مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

زوزه ی باد / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpeg علیرضا ذیحق


زوزه ی با د


داسنان کوتاه

 

از میان گرد و خاکها ، خرسهایی تنومند که سرتا پا مسلح بودند  پیدا شد و زوزه ی باد ، مردی را که از هول جان ، پناهی می جست ، به خرابه ای راند . آنهایی هم که رانندگی می کردند از شدت ریزگردها ، که مانع دیدشان شده بود ترافیکی به راه انداخته بودند و تعدد تصادفات راه را بند آورده بود .


 

 http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpeg علیرضا ذیحق

زوزه ی با د


داستان کوتاه

 

از میان گرد و خاکها ، خرسهایی تنومند که سرتا پا مسلح بودند  پیدا شد و زوزه ی باد ، مردی را که از هول جان ، پناهی می جست ، به خرابه ای راند . آنهایی هم که رانندگی می کردند از شدت ریزگردها ، که مانع دیدشان شده بود ترافیکی به راه انداخته بودند و تعدد تصادفات راه را بند آورده بود . بعضی ها که متوجه خرسها شده بودند با خنده و گپ زنان ، ، موبایل هاشان را در آورده وبا اینکه نمی توانستند تصویری واضح داشته باشند  به عکسبرداری و فیلم گرفتن مشغول بودند . گرد و خاک اتفاق نادری نبود و خیلی وقتها شهر غبار آلود می شد و اما هرگز کسی هیچ خرس مسلحی را که حرکت اش با طوفان خاک همراه بود ندیده بود . مردی که خود را در خرابه مخفی کرده بود ، سرکی کشید و دید که خرس ها از او دور شده اند و کمی به اعصاب اش مسلط شد . سپس تارهای عنکبوت  را که به بدن اش چسبیده بود تکاند و از ویرانه بیرون آمد . را ه رفتن برایش سخت بود و اما چاره ای نبود و باید سوار ماشینی می شد و سریع خود را به بانک می رساند تا قسط عقب افتاده اش را بپردازد . شانس آورد و وضعیت هراسان اش ، ترحم راننده ای را برانگیخت و او را سوار نمود . مرد به او از خرسها گفت و اینکه به شهر هجوم آورده اند و اما مردم چنان خونسردند که ککشان هم نمی گزد . ریزگردها کم نبود و خرسها هم پیدا شده اند . خرس هایی که من دیدم واقعاً وحشتناک بودند . سوی من می آمدند و در چشمهایشان کینه و انتقام موج می زد . انگار می خواستند مرا خام خام بخورند . " راننده گفت : " تو مثل این که تازه واردی و از اخبار دنیا عقب . وقتی خرسها تازه به شهر می آمدند همه حالت تو را داشتند و اما کم کم به آنها عادت کردند . خرسها ما را می ترسانند و اما آنچه می خواهند عسلی است که کام آنها را شیرین کند . " مرد که تردیدی در صدایش بود گفت : " یعنی می گویی آنها دارند با مردم زندگی می کنند و کسی هم کاری به آنها ندارد ؟ " راننده که از تاری دید  و کندی ترافیک خسته بود گفت : " صحبت از همزیستی مسالمت آمیز است و به قول شاعر تاشقایق هست باید زندگی کرد . " مرد که بهت اش گرفته بود زیر لب زمزمه ای کرد و گفت : " پس ریزگردها کم نبودند و باید خرسها را هم تحمل کرد !" راننده افزود : " در حقیقت  اینها برای مبارزه با ریزگردها آمده اند و اما اول کاری که کرده اند از آب دریاچه آنقدر نوشیده اند که دریاچه دارد خشک می شود و این فاجعه امیز است . هرچند زوزه ی باد بدشکلی سرو صدا راه انداخته اما مطمئنم که هنوز تو شهر صدای ساز و دهل برپاست و مردم در جشن و سرورند  و دست در دست خرسها دارند می رقصند . " مرد که لرزش در صدایش بود گفت : "من که بچه ی پشت کوهم و دارم از آنجا می آیم خوب می دانم که خرسها عاطفه سرشان نمی شود و عقل و شعور انسانی که آدمیت سرشان بشود را ندارند . اما مردم شهر چرا متوجه این نیستند من در عجبم . " راننده که عرق پیشانی اش را با دستمال روی گردن اش پاک می کرد گفت : " این خرسها از گونه های دست آموزند و فقط دیکته سرشان می شود و همین هم هست که خود را زودتر می توانند با شرایط  محیطی تطبیق دهند . تو هم به زودی به آنها  عادت می کنی . " مرد که ترس اش کمی فرونشسته بود گفت : " راست می گویی ! چپ و راست پرشده از خرسها . حتی بعضی ها دارند رانندگی می کنند و با اسلحه هاشان مثل اسباب بازی ور می روند . "

 در چهارراه مرکزی شهر ، مرد پیاده شد و دید که آدمیان و خرسها دست در گردن هم انداخته و به جشن و پایکوبی مشغول اند . فرصت زیادی برای تماشا نداشت و باید خود را به بانک می رساند . اما همین که وارد بانک شد دید خرسها پشت باجه نشسته اند و مردم نوبت گرفته و آرام نشسته اند که وقتشان برسد و کارشان راه بیفتد .

1396

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.