مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

فراموشی در لابیرنت / قصه ای از نسیم شادی

  http://s4.picofile.com/file/7817484294/Imager.jpg

{" نسیم شادی" به یقین که یک نام مستعار است . اما کیست نمی دانم . فقط نوشته ای یا به عبارتی قصه ای برایم فرستاده که نشان از قلمی رسا و قوی دارد . در این نوشته  به خلاصه ای  از داستان بلند "زنی به نام آتش" از نوشته های من هم اشاره شده و بر پیشانی اش نوشته برای استاد علیرضا ذیحق . لذا حیف ام که تنها خواننده ی آن من باشم و لذا در وبلاگ مارال درج می شود تا دوستداران داستان نیز آن را بخوانند .}


نسیم شادی

 

برای استاد علیرضا ذیحق


فراموشی در لابیرنت


« داستان کوتاهی از نویسنده ای اسپانیایی به ذهن اش خطور می کند. نمی تواند نام نویسنده و حتتا عنوان داستان را به خاطر بیاورد. عجیب بود که داستان از ذهن اش پاک نمی شد. مثل جای زخمی قدیمی که قصد ترمیم ندارد... نمایشنامه نویس اسپانیایی که نمایشنامه های بسیار موفقی نوشته بود. حالا در حال نوشتن نمایشنامه ای درخشان بود که ساختاری بسیار قوی داشت.


 

 http://s4.picofile.com/file/7817484294/Imager.jpg

{" نسیم شادی" به یقین که یک نام مستعار است . اما کیست نمی دانم . فقط نوشته ای یا به عبارتی قصه ای برایم فرستاده که نشان از قلمی رسا و قوی دارد . در این نوشته  به خلاصه ای  از داستان بلند "زنی به نام آتش" از نوشته های من هم اشاره شده و بر پیشانی اش نوشته برای استاد علیرضا ذیحق . لذا حیف ام که تنها خواننده ی آن من باشم و لذا در وبلاگ مارال درج می شود تا دوستداران داستان نیز آن را بخوانند .}


نسیم شادی

 

برای استاد علیرضا ذیحق


فراموشی در لابیرنت


« داستان کوتاهی از نویسنده ای اسپانیایی به ذهن اش خطور می کند. نمی تواند نام نویسنده و حتتا عنوان داستان را به خاطر بیاورد. عجیب بود که داستان از ذهن اش پاک نمی شد. مثل جای زخمی قدیمی که قصد ترمیم ندارد... نمایشنامه نویس اسپانیایی که نمایشنامه های بسیار موفقی نوشته بود. حالا در حال نوشتن نمایشنامه ای درخشان بود که ساختاری بسیار قوی داشت. تنها صحنه یِ پایانی اش مانده بود تا تمام شود که به اتهام توطئه و مخالفت با فرانکو و رژیم دیکتاتوری اش دستگیر می شود. قرار بود صبح روز بعد تیرباران شود. سراسر شب هیچ ایده ای به ذهن اش خطور نمی کند. دمدمای صبح ساعت جهار و پنجاه و هشت دقیقه افراد فرانکو نویسنده را سینه یِ دیوار می گذارند. تنها دو دقیقه به صدور فرمان آتش از سوی فرمانده و اجرای حکم اعدام اش باقی مانده است. در دو دقیقه یِ باقی مانده ذهن خلاق نویسنده به کار می افتد. نمایشنامه کامل می شود. نه تنها کامل، که سطر به سطر و واژه به واژه تصحیح هم می شود و نه تنها تصحیح، که اجرا هم می شود. نویسنده بسیار شگفت زده است. آیا حکم مرگ اجرا می شود؟ آیا در حکم تجدید نظر می شود؟ درست سر ساعت پنج بامداد، تن سوراخ سوراخ نویسنده نقش زمین می شود.»

با خواندن این سطور در روزنامه حالش دگرگون می شود. این روزها مغازه دارها اجناس را در کیسه های نایلونی می گذارند اما سبزی را همچنان مثل سابق لای روزنامه می پیچند. چه سعادتی که امروز سبزی خریده بود.

به مغازه یِ سبزی فروشی بازگشت و پرسید: « ببخشید آقا! روزنامه ای را که این صفحه بخشی از آن است را داری؟»

« خودتان ببینید. همه یِ روزنامه ها تکه پاره هستند. هیچ روزنامه ای کامل نیست»

یک نفر روزنامه ها را همراه با کتاب درسی و دفتر مشق بچه ها، کیلویی به مغازه دار فروخته بود. پس این صفحه روزنامه شانسی از جایی آمده بود. شاید از خانه ای در این شهر و شاید هم روزنامه هایِ فروش نرفته یِ یک دکه یِ مطبوعاتی بودند.

به خانه بازگشت و اینبار روزنامه را با دقت بیشتری خواند. اون موقع ده یازده سال بیشتر نداشت. شاید هم یکی دو سال بیشتر. نویسنده چه خوب و ماهرانه در پاراگرافی کوچک کل داستان را بیان کرده بود. می شد از این تکه یِ کوتاه به کل ماجرا پی برد. چطور نمی تواند عنوان و نام نویسنده را به خاطر بیاورد؟

البته فراموشکاری اش سابقه داشت. خیلی چیزها را فراموش کرده بود. مخصوصاً عنوان کتابها و شعرهایی که خوانده بود. اسم دوستان و همسایه های قدیمی.... خب فراموش کردن نام ها، چیز بعیدی نیست. خیلی ها دچار این عارضه هستند. اما مشکل اینجا بود که او چهره ها را هم فراموش کرده بود. نمی توانست بسیاری از چهره ها را که اتفاقاً روزی روزگاری فکر می کرد در زندگی اش بسیار مهم اند به خاطر بیاورد. ناگهان ترسی ناشناخته وجودش را فرا گرفت. اگر فراموش کردن چهره یِ دیگران شامل آدمای بسیار نزدیک اش هم می شد چه اتفاقی می افتاد؟ این اتفاق علاوه بر دردآور بودن شرم آور هم بود. شاید نویسنده سراسر شب از این درد و شرم رنج برده بود. فراموش کردن آدمها، چیزی در مایه هایِ فراموش کردن کلید و چتر و پالتو نیست.همه جای دنیا مردم به این فراموش کردن ها عادت دارند. اما آیا می توان چهره ها و داستانها را فراموش کرد؟ تازه مگر می شود آدمای فراموش شده را باز به خاطر آورد؟. کوشید تا چهره یِ پدر و مادرش را به خاطر آورد. اما نمی دانست در چه حالتی، در چه لباسی و در چه سنی؟ خب اگر که چهره یِ مادرخود را فراموش کرده باشد دیگر فراموش کردن نام نویسنده و عنوان کتاب نباید تعجبی داشته باشد.

کوشید تا نام داستان های دیگری را که خوانده و فراموش کرده بود به یاد بیآورد. مثلاً "داستانی که حکایت سه نسل در آن جان یافته بود. پدر پس از ازدواج و تولد دوفرزندش وقتی برای انجام مأموریتی به خطه ی جنوب می رود با زنی آشنا و رابطه برقرار می کند و بعدا پشیمانی و احتمالا عذاب وجدان باعث می شود به سفر در دور دنیا دست بزند تا روح اش آرامش پیدا کند . زن هم به قونیه می رود تا با سیر و سلوک عرفانی از بار گناه اش بکاهد . مادر که مسؤولیت بزرگ کردن بچه ها را بر دوش دارد پس از فرستادن دخترش نزد برادر و رو آوردن او به حرفه ی مانکنی خود نیز در چند فیلمی که دوشت شوهرش کارگردانی می کند هنرنمایی می کند و شهرت بسزایی به هم می زند و بقیه ماجرا...

بعد از خواندن قصه، ساعت های متمادی در لابیرنت ذهن خود سرگردان شد. نمی توانست نام نویسنده را به خاطر بیآورد. نام قصه را هم فراموش کرده بود. تنها چیزی که به یاد می آورد نام شخصیت محوری داستان بود: سوزان! " *

حالا باید سعی می کرد تا نام نویسنده یِ داستانی که سبزی در آن پیچیده شده بود را به یاد بیاورد. یک روز تمام نتوانست لب به آب و غذا بزند. به نظر می رسید سبزی ها شکمش را چنان انباشته اند که می تواند تا یک هفته هم بدون آب و غذا دوام بیاورد. کوشید تا تمام آنچه را که در طول زندگی اش خوانده بود به ترتیب زمانی بیاد بیاورد. نخستین چیزی که به خاطرش آمد کتاب های دوران دبستان اش بود. تمام ریش و سبیل هایی که برای عکس های موجود در کتاب ها کشیده بود مقابل چشمان اش ظاهر شدند. تنها کتک های مداومی که از دست معلم و پدرش نوش جان کرد توانستند عادت ریش و سبیل کشی را از سرش بیرون کنند.

تازه کم کم کشف می کرد که چه نوع ریش و سبیلی به چه شکلی از چهره ها مناسب اند که مجبور به ترک این هنر والا شد. متوجه شده بود که شکل ریش و سبیل هم مثل چشم ها و گوش ها و بینی مادرزادی اند. اگر اینگونه نبود پس چرا سبیل صادق هدایت مربعی زیر بینی بود و سبیل گلسرخی پرپشت و تمام لب بالایی را پوشانده؟ آه گلسرخی! گلسرخی... سالهاست که مرده ای و هنوز دستهای خسته نیاسوده اند.

------------------------

* خلاصه ی داستان بلند زنی به نام آتش " از علیرضا ذیحق

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.