شعری از علیرضا ذیحق
مسافر
او را رد پایی نبود
تنها گامی بود و قد می
که راهی نمی رفت واما
سخت خسته بود.
مجالی بود وزمانی
دریغ اما بودن را
کاروانی تا شهر فرداها نبود
در خشکِ تابستان کویر
رگباری هم اگر بود
انگار هیچ نبود.
هستی،
کش وقوسی بود نمناک وغمناک
با آمدن ها ،تپیدن ها و رفتن ها
بی هیچ رد ونشانی!
سلام شعر بسیار خوبی سروده اید ،فکر کنم مفهوم شعر از اول تا قسمت(کاروانی تا شهر فرداها نبود) این گونه باشد:انسانی که زیاد فکر می کند و به ایده های خوبی هم دست پیدا می کند اما عمل نمی کند،وچون آنقدر فکر می کند و عمل نمی کند و نتیجه ای به دست نمی آورد خسته می شود؛اما هنوز زمانی دارد ولی آنقدر دلخوش زمان باقی خود است که باز کاری انجام نمی دهدو درنتیجه کاری که باید در دوره خاصی از زندگی انجام می شد ولی انجام نشد دیگر فایده و سودمندی نخواهد داشت.