به قصر سوسنبر. سرو صدا راه انداخت که در این سی و نه روز کاری از پیش نبردید و بگذارید من بروم بلکه او را راضی کنم . پیرزن خود را به اتاق سوسنبر رساند و از پشت در گفت : " مردم را سرگردان کوهها کرده ای بس نیست و خودت هم از اینجا بیرون نمی آیی . دررا باز کن ببین چه می گویم !"

سوسنبر از حرفهای دوپهلوی او فهمید که خبری دارد و گفت : " روشن تر بگو ببینم چه می گویی ؟" پیرزن گیسوان سفید خود را همچون سازی به سینه اش کشید و با آواز چنین گفت :

حرفی دارم با تو ای سوسنبر خانم

دخترم یار تو میهمان ما شده است

قربان تو بشود این جان نحیف ام

دخترم یار تو میهمان ما شده است

پیرزن داشت این حرفها را می گفت که سوسنبر زلفان یاسمن اش را دسته دسته کرد و در جواب چنین گفت :

دورِ سرت بگردم ای ننه

یار من کی به خانه ی شما آمده است ؟

به مراد و ایمان ات برسی ای ننه

یار من کی به خانه ی شما امده است ؟

پیرزن که نام اش پنهان ننه بود در پاسخ گفت :

پنهان میگوید که سیاهپوش نمان

گلِ رنگ ات مثل بِهْ زرد می شود

از گل و تبارش دورافتاده

یارتو حیدر به منزل ما آمده

سوسنبر این حرفها را که شنید دررا به رویش باز کرد  و گفت :

سوسنبرم و حرف ام را چنین تمام می کنم

به دریای عشق غوطه خورده و سر بلند می کنم

جانم به قربان میهمان ات

حالا فهمیدم که یارم به خانه ی شما آمده است

سوسنبر مشتی طلا به پیرزن داده و از او چاره جویی می کند . پیرزن هم می گوید : " راهی پیدا کرده و غلام حیدر را در لباس زنانه به اینجا می آورم ."از طرفی هم احمد خان و دایه به این قرار می رسند که دایه به شکلی خودرا به سوسنبر رسانده و جام زهررابه زمین بریزد. پنهان ننه اما هرچه می کند غلام حیدر زیربار لباس زنانه نمی رود و می گوید : " مثل مردی رفته و اورا نجات خواهم داد ."

شبانگاهان غلام حیدر کمندش را چین چین کرده و به قصر سوسنبر می رود . مهلت چهل روزه تمام شده و باید که سوسنبر فردا عروس شده و به خانه ی بخت برود . غلام حیدر قلاب های کمندرا در دیوار قصرمحکم کرده و خود را بالا کشید . در این حین دایه از پشت در سعی می کرد سوسنبر را یکجوری راضی کندکه دست از لج و لجبازی بکشد و دررا به رویش بازکند که تا سوسنبر خواست دررا بازکند احمدخان با لباس عروسی وارد شد و جام زهر را زد و شکست .دختر می خواهد که خودر ا از ایوان پایین بیندازد که احمد خان جلودارش می شود و می گوید :

آن وقتی که به کوه الوند رفته بودی

دایه هر چه در دفتر نوشته درست بوده

لاله ها در یمین و یسارش  می چیدی

بگو ببینم دردتو چیست ؟

سوسنبر می گوید :

آن وقت که در کوه الوند بودم

دردمن ، درد عشق بود

لاله ها را نثار قدوم اش می کردم

دردمن ، درد عشق یک جوان بود

احمد خان می گوید :

آنچه خوانده ایم الف و ب بوده

ی ِ را نیز در مکتب زندگی   خوانده ایم

 آن جوان کی بوده و کیست ؟

بگو ببینم درد توچیست ؟

سوسنبر می گوید :

با صدق و صداقت ، خاص ترین ِ خاص هارا صدا می زنم

زنگار دل ام پاک می شود

نام اش حیدر است  و سرور غلامان

دردی که می کشم درد یک جوان است

احمد خان می گوید :

احمد خان ام و در کمین اش می نشینم

حرفهایت را بزن که گوش می کنم

با اجازه او را قطعه قطعه خواهم کرد

بگو ببینم درد توچیست ؟

 سوسنبر جواب می دهد :

با صدق و راستی شاه مردان را صدا می زنم

تا حالا کسی از درگاه او نا امید برنگشته

سوسنبرم و جان ام به قربان حیدر

دردی که می کشم درد یک جوان است .

غلام حیدر که این حرفها را می شنید صبر و قرارش را از دست داد و از پنجره وارد اتاق شد .تا چشم اش به احمد خان افتاد دست به شمشیر برد و اما زود پشیمان شده و دست نگه داشت . جامه رزم از تن در آورد و به او گفت : " چون سلاحی در بر نداری کشتی خواهیم گرفت و اگر تو مرا شکست دادی سوسنبر مال تو باشد و اما اگر من شکست ات دادم یقین که تو را کشته و سوسنبر را خواهم برد ."

غلام حیدر و احمد خان سینه جلو داده و شروع کردند به کشتی گرفتن . بعد از کشا کشی سخت غلام حیدر اورا زمین زد و درحال پا رو سینه ی او گذاشت و باخنجرش خواست که سر از گردن اش جدا کند . احمد خان اما شروع به شیون و زاری کرد و غلام حیدر به او رحم کرد . دست و پای احمد خان را بست و سوسنبررا برداشت وبا کمند خود را به زمین رساند .رفتند به خانه ی پنهان ننه و آنجا سوار اسب شده و به سرعت از دروازه ی کشمیر بیرون رفتند . اما غلام حیدر در بیرون شهر درنگ کرد که اگر کسانی به دنبال سوسنبر آمدند با آنها بجنگد و با سربلندی سوگلی اش را به اصفهان ببرد .

هوا که روشن شد سوسنبر دید در کوههای کشمیرند و هر لحظه ممکن است که احمد خان و برادران اش با لشکر خود از راه برسند . سوسنبر به غلام حیدر می گوید پس چرا نمی رویم که وی در جواب می گوید : " مثل این که راه را گم کرده ایم و سخت خسته ام . همچنین از لحظه ای تو را به چنگ اورده ام انگار در استخری از شیر غوطه می خورم و برای هیچ چیزی عجله ندارم . کمی که استراحت کردیم راه می افتیم . "  غلام حیدر و سوسنبر از اسبها پیاده شدند و شروع کردند به نماز خواندن .

حالا بشنویم از احمد خان که بعداز مدتی دست و بال اش را باز می کند و به جمشید شاه خبر می برد که شاه ایران چهل پهلوان را برای بردن سوسنبر فرستاده بود  که شبانه او را فراری داده اند . جمشید شاه غضبناک شده و لشکر آماده می کند که به جنگ شاه عباس برود . قشون به حرکت در می آید و سوسنبر می بیند که لشکری به سوی آنها می آید و غلام حیدر در خواب است . سوسنبر در حالیکه از چشمان اش اشک می آمد برای بیدار کردن غلام حیدر چنین گفت :

قشون آمده و صف کشیده

علاجی کن غلام حیدر

سینه ام بریان شد

علاجی کن غلام حیدر

 تا چشم کار می کند کوه و دشت است

قشون آمده و از حدش گذشته

اینها که می آیند هفت برادرند

علاجی کن غلام حیدر

سوسنبرم و دل ام کباب شد

داغ  سینه ام زرنشان شد

نام ام در دهان ایل پیچیده است

علاجی کن غلام حیدر

غلام حیدر که چشم باز کرد دید که منجوق - منجوق اشک از چشمان سوسنبر می ریزد و سخت نگران است و برای دلداری به او چنین می گوید :

سوسنبر ِ چشم ْ آبی ام

حالا نگاه کن ببین چه خواهم کرد

این دنیا را برای احمد خان تنگ خواهم کرد

اسب ام را به جولان در می آورم

پناه می برم به شاه مردان

حالا وارد این میدان می شوم

قیامتی بپا می کنم که نپرس

کوه و دشت را زیر پا می گذارم

تو اشکی از دیدگان ات نریز

  حیدرم و هفت برادر را

یقین که تار و مار می کنم .

غلام حیدر دوربین را داد دست سوسنبر و سوار اسب دورمیدان چرخید و با نعره ای بلند حریف خواست . جمشید شاه ، احمدخان را به میدان فرستاد که تن به تن به مبارزه برخیزند . احمدخان و غلام حیدر با چکمه های پولاد و زره بر تن  و عمود و سپر و شمشیر و تبرزین و تیرکمان و نیزه و خدنگ  در دست  به جنگ برخاستند و غلام حیدر کله ی احمد خان را برید و نقش میدان کرد . برادر کوچک احمد خان به میدان آمد که غلام حیدرچنان  او را به تیر دوخت که گویی کباب بود و به سیخ کشیده شد . هفت براردر همگی در دست غلام حیدر یکی یکی هلاک شدند و نوبت رسید به جمشید شاه و خطاب به قشون گفت : " اگر دیدید به من احترام کرد کاری نداشته باشید و اما اگر حمله کرد امان اش ندهید . "غلام حید رکه این وسط رفته بود سوسنبر را ببیند دید که از ته دل می گرید و گفت : " چرا گریه می کنی ؟ کسی که به جنگ می رود یا می ماند یا می میرد ؟ گریه برای چه ؟  سوسنبر گفت : " این که به میدان می آید پدر من است !" غلام حیدر گفت :" نترس ببینیم چه بر سرمان می آید . "

غلام حیدر عازم میدان شد و نرسیده به جمشید شاه تمام اسباب و لوازم جنگی را زمین انداخت و به پابوس او شتافت . جمشدی شاه از او خوش اش آمد و گفت :" تو کدامیک از ان چهل پهلوان هستی ؟ " غلام حیدر جواب داد : " غیر از من کسی نیست . چون سوسنبر را دوست دارم  بی ترس از جان ام ،به تنهایی برای بردن او آمده ام ."  

جمشید شاه خواست که دخترش را ببیند و و غلام حیدر به دنبال سوسنبر رفت . جمشید شاه تا دخترش را دید چشمان اش از شوق پراز اشک شد و و او را بغل کرد و گفت :  

چیزی از چرخ فلک نمی خواهم

تنها در این دنیا کاش یک دلسوز داشتم

حرف دل بازکرده و چون خرمن می گستردم

کاش کسی بود که حرف دل ام را می فهمید

نه دلخوش به مال دنیا هستم

نه شیفته ی ثروت و مکان و و پول

روزی که حال ام بد می شود

بالا سرم کاش کسی را داشتم  که برایم می گریید

نه شب ام خوش می گذرد و نه روزم

نه قلب ام شاد می شود و نه رویم می خندد

نه صبر دارم و نه طاقت

کاش جانانی داشتم که دلتنگ ام می شد

روزی که عصا به دست می گرفتم و راه  نزدیک ، دور جلوه می کرد

کاش کسی بود که از دستان ام می گرفت

جمشید شاه تا حرفهایش را تمام کرد دید که ایل و تبار نیز همراه او می گریند و و از پیشانی غلام و سوسنبر بوسید . سپس به غلام حیدر گفت : " در کشمیر بمان که دارو ندارم  مال تو بشود ." غلام حیدر هم از قضا و قدرش صحبت کرد و این که از کجا می آید و مقصدش چیست  و این که آرزویی دارد  ومی رود اصفهان و زود برمی گردد . جمشید شاه ، غلام حیدر و سوسنبر را دست به دست هم داده و با آانها وداع کرد . غلام حیدر هم سوسنبر را به اسب خود نشاند و راهی اصفهان شد .

روزی یک منزل و با طی منازل ، منزل به منزل رفتند و رسیدند به اصفهان . غلام حیدر در این فکر بود که سوسنبررا کجا ببرد که صلاح دید در باغ دربار بمانند و ببینند چه بر سرشان می آید . باغ نگو بهشت بگو . درختان سرسبز و بلند شانه به شانه ی هم داده و گلها از هرسو شکفته بودند . غلام حیدر از این منظره به شوق آمده و با ساز و سخن حرف دل اش را چنین می گوید :

گل و باغبان کدام باغی

از دردت می میرم دختر و این را خوب می دانی

از عشق یار من می گریم و تو می خندی

از عشق تو مردم و خاکستر شدم

از درد تو بیهوش و واله شدم

اطراف "دیار بکر" باغ و بوستان است

در این سینه ام که نخندیده داغ ها وجود دارد

اگر تو بروی غیر از تو کسی را ندارم 

از عشق تو مردم و خاکستر شدم

از درد تو بیهوش و واله شدم

در باغهای دیار بکر انگور فراوان است

تو می دانی که چشم من در توست

ای که با ناز می روی نرو که حرف ام بسیار است

 از عشق تو مردم و خاکستر شدم

از درد تو بیهوش و واله شدم

آتش عشق هردو سوگلی را در میان شعله های خود گرفته بود و بی خبر از هرجا در باغ گلشن قدم می زدند . در این حین چشم باغبان به آنها افتاد . هجوم برد که آنها را از باغ بیرون کند که دید غلام حیدر است . زیرا این غلام هم باغبان بود و هم دلقک . در مجالس عیش و نوش قصر حضور می یافت و مایه ی تفریح می شد . غلام حیدر را هم خوب می شناخت . غلام حیدر  اورا صدا کرد و گفت : " به دربار برو و سلام مرا به قبله ی عالم برسان و بگوحیدر بیگ  رئیس غلامان  می خواهد به حضورتان برسد." غلام وارد دربار شد و بعد از تعظیم در مقابل شاه عباس گفت : " قربان ! عرضی دارم . حیدر بیگ رئیس غلامان از بهشت برگشته و یک حوری هم با خود آورده که در باغ گلشن به تفرج مشغول است !" شاه از مزاح او لبخندی زد و دستورداد که آنها را دستگیر کنند . سوسنبررا در قصر نگه داشتند و غلام حیدر را به دست جلادان سپردند . شاه عباس از غلام حیدر پرسید : " در این مدت کجا بودی ؟ آن دختری که آوردی کیست ؟ " غلام حیدر با چشمانی اشکبار چنین گفت :

 عرضی دارم ای قبله ی عالم

کسی که مرا دچار مصائب کرده یک دختر است

شهرت شما زبانزد کل عالم است

کسی که مرا دچار مصائب کرده یک دختر است

اگر زیبا بگویی چشم و چراغ زیبا رویان است

نگاه اش آتشین و شعله ور است

اگر از اصل و نسب اش بپرسی دختر یک پادشاه است

کسی که مرا دچار مصائب کرده یک دختر است

حیدر را که بنده ی توست دچار آتش نکن

شاه شاهان خودش  نوید این عشق را داده است

من غلام تو شدم و تو پدر من

کسی که مرا دچار مصائب کرده یک دختر است

شاه عباس با این تصور که نکند این دختر ، از دختران دوستا ن اش باشد خواست که سوسنبر را پیش او بیاورند . سوسنبر که از احوال غلام حیدر پریشان بود تا شاه را دید دست به زلفان یاسمن اش بردو با دیدگانی اشکبار گفت :

عرضی دارم برای شاه ایران

به آه ِ دل من رحمی بکنید

اگر گدا و فقیر هم باشد

غلام حیدر را خودم پسندیده و با او آمده ام

ستاره شباهنگ ام در سحرگاهان

صحبت و ساز ِ خنیاگران ام

اگر از اصل و نسب ام بپرسی دختر جمشید شاه ام

خودم پسندیده و همراه این جوان آمده ام

اگر آهوان  به هرجایی فراوان یافت شوند

 شکارچی باز باید کمین کند

من دختر شما و شما پدر من

خودم پسندیده و همراه این جوان آمده ام

 شاه که فهمید سوسنبر دختر جمشید شاه است به ندیمه های قصر دستور داد که اسباب راحتی او را فراهم آورند و برای آن که عشق آنها را امتحان کند به الهوردی خان گفت چوبه ی داری فراهم کنند و از غلام حیدر بخواهند که یا از عشق سوسنبر دست بردارد و یا که کشته خواهد شد .. الهوردی خان به غلام حیدر گفت : " می بینی که مرگ ات نزدیک است و بیا از این عشق حذر کن تا آزادت کنم ." غلام حیدر با دست و بازوی بسته و چشمان اشک آلودش ببینیم چه گفت :

عقب بکشید جلادان

من از میدان بدر نمی روم

اگر مولای من به من بال دهد

نامرد نیستم و از این میدان بدر نمی روم

از فراز و نشیب کوهها آمدم

می میرم و از زیبا رخ ام دست نمی کشم

اگر از تشنگی فریاد العطش  بزنم

باده ی اجل را نمی نوشم

من نوید خود را از جوانمردان گرفته ام

ازشاه مردان  داماد پیغمبر

غلام حیدرم و از سوسنبر

حتی اگر بکشید هم دست برنمی دارم

الهوردی خان به حضور شاه عباس رفته و احوالات را تعریف کرد و از عشق حقیقی آنها سخن راند. شاه عباس رخصت داد و از الهوردی خان خواست که ببیند تبار  این غلام حیدر به کجا می رسد و در این مدت کجا رفت و چرا رفت و از کجا آمده  است ؟ وزیر اینها را پرسید و غلام حیدر گفت :

مدتهاست که در ایلهای بیگانه هستم

تنهایم و بی پناه

ای ضامن آهو

 خود نظری به من کن

مبتلا به دردی شده ام

که کسی چاره ی آن نمی داند

ای حسین شاه کربلا

هیچ زخمی بی کمک تو خوب نمی شود

از سینه آهی بلند می کشم

کمک ام کن ای شاه شاهان

ای پادشاه نجف

هیچ زخمی بی کمک تو خوب نمی شود

 

وزیر برگشت و بعد از احترام در مقابل شاه گفت : " صدق اش را به چنان جایی بست که دیگر دل ام تاب نیاورد ."  پادشاه گفت غلام حیدر را به حضورش بیاورند و وقتی از اصل و نسب او پرسید غلام حیدر گفت :

جنون عشق جانان ام

 مرا آواره ی بیابانها کرده است

مثل پروانه در آتش عشق

جان شیرین ام می سوزد

مادرم چشم انتظارم مانده

در اتش غربت دارم می سوزم

اسم پدرم عباس است

شاه مردان یاور اوست

هیچ نمی دانم او کجاست

خدای سبحان بر هرکاری قادر است

علی داماد پیغمبر

در هر مکانی رهبر من است

اسم ام غلام حیدر است

"ارومیه" مکان من است

شاه که این حرفها را می شنید گویی خواب بود و بیدار شد . محبت غلام حیدر چنان در قلب اش ریشه دواند که چابک از جا برخاست و از بازوی وی گرفت و گفت : " بگو ببینم دیگر چه ها خواهی گفت ."  غلام حیدر که دل و جرأتی پیدا کرده بود درادامه ی حرفهایش گفت :

عرضی دارم برای قبله ی عالم

من اینجا غیر از شما کسی را ندارم

بحث شما در کل عالم افتاده

من اینجا غیر از شما کسی را ندارم

وطن ام ارومیه است و جایگاه ام شلمه کان

پیرانی دارم که پدر مادرم است

با صدق و خلوص صدا می زنم یا شاه مردان

هیچ کسی از درگاه ات بدگمان نمی شود

شاه عباس تا چشم در چشمان غلام حیدر دوخت خاطره ی دیروز ها همچون تیری از کمان رهاشده بر رگ و پی او خورد و قاطی خون او شد . الهوردی خان جلو آمده و آستین او بالازد و بازوبندی نمایان شد . شاه شوکه شد و الهوردی خان گفت : " پسرم پدرت همین شاه عباس است ." پدر و پسر تا به خود آمدند همدیگررا در اغوش گرفته و گل گفتند و گل شنیدند و شاه گفت :" کم مانده بود که تبر را از پای خود بزنم . بگوببینم حال مادرت چطور است !"  درد دل  های غلام حیدر چون دریایی جوشید و حرفهای دل اش  را چنین بیان کرد :

چشمان مادر م اشکبار است

شب و روز خون می گرید

هردم به امداد می طلبم

آقای خود ناطق قرآن را

از فرقت من پیرشد ه

 و آه اش به آسمان بلند شده

غم ها از او باج گرفته اند

جان اش در میان غم ها می سوزد

مادرم به چپ و راست نگاه می کند

جویای نام و نشانی از پسرش است

به بازوی راستم بسته است

بازوبند زرنشانی که تو دادی

حیدرم و پیدا کردم پدرم را

می روم و مادرم را می آورم

در اینجا جشن عروسی می گیریم

تمام دنیا را شاد می کنیم

شاه عباس دست در گردن غلام حیدر انداخت و سوسنبر را نیز صدا کرد و از پیشانی اش بوسید . گفت : " پسرم قشون را بردار و با عزت و جلال برو و مادرت را اینجا بیاور تا هم من شاد شوم و هم تو. تا شما بیایید به جمشید شاه خبر می دهیم که او نیز بیاید ."

غلام حیدر از قبل قاصدی فرستاد که ماجرا را به مادرش بگوید و خود نیز با قشون راهی شد .  ایل و تبارو خویش و آشنا به پیشواز او آمده  و دیدند که غلام حیدردر مقابل لشکر چون یلی نمایان شد . غلام حیدر برای بوسیدن دست و پای مادرش از اسب فرود آمد  و مادر و پسر همدیگر را در اغوش گرفتند . غلام حیدر در این حین ساز خود را برداشته و قضا و قدرش را به مادرش چنین تعریف کرد :

دورسرت بگردم مادر جان

خیلی گشتم و آخر سر اصفهان را پیدا کردم

دری را که حق باز می کند نمی شود بست

ادب و ارکان و دین و ایمان را پیدا کردم

حیدربیگ ام و مولایم را صدا می زنم

آخرش پدرم را که شاه ایران بود پیدا کردم

می برم و اصفهان را می بینی

پدرم عباسِ قهرمان را پیدا کرده ام

غلام حید ر و مادرش وقتی به دروازه های اصفهان رسیدند دیدند که همه جا جشن و سرور است و تمام مردم شهر به پیشواز آنها آمده اند . دلاوری ها ی غلام حیدر و زیبایی سوسنبر زبانزد مردم شده بود و بخاطر آنها تمام مردم اصفهان جشن و پاکوبی می کردند . جمشید شاه و شاه عباس هم که از این عروسی مسعود بودند سوسنبر و غلام حیدر را دست به دست هم دادند . روزها خوش و عمرها درازباد !*

--------------------------------------------------

·         این متن ترجمه ای است از کتاب ترکی " غلام حیدر داستانی " ، علیرضا ذیحق ، چاپ اول 1376- تبریز، ناشر: مؤلف

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.