مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یاد یاران / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpegعلیرضا ذیحق


یاد یاران

 

 داستان کوتاه


پنج و یازده ثانیه ی صبح بود که هم نفسی از دیروز ، خود را یاد شهریار انداخت. تلفن همراهش زنگ زد و از خواب که پرید و خواست جوابی بدهد ، زنگ قطع شد و پیامکی دید که نوشته بود: " در غم این خواب با شمایم ." برای لحظه ای خود را گنگ خواب دیده ای دید و در خوابی که می دید بیداری به سراغش آمد و به یاد جمله ی کوتاهی افتاد که حتما می خواست چیزی را یادش بیندازد . پاشد و پرده ی پنجره را که به یکسو کشید ، در نگاهش به ساعت ، تقویم و برفی که از دیشب تا حالا همچنان می بارید به یاد سحر گاهی هنوز تاریک در سالهای پیش افتاد و ناگه با پیچیدن صدایی مهیب در گوشش به حیاط دوید .


 

 http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpegعلیرضا ذیحق

یاد یاران


 داستان کوتاه

 

پنج و یازده ثانیه ی صبح بود که هم نفسی از دیروز ، خود را یاد شهریار انداخت. تلفن همراهش زنگ زد و از خواب که پرید و خواست جوابی بدهد ، زنگ قطع شد و پیامکی دید که نوشته بود: " در غم این خواب با شمایم ." برای لحظه ای خود را گنگ خواب دیده ای دید و در خوابی که می دید بیداری به سراغش آمد و به یاد جمله ی کوتاهی افتاد که حتما می خواست چیزی را یادش بیندازد . پاشد و پرده ی پنجره را که به یکسو کشید ، در نگاهش به ساعت ، تقویم و برفی که از دیشب تا حالا همچنان می بارید به یاد سحر گاهی هنوز تاریک در سالهای پیش افتاد و ناگه با پیچیدن صدایی مهیب در گوشش به حیاط دوید . با واهمه ای که جانش را لرزاند زمین زیر پایش وارفت و در، آمیختنِ روشنایی ها با ظلمت ، طوفانی از گرد و خاک چنان به حلقومش فشار وارد آورد که بیصدا افتاد و دیگر هیچ نفهمید .

در طلو ع بود که پلک های خاکی اش را تکاند و باخونابه های سرریز از چشمانش ، خاکی سرخ دید و آوای شیون ها و فریاد هایی شنید که از هر سو بلند بود . خاک و خون نشسته به چشمانش ، دیدش را نیز کم کم از او گرفت و صدایش ، بیصدایی بود و از همه ی دنیا فقط جیغ و ناله بود که طنین زندگی را در گوش او می نواخت .  گذشته و آینده ای نبود و فقط لحظه بود و درد و رنجی و وحشت از زمینی که او را بلعیده و در خود می فِشُرد. سرش سیاهی رفت و در اعماق مرگی که نزدیکش می شد ردایی سرخ دید که روزی تو یک پانسیون مختلط در دروازه غار، دوشیزه ای ترشرو بر تن داشت و همیشه زیر چشمی مراقب داس و چکش های نقاشی شده بر پوست خرسی بود که در قابی فولادین از دیوار آویزان بود . بی آنکه مطمئن باشد اوست یا نه از آن ردا چسبید و با حس نبودنی که هر لحظه بیشتر حس اش می کرد دستانش را لخته های خون ،آلود و با حنجره ای که در حجره های تنگ و باریک آن ، بغض هزار گریه ی نکرده نهفته بود ، آن سرخ جامه را صدازد . اما صدایش سرفه های خونینی شد و یکهو دوستانی را دید که از اتاق های تو درتو بیرون می زنند و پوستهاشان همگی کبود و سیا ه اند و در هر گامی که بر می دارند لکه های قرمزی بر جای می گذارند .

بیوه ای که هنوز با میخ پرچ کنی بر صلیب مادّه سنجاق نشده بود لبان ترسا نش را بر دهان او چسباند و با هم نفسی ، نفسی را که می رفت فرو بنشیند در ریه ها به کار انداخت . مرگ  که همچون کهکشانی از سنگهای جاذب او را به چاهی در قعر آسمانها می کشید ، ناگه او را در مهی که جوّ را پوشانده  بود رها ساخت و وقتی به خود آمد دید که خوابیده است و در خواب ، خواب شهری  و یاری را می بیند که لاشه های هردو ، از چنگک های زمین آویزان اند . حتی بچه های پانسیون هم که جوانی ها و جانهاشان را زیر نقابی از چین و چروک  و سپیدی های روزگار ، گم کرده بودند به چهار میخ های زمینی کشیده شده بودند که گوشت و پوستشان طعمه ی لاشخورها می گردید .

در خواب، بی چشم و دست و پا هم اگر بود سیال گونه همچنان می دوید و به سوی دوشیزه ای گام بر می داشت که روزی در قرنطینه ، کارش تلقیح ما دّه های سربی به مغز های جوان بود و مثل قدّیسی تکرار کنان در گوشها زمزمه می کرد : " با تقدیس طبیعت ، درسبزی زمین بکوشید و حتی اگر لازم شد میرابی ِباغ ها و دشتهایی را بکنید با جوی های خونتان !"

در سرخی خواب بود که با حسی مطمئن ، آن دوشیزه را باز شناخت و گفت : " یاد یاران یادباد که در آن پانسیون چنان پردل شدیم و شیر دل از دروازه بیرون  زدیم که حتی آه های درد و فغان زخمهایمان را نیز در بغض هامان خفه کردیم . چون باور داشتیم که فولاد های آبدیده حتی نباید آه بکشند . اما شما را خندان دیدیم در فراسوی خاکهایی که حتی رنگ دیوار و پرده های خانه ها یتا ن را نیز از قبل با سلیقه های خود سفارش داده بودید و می دانستید که روزی خواهید رفت . شما رفتید و ما زنجیری حجره ها شدیم . با رگ وپوستی چسبیده به چنبرها ی طناب! "

آن دوشیزه ی آنروزی که حالا زنی بی رمق بود گفت : " با پای خود می آمدید وپر بودید از امید ، آرزو و کینه . عاشق پاکی بودید و ما از پاکی می گفتیم . عشق عدل  داشتید و ما از عدل  می گفتیم . خطیبی بودیم با حافظه و چنته ای پرداشتیم و لحنی جذاب. ماریخته گری کرده و شما را در قالبی می گرفتیم که خود شیفته اش بودید . آیا این است گناه ما!"

شهریار گفت : " اما تو می گفتی دوشیزه ی سبزی هستی با قلبی سرخ و سری برافراشته  مثل بیرق . نمی گفتی ؟"

آن زن گفت : " همرنگی می کردیم که یکرنگی بیاموزید .  ماهم رو لبه ی تیغ بودیم  . برای زندگی تو هر شهری ، هویتی تازه داشتیم و فردایمان معلوم نبود .  امید ما به وعده ها بود و اینکه شاید روزی بازگردیم به همان خانه هایی که تو حالا گفتی. "

شهریار که هنوز صدایش خراش داشت و خون از گلویش می جهید گفت : " وقتی که قرار بود تو حتی مشتی از این آوار را از سر و دوش من کنار نزنی  پس چرا آمدی؟ آنقدر بی اعتنا گذشتی که انگار هیچ نبودی ."

زن سرخ جامه گفت : " من باز هم نیستم و فقط تو فکر می کنی هستم . من در کما گم بودم که تو هم پا در کما گذاشتی و حتی ازشبح من که دلت را آزرد دور نشدی . اما باور کن که اگر شما ها نبودید ، در زمستان زندگی ، هیچ رنگی از زیستن پیدا نمی شد . در عریانی های سرد و تلخ ، باز هم  شما موسمی هیشه بهارید . "

آن زن در تاریکی رفت و اما شهریار که با نفس های بیوه ای مجروح  ، جانی یافته و با پنجه در خاک  و تنی چاک از زخم ، لنگان می جنبید ، نگاه کرد و تلی خاک دید . با دست و پاهایی شکسته و مردگانی که زیر آهن پاره ها ، گوش به هیچ فریادی نداشتند .

خشم زمین ، باور کردنی نبود و مردمانی که برای امروز خود هزار نقشه داشتند ، همه حالا نعشی بودند لگد کوب زمین .

پرده را انداخت و با سر گیجه ای که داشت، دوباره  رفت به رختخواب. بازدر خوابش چنان گیج و منگ پرسه زد که هرچه گشت هیچ آشنایی نیافت و فقط طبیعتی دید که  روزی کم مانده بود خدا را نیز از او بگیرد .بانگ مؤذن از گلدسته های مسجد محل بلند بود که ازخواب پرید . به آن پیامک  فکر کرد . حتما از یاری بود، شاید هم ازآن بیوه ی مجروح.  بانویی که با نفس اش ، نفسی تازه به او داده بود .

 

1384     

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 4 تیر 1399 ساعت 10:36

ساغ اولون استاد
یازیلاریزی بوردا تاپماقدان چوخ ممنون اولدوم

سلام . دیققت و لوطفوزدن ممنونام .سیزین کیمی بیر ادبیات اوخوجوسو تاپماقیم اوچون خوشبختم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.