علیرضا ذیحق
بهترین بابای دنیا
داستان کوتاه
جوان سر به زیری بود و تمام در و همسایه غیر ازخودش که آن وقتها سوگند دروغ را هیچ نمی پسندید ، حاضر بودند که به پاکی و نجابت او قسم بخورند . هرجا هیئت حسینی بپا بود جزو خادمان مجلس بود . اما این جوان باهمه ی اعتقادات دینی اش ، ته دل اش کورسویی نیز از عشق می دید و وقتی به عشق اش فکر می کرد از اتاقی که به درو دیوارش پوسترهای قدّیسین را چسبانده بود درمی رفت که مبادا دچار معصیت شود . تو این مواقع با خود می اندیشید :
علیرضا ذیحق
بهترین بابای دنیا
داستان کوتاه
جوان سر به زیری بود و تمام در و همسایه غیر ازخودش که آن وقتها سوگند دروغ را هیچ نمی پسندید ، حاضر بودند که به پاکی و نجابت او قسم بخورند . هرجا هیئت حسینی بپا بود جزو خادمان مجلس بود . اما این جوان باهمه ی اعتقادات دینی اش ، ته دل اش کورسویی نیز از عشق می دید و وقتی به عشق اش فکر می کرد از اتاقی که به درو دیوارش پوسترهای قدّیسین را چسبانده بود درمی رفت که مبادا دچار معصیت شود . تو این مواقع با خود می اندیشید :
" اگر وسوسه های شیطانی نبود و او دزدکی به یکی دل نمی باخت نه دچار عذاب وجدان می شد و نه که موریانه های هوس به جانش می افتادند . "
تا که روزی زد و دختر محبوب او رفت خانه ی بخت و از اینکه دیگر نباید به او فکر می کرد خوشحال شد . رفت وردست بابا یش به حجره و شد بنکداربازار . روزی تو آینه داشت دنبال موهای سیاهش می گشت که دید جز ابروهای سیاه و پیراهن مشکی اش هیچ سیاهی تو آینه نیست . از اینکه به این زودی و قبل از اینکه دامادشود چنین پیر شده بود از شادی تو پوست اش نگنجید. فکر کرد که با این اوضاع زیاد دوام نمی آوَرَد و پیش از آن که دچار گناهی شود باسبکباری قفس تن راشکسته وبه ملکوت خواهد رفت. خصوصا که شبها بی آنکه بخواهد شیطانی شده و ناچارمی شد که شبانه حمامی بگیرد ولباس عوض کند و این خسته اش می کرد .
روزی اما توخواب ، عشق جوانی اش به رؤیاهایش آمد و تابجنبد دید کار از کار گذشته است . از خواب پرید و دید که هنوزآن عشق رهایش نکرده است . فردا بود که یک قواره چادر مشکی گلدارو یک سکه ی تمام بهار آزادی برای نامادری اش گرفت و از او خواست که پدرش را راضی کند که برای او دستی بالا بزند :
"فقط کسی باشد که حلال و حرام حالی اش بشود و سن وسال زیادی هم نداشته باشد . راستش حوصله ی آدم بزرگ هارا ندارم که عوض قلب ، فقط مغز، تو وجودشان دارند و بیش از آنکه فکر زندگی باشند حساب سود و زیان می کنند . دختر خواهرت دل افروز را هم اگر خواستی بگیری باز حرفی ندارم ."
زن با با رفت تو مخ شوهرش و بالاخره دل افروز عروس شد و پسر خوانده اش داماد . زندگی شیرین آنها تازه داشت شروع می شد که دل افروز گفت :
" آفرین به کمالت ! عو ض اینکه مرا به کربلا و مکه ببری و چشم حسود ها کورشوندو ماهم یک پزی بدهیم که ماه عسلی داشتیم ، از فردای حجله گذاشتی رفتی پای حجره و انگار نه انگار که اصلا من هم دلی دارم !"
خواست که قضیه را حالی زن اش بکند که دید چادر چاقچور به سر در را به هم کوفت و با حالت قهر دور شد . دست به دامن مادر زن اش شد و خواست که آشتی شان بدهد و او هم که زن دنیا دیده ای بود گفت :
" تو فقط هرچی من میگویم بکن و نگران نباش. شب بیا خانه ی ما و اما نه که دست خالی. تازگی ها زنجیر طلا یی آمده بازار که بافت یزده و خیلی هم مده و فکر کنم که دل افروز هم خوشش بیاید . یکی بگیر و اما دقت کن که دانه درشت و بلند باشه ومن هم پیش تو شرمنده نشوم . "
دل افروز حرف مادرش را زمین نینداخت و باز دست شوهرش را گرفت ورفت سر خانه زندگی اش. یک هفته بعد هم رفتند کربلا و با کلی سوغات و فیلمی که از سفرشان گرفته بودند برگشتند و چشم دشمنان را تا می خواستند ترکاندند . دل افروز و شوهرش باز بخاطر دوست و دشمن هم که شده یک سمند صفر متالیک نقره گرفتند که مردم نگویند دستشان به دهانشان نمی رسد . حتی دل افروز که می توانست بطور طبیعی زایمان کند باز بخاطر بستن زبان این و آن ، سزارین کرد و صاحب یک پسر کاکل زری شد . بعد از شوهرش خواست که هر طور شده امسال رابروند حج که نذر کرده است . شوهرش هم تاخواست بگوید که بچه را از شیر بگیر و سال دیگر برویم گفت :
" تو اصلا هیچ چی نمی فهمی . عوض اینکه فکر من باشی و بخواهی که زودتر از شیر بگیرمش و از ریخت و قیافه نیفتم دوباره خسّتت گل گرده که چرا باید پولهایت را خرج شیر خشک کنی ؟ "
رفتند حج و وقتی برگشتند همه ی فکرو ذکرشان شد خرید ویلایی تو دُبی و به این خاطر هم حاج آقا آنقدر از کارو کاسبی چسبید که بعضا نمازهای یومیه اش هم قضا می شد .
با گذر عمر ، زن اش دیگر اورا نه یک شوهر بلکه بهترین بابای دنیا می دانست . مخصوصا و قتی که پدر شوهرش فوت کرد و همه ی دفتر دستک ها افتاد دست شوهرش. حاج آقا روزی دید که این دفعه واقعا پیرشده و سفیدی ،حتی ایروها و زیر بغل هایش راهم پوشانده و پسران اش کامیار و مهیار هم تو دبی وینگه دنیا با پول او ول می گردند و همسرش نیز مرتب زیر تیغ جراحی است که مبادا چین و چروکی تو چهره اش باشد و دو ست و دشمن شاد شوند .
یکی از شبهای ماه رمضان بود که دل اش تنگی کرد ودر غیاب همسر و فرزندان اش ، رفت کربلا و معتکف مرادش شد . به فکر نوجوانی ها و جوانی هایش افتاد ودید دریغ از صفایی که آن روزها تو دل اش موج می خورد .
دل افروز و فرزندان اش تا دیدند دوماهی می شود که خبری ازاو نیست خودشان بی احصار وراثت هم که شده مال و املاک را بین خود تقسیم کرده و داشتند توافق های نهایی را انگشت می زدند که تلفن زنگ زد و یکی مژدگانی خواست . شاگرد حجره بود که می گفت حاج آقا از زیارت برگشته و ظهری بعد از نمازجماعت تو خانه خواهد بود .