مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

بهترین بابای دنیا/ داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


 بهترین بابای دنیا


داستان کوتاه

 

جوان سر به زیری بود و تمام در و همسایه غیر ازخودش که آن وقتها سوگند دروغ را هیچ نمی پسندید ، حاضر بودند که به پاکی و نجابت او قسم بخورند . هرجا هیئت حسینی بپا بود جزو خادمان مجلس بود . اما این جوان باهمه ی اعتقادات دینی اش ، ته دل اش کورسویی نیز از عشق می دید و وقتی به عشق اش فکر می کرد از اتاقی که  به درو دیوارش پوسترهای قدّیسین را چسبانده بود درمی رفت که مبادا دچار معصیت شود .  تو این مواقع با خود می اندیشید : 

علیرضا ذیحق

 بهترین بابای دنیا

داستان کوتاه

 

جوان سر به زیری بود و تمام در و همسایه غیر ازخودش که آن وقتها سوگند دروغ را هیچ نمی پسندید ، حاضر بودند که به پاکی و نجابت او قسم بخورند . هرجا هیئت حسینی بپا بود جزو خادمان مجلس بود . اما این جوان باهمه ی اعتقادات دینی اش ، ته دل اش کورسویی نیز از عشق می دید و وقتی به عشق اش فکر می کرد از اتاقی که  به درو دیوارش پوسترهای قدّیسین را چسبانده بود درمی رفت که مبادا دچار معصیت شود .  تو این مواقع با خود می اندیشید :

" اگر وسوسه های شیطانی نبود و او دزدکی به یکی دل نمی باخت نه دچار عذاب وجدان می شد و نه که  موریانه های هوس به جانش می افتادند . "

تا که روزی زد و دختر محبوب او رفت خانه ی بخت و از اینکه دیگر نباید به او فکر می کرد خوشحال شد . رفت وردست بابا یش به حجره و شد بنکداربازار .  روزی تو آینه داشت دنبال موهای سیاهش می گشت که دید جز ابروهای سیاه و پیراهن مشکی اش هیچ سیاهی تو آینه نیست .  از اینکه به این زودی و قبل از اینکه دامادشود چنین پیر شده بود از شادی تو پوست اش نگنجید. فکر کرد که با این اوضاع زیاد دوام نمی آوَرَد و پیش از آن که دچار گناهی شود باسبکباری قفس تن راشکسته وبه ملکوت خواهد رفت.  خصوصا که شبها بی آنکه بخواهد شیطانی شده و ناچارمی شد که شبانه حمامی بگیرد ولباس عوض کند و این خسته اش می کرد .

روزی اما توخواب ، عشق جوانی اش به رؤیاهایش آمد و تابجنبد دید کار از کار گذشته است . از خواب پرید و دید که هنوزآن  عشق رهایش نکرده است .  فردا بود که یک قواره چادر مشکی گلدارو یک سکه ی تمام بهار آزادی برای نامادری اش گرفت و از او خواست که پدرش را راضی کند که برای او دستی بالا بزند :

"فقط کسی باشد  که حلال و حرام حالی اش بشود و سن وسال زیادی هم نداشته باشد . راستش حوصله ی آدم بزرگ هارا ندارم که عوض قلب ، فقط مغز، تو وجودشان دارند و بیش از آنکه فکر زندگی باشند حساب سود و زیان می کنند .  دختر خواهرت دل افروز را هم اگر خواستی بگیری باز حرفی ندارم ."

زن با با رفت تو مخ شوهرش و بالاخره دل افروز عروس شد و پسر خوانده اش داماد . زندگی شیرین آنها تازه داشت شروع می شد که دل افروز گفت :

" آفرین به کمالت ! عو ض اینکه مرا به کربلا و مکه ببری و چشم حسود ها کورشوندو ماهم یک پزی بدهیم که ماه عسلی داشتیم  ، از فردای حجله گذاشتی رفتی پای حجره و انگار نه انگار که اصلا من هم دلی دارم !"

 خواست که قضیه را حالی زن اش بکند که دید چادر چاقچور به سر در را به هم کوفت و با حالت قهر دور شد .  دست به دامن مادر زن اش شد و خواست که آشتی شان بدهد و او هم که زن دنیا دیده ای بود گفت :

" تو فقط هرچی من میگویم بکن و نگران نباش.  شب بیا خانه ی ما و اما نه که دست خالی. تازگی ها زنجیر طلا یی آمده بازار که بافت یزده و خیلی هم مده و فکر کنم که دل افروز هم خوشش بیاید . یکی بگیر و اما دقت کن که دانه درشت و بلند باشه ومن هم پیش تو شرمنده نشوم . "

دل افروز حرف مادرش را زمین نینداخت و باز دست شوهرش را گرفت ورفت سر خانه زندگی اش.  یک هفته بعد هم رفتند کربلا و با کلی سوغات و فیلمی که از سفرشان گرفته بودند برگشتند و چشم دشمنان را تا می خواستند ترکاندند .  دل افروز و شوهرش باز بخاطر دوست و دشمن هم که شده یک سمند صفر متالیک نقره گرفتند که مردم نگویند دستشان به دهانشان نمی رسد . حتی دل افروز که می توانست بطور طبیعی زایمان کند باز بخاطر بستن زبان این و آن ، سزارین کرد و صاحب یک پسر کاکل زری شد . بعد از شوهرش خواست که هر طور شده امسال رابروند حج که نذر کرده است . شوهرش هم تاخواست بگوید که بچه را از شیر بگیر و سال دیگر برویم  گفت :

" تو اصلا هیچ چی نمی فهمی . عوض اینکه فکر من باشی و بخواهی که زودتر از شیر بگیرمش و از ریخت و قیافه نیفتم دوباره خسّتت گل گرده که  چرا باید پولهایت را خرج شیر خشک کنی ؟ "

رفتند حج و وقتی برگشتند همه ی فکرو ذکرشان شد خرید ویلایی تو دُبی و به این خاطر هم حاج آقا آنقدر از کارو کاسبی چسبید که بعضا نمازهای یومیه اش هم قضا می شد .

 با گذر عمر ، زن اش دیگر اورا نه یک شوهر بلکه بهترین بابای دنیا می دانست .  مخصوصا و قتی که پدر شوهرش فوت کرد و همه ی دفتر دستک ها افتاد دست شوهرش.  حاج آقا روزی دید که این دفعه واقعا پیرشده و سفیدی  ،حتی ایروها و زیر بغل هایش راهم پوشانده و پسران اش کامیار و مهیار هم  تو  دبی وینگه دنیا با پول او ول می گردند و همسرش نیز مرتب زیر تیغ جراحی است که مبادا چین و چروکی تو چهره اش باشد و  دو ست و دشمن شاد شوند .

 یکی از شبهای ماه رمضان بود که دل اش تنگی کرد ودر غیاب همسر و فرزندان اش ، رفت کربلا و معتکف مرادش شد . به فکر نوجوانی ها و جوانی هایش افتاد ودید دریغ از صفایی که آن روزها تو دل اش موج می خورد . 

 دل افروز و فرزندان اش تا دیدند دوماهی می شود که خبری ازاو نیست  خودشان بی احصار وراثت هم که شده  مال و املاک را بین خود تقسیم کرده و داشتند توافق های نهایی را انگشت می زدند که تلفن زنگ زد و یکی مژدگانی خواست . شاگرد حجره بود که می گفت  حاج آقا از زیارت برگشته و ظهری  بعد از نمازجماعت تو خانه خواهد بود .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.